یک‌شنبه 27 آبان 1403

ماجرای تصمیم حاج قاسم برای مهدکودک پشت بی سیم و شیخ طناز سوریه

خبرگزاری دانشجو مشاهده در مرجع
ماجرای تصمیم حاج قاسم برای مهدکودک پشت بی سیم و شیخ طناز سوریه

به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، کار جبهه و جنگ سخت و خشن است رزمندگان به خاطر شرایط بحرانی جنگ و از دست دادن رفقا و همرزمان و دیدن صحنه‌های دلخراش ممکن است گاهی روحیه خود را از دست بدهند. در این موضوع تفاوتی میان جبهه جنگ با دشمن بعثی یا نبرد با داعش و گروه‌های تکفیری نبود. هر کدام از این جبهه‌ها در زمان خود شرایط خاص خود را ایجاد می‌کرد و آن چیزی که بیشتر روحیه رزمندگان در در...

به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، کار جبهه و جنگ سخت و خشن است رزمندگان به خاطر شرایط بحرانی جنگ و از دست دادن رفقا و همرزمان و دیدن صحنه‌های دلخراش ممکن است گاهی روحیه خود را از دست بدهند. در این موضوع تفاوتی میان جبهه جنگ با دشمن بعثی یا نبرد با داعش و گروه‌های تکفیری نبود. هر کدام از این جبهه‌ها در زمان خود شرایط خاص خود را ایجاد می‌کرد و آن چیزی که بیشتر روحیه رزمندگان در در سختی‌های میدان جهاد حفظ می‌کرد همان اعتقاداتشان بود. اما به هر حال می‌بایست تدبیری هم برای این اوضاع اندیشیده شود. در این شرایط نیاز است نیرو‌های فرهنگی، عقیدتی و تبلیغاتی با شیوه ماهرانه‌ای کار فرهنگی انجام داده و روحیات آنان را زنده کنند. حجت‌الاسلام والمسلمین محمد اکبری معروف به شیخ ابوصلاح از مدافعان حرم اهل بیت (ع) است که در گفتگو با تسنیم، به خاطره منحصر به فردی از دوران حضورش در جبهه مقاومت اسلامی در سوریه اشاره دارد. در آنجا سردار شهید حاج قاسم سلیمانی برای او یک تصمیم مهم می‌گیرد. شیخ خاطره زیبا و طنزگونه خود را اینگونه روایت می‌کند: در جبهه خستگی روحی و جسمی زیاد بود. خصوصاً سال 94 و 95 که اوج درگیری‌ها اتفاق افتاد و تعداد شهدا زیاد شد، شرایط روحی برای بچه‌ها طاقت فرسا بود. مثلاً بچه‌ها به خط می‌رفتند گاهی فقط یک تکه از بدنشان برمی‌گشت یعنی کسی که تا روز قبل در همه خاطرات و شوخی‌های بچه‌ها حضور داشت حالا با نحوه دلخراشی به شهادت رسیده بود و خبر شهادتش روحیه کل تیپ را خراب می‌کرد. خیلی اوضاع بدی بود. من قبل از اینکه به جبهه دفاع از حرم بروم مربی مهد کودک بودم. در واقع کارم با کودک و نوجوان بود. وقتی به سوریه آمدم همان روحیه طنز شوخی و شلوغ کاری را همراه خود آوردم و دوست داشتم میان بچه‌ها با همین شیوه رفتار کنم. مثلاً بچه‌های رزمنده با آن هیبت و تیپ جنگی گاهاً با لباس‌های خون آلود دور هم می‌نشستند و من مدل یک مربی مهد کودک با آن‌ها برخورد می‌کردم. با هم شعر می‌خواندیم. طنز می‌گفتم. دست می‌زدیم و از این تیپ کار‌ها تا شاد شوند. وقتی حضوراً آن‌ها را می‌دیدم دور هم جمع می‌شدیم و این کار‌ها را انجام می‌دادیم، ولی گاهی بچه‌ها باید می‌رفتند سر کارهایشان در پست‌هایی که داشتند و ارتباط من با آن‌ها فقط از راه بیسیم بود. در منطقه بیسیم خاصی داشتیم که کل منطقه را در یک فرکانس پوشش می‌داد. یعنی مثلاً وقتی حاج قاسم در سنگر نشسته بود مکالمات آن بیسیم را می‌شنید یا من رزمنده در سنگر نگهبانی هم آن را می‌شنیدم و از آن طرف نیروی ستادی در محل وظیفه خودش مکالمات آن را می‌شنید. وقتی راه ارتباطی من با بچه‌ها این بیسیم شد، برای آن برنامه‌ای ریختم به این گونه که همان برنامه‌های مهد کودک را برایشان از پشت بیسیم انجام می‌دادم. 10 نفر در 10 نقطه با 10 بیسیم تنها راه ارتباطی ما بود. من آن روز‌ها تازه به جبهه آمده بودم و نمی‌دانستم که اگر بی‌سیم اشغال شود یعنی چه و مشغول شدن بیسیم می‌تواند باعث شود فلان مجروح بدون کمک بماند. هنوز این‌ها را نمی‌دانستم. می‌خواستم همان شوخی‌های جمع خود را در بیسیم انجام بدهم تا بچه‌ها در آن تنش جنگ روحیه بگیرند و شاد شوند. روز آخری که می‌خواستم به ایران برگردم در فرودگاه دمشق سه جوان را دیدم که به سمتم آمدند و با من سلام و احوالپرسی کرده و تحویلم گرفتند. پرسیدند: «شیخ ابوصلاح تویی؟» گفتم: «بله، ولی من در این 40 روزی که در منطقه بودم شما را ندیدم و نمی‌شناسم. شما از نیرو‌های حفاظت هستید یا بازرسی؟» گفتند: «هیچ کدام؛ ما محافظان حاج قاسم سلیمانی هستیم. چند روزی مرخصی گرفته‌ایم و می‌خواهیم به ایران برگردیم.» گفتم: «محافظان حاج قاسم من را از کجا می‌شناسند؟» گفتند: «شیخ! تو یک داستانی داری که همه تو را می‌شناسند.» گفتم: «خب، برای من هم تعریف کنید تا بدانم ماجرا چیست؟» در آن روز‌های درگیری سال 94 و 95 آنقدر بی‌سیم مهم بود که برای قطع کردنش باید فرماندهی در خود سوریه دستورش را صادر می‌کرد و مسئول مخابرات حق نداشت به تشخیص خودش آن را قطع کند. چون شاید با قطع کردن او ده‌ها نفر در جبهه بدون فرمان می‌ماندند. یکی از محافظان حاج قاسم گفت: «یک روز مسئول مخابرات خیلی عصبانی به مقر فرماندهی آمد. گله و شکایت می‌کرد و به فرماندهی می‌گفت اجازه بده بی‌سیم فرهنگی تیپ را قطع کنم. با دلخوری با او سر این موضوع بحث می‌کرد. این موضوع توجه حاج قاسم را در مقر فرماندهی به خود جلب کرد. حاج قاسم گفت: «چه شده است؟» مسئول مخابرات گفت: «یک شیخی مدتیست که به منطقه آمده و 20 روز است که هر چه مسخره بازی، جوک و حرف به درد نخور دارد را پشت بیسیم می‌گوید و شبکه را اشغال کرده است. هرچه هم به او می‌گوییم گوش نمی‌دهد. بگذارید بیسیم او را قطع کنم.» حاج قاسم پرسید: «مگر چه می‌گوید؟» او گفت: «این شیخ هر شب ساعت 12 با بسم الله الرحمن الرحیم شروع می‌کند و... چه بگویم در واقع پشت بیسیم مهد کودک زده است.» حاج قاسم نگاهی به ساعت انداخت که 10 دقیقه به 12 بود. گفت: «یعنی 10 دقیقه دیگر شروع می‌کند؟» مسئول مخابرات گفت: «بله» حاج قاسم گفت: «فعلاً بیسیم را قطع نکنید. بگذارید ببینم قصه چیست و حرف‌هایش را بشنویم و بعد تصمیم بگیریم.» محافظ حاج قاسم می‌گفت: «ساعت 12 که شد صدای شما آمد در بیسیم که با بسم الله الرحمن الرحیم شروع کردی. در مقر فرماندهی هرچه جلسه بود تعطیل شد و هر چه فرمانده در حال کار بود کارش را رها کرد و آمد پای بی‌سیم تا ببینند تو چه می‌گویی.» من عادت داشتم پشت بیسیم چند کار انجام می‌دادم. اول سلام و علیک می‌کردم و می‌گفتم: «سلام بچه‌ها! ده‌ها جواب برمی‌گشت که علیکم السلام! علیک سلام! این سلام‌ها از اقصی نقاط شهر حلب و سوریه برمی‌گشت. یکی از غرب حلب و یکی از شرق و... این سلام و علیک کردن حداقل 5 دقیقه زمان می‌برد. بعد حضور و غیاب می‌کردم. مثلاً می‌گفتم: ابورشید! می‌گفت: یا الله... می‌گفتم: اسماعیل می‌گفت: یا الله... تقی... یا الله؛ و این حضور و غیاب اینگونه ادامه داشت که با احوالپرسی حدود 10 دقیقه زمان می‌برد. بعد نوبت ذکر روز بود که مثلاً امروز سه شنبه است و ذکر امروز یا ارحم الراحمین است. بچه‌ها همه بلند بگویید: «یا ارحم الراحمین»؛ و همه از پشت بیسیم بلند می‌گفتند یا ارحم الراحمین... طوری بلند و یک صدا و با حس که شاید اگر داعش از پشت بی‌سیم می‌شنید فکر می‌کرد می‌خواهد عملیاتی شروع شود و بچه‌ها ذکر عملیات می‌گویند. خلاصه بعد از همه این‌ها یک معما هم می‌گفتم. طرح معما در واقع آخر کلاس بود. معمولاً صفات یک حیوانی را می‌گفتم و بعد از بچه‌ها می‌خواستم در کلاس صدای آن حیوان را از پشت بیسیم در بیاورند. آن شبی که حاج قاسم گوش می‌داد نوبت گوسفند بود. گفتم بچه‌ها معمای امشب را بشنوید. حیوان امشب همه اش منفعت است. گوشتش برای انسان نفع دارد. پشم و پوستش برای انسان نفع دارد. غذای خوشمزه‌ای است. می‌رود در صحرا چرا می‌کند و گاهی وقت‌ها خودتان هم شبیه آن حیوان هستید. اسمش را کسی نیاورد فقط صدای او را در بیاورید. ناگهان از 10 نقطه حلب صدای گوسفند و بع بع بلند شد. محافظ حاجی می‌گفت: «حاج قاسم آنقدر پشت بیسیم خندید که حد نداشت.» این کلاس من پشت بیسیم حدود 45 دقیقه طول کشید. بعد از آن حاج قاسم به مسئول مخابرات گفته بود: «اتفاقاً یکی از کار‌های فرهنگی که به خوبی در منطقه انجام می‌شود همین است. بی‌سیم او را قطع نکنید. برنامه خوبیست. بگذارید تا آخر آن را اجرا کند.» برای همین بیسیم ما قطع نشد و هر شب این برنامه را برای روحیه دهی به بچه‌ها اجرا می‌کردیم.