دوشنبه 5 آذر 1403

ماجرای شهادت تاجبخش چه بود؟ + عکس

وب‌گاه مشرق نیوز مشاهده در مرجع
ماجرای شهادت تاجبخش چه بود؟ + عکس

حسین قمی می‌گفت: «هوا که روشن شود می‌روند.»... هنوز هم باورم نمی‌شود از آن درگیری جان سالم به در برده‌ام. کار خدا بود و تدبیر حسین که داعشیان نتوانستند خاکریز را دور بزنند. اگر دورمان می‌زدند...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - صادق عباسی ولدی در مقدمه کتابش می‌نویسد: یک، دو، سه و حالا چهار او چهارمین شهید این خاندان است. شهادت در این خاندان اتفاق تازه‌ای نیست. در میان مردان این قبیله پیری هست که گویی هنر تربیت شهید را از آسمان به سرپنجه‌های تدبیر او داده‌اند. رفته بودیم برای مرور خاطرات چهارمین شهید این خاندان، شهید مدافع حرم محمد تاج‌بخش؛ اما با دیدن پدربزرگ و تأمل روی حرف‌ها و رفتارش، پیش از شنیدن خاطره‌ها گویی یک دور کامل شهید را مرور کردیم، نمی‌شود این مرد بزرگ را جامانده کاروان شهدا نامید. شهید پرور است و چه کسی تردید دارد شهیدپروری کمتر از شهادت است؟

در هشت سال دفاع مقدس سه بار خبر شهادت و دو بار خبر جانبازی در خانه شان را کوبیده بود. دو دایی و یک عمو به خیل شهدا پیوسته و پدر و پدر بزرگ مدال جانبازی را بر گردن آویخته بودند.

در هشت سال دفاع مقدس تمام شده بود و شهادت داشت تبدیل به یک خاطره می‌شد؛ خاطره‌ای که باید آن را در میان کتاب‌ها جست‌وجو می‌کردیم؛ اگرچه تهاجم نظامی تمام شده بود؛ اما شبیخون فرهنگی از هر سو شدت گرفته و محمد هم رزمنده‌ای دلسوز در سنگر مسجد و نگهبان حریم فرهنگ و دین مردم بود.

محمد در سنگر مسجد مشغول جنگ با دشمنان فرهنگی بود که صدای شیپور جنگ، کمی آن سوتر از مرزها به گوش رسید. دشمن نگاه پر از طمعش را این بار به حریمی دوخته بود که قلب محمد هماهنگ با عشق او می‌تپید. صدا از دمشق می‌آمد؛ حریم بانویی که بند بند وجود محمد با عشق او به هم متصل شده بود.

شیعه بود و اهل خوزستان. شیعه را با غیرتش می‌شناسند و خوزستان را مهد غیرت باید نامید. جمع این دو غیرت در وجود محمد، او را مرد بی‌قراری ساخته بود که دیگر تاب ماندن نداشت. می‌دید حریم ناموس خدا در مسیر نگاه آلوده اجنبی قرار گرفته. باید می‌رفت. دل بی قرارش جز با ایستادن در برابر حریم خدا آرام نمی‌گرفت. محمد بی‌سروصدا رفت و وقتی سرافراز روی دوش مردم تشییع می‌شد تازه خیلی‌ها فهمیدند آن رزمنده سنگر مسجد، همین شهیدی است که دارد می‌رود سوی بهشت.

محمد، عاشق امام هشتم بود. کسی چه خبر دارد؟ شاید آخرین باری که به بهشت خدا، حریم آستان رضا علیه السلام رفت، برات شهادتش را گرفت. شهادت گوارای وجودش! کاش مرامش در کنار نامش همیشه فراروی راهمان باشد.

این کتاب را انتشارات شهید کاظمی منتشر و در کتابفروشی‌های سراسر کشور، توزیع کرده است.

در ادامه، بخشی از این کتاب را با هم می‌خوانیم؛

*فرار می‌کنند اما...

همراه محمد و گروهش عازم منطقه بودیم. من مأمور رساندن و مستقر کردن گروه در یکی از پایگاه‌های تنف بودم. محمد کنار من نشسته بود و خطی از ماشین‌ها که نیرو و تجهیزات می‌آوردند پشت سرمان حرکت می‌کردند. نیمه‌های شب بود و بیابان تاریک و ناامن. هر لحظه ممکن بود به کمین داعش بخوریم. محمد ذره‌ای ترس نداشت. با اینکه اولین اعزامش بود مثل رزمندگان با تجربه پر بود از شور و شوق حضور در نبرد. از اینکه به منطقه می‌رفت خوشحال بود و این را می‌شد از چشمانش به راحتی خواند.

دوربین موبایلش را روشن کرده بود و فیلم می‌گرفت. این کلیپ دو دقیقه ای همچنان موجود است. توضیح کوتاهی درباره عملیات دادم و گفتم: ان شاء الله نابودشان می‌کنیم! گفتم اگر داعشی‌ها این تعداد ماشین را در جاده ببینند از ترس فرار خواهند کرد. محمد در جوابم جمله‌ای کوتاه گفت: حتماً فرار می‌کنند ولی بعد از آن معلوم نیست چه می‌شود. گویا محمد از حمله قریب الوقوع آنان خبر داشت.

*صید هدف در وادی تنف

بعد از اذان صبح به پایگاهمان حمله کردند. غافلگیر شده بودیم. همه به سمت خاکریز عقب می‌دویدند. صدای انفجار از همه جا به گوش می‌رسید. گلوله‌ها زوزه‌کشان از بالای سرمان رد می‌شدند و فریادهای حسین در میانشان گم بود. بچه‌ها را به عقب هدایت می‌کرد. عده‌ای زخمی شده بودند و عده‌ای دیگر تحت تأثیر انفجارها بی‌هوش. با هر زحمتی بود خودم را به عقب خاکریز رساندم. محمد و چند نفر دیگر از بچه‌های ایرانی در جناح راست مستقر شده بودند. حسین نیروها را نظم می‌داد. با اینکه حدود 75 نفر در پشت خاکریز جمع شده بودند، تنها 20 قبضه کلاش داشتیم. مهمات کم بود. حسین فریاد می‌زد: تک تک تیر بزنید: تا هدفتان را ندیده اید شلیک نکنید!

هر لحظه یکی از بچه‌ها شهید می‌شد. مدام مرا صدا می‌زدند. رزمندگان حیدریون در مرکز خاکریز بودند. حجم آتش به قدری بود که اگر دستت را بالا می‌گرفتی بدون شک تیر می‌خورد. محمد دلاورانه می‌جنگید. بچه‌ها را سازمان می‌داد و دوباره مشغول شلیک می‌شد. انگار سالهاست تجربه جنگ دارد.

آن قدر شجاع بود که حضورش به بقیه قوت قلب می‌داد. نزدیک دو ساعت از آغاز حمله گذشته بود و فشنگ‌های ما رو به اتمام بود. لحظات خیلی سختی بود. حمید کنار من تیر به پایش خورد و زمین‌گیر شد. محمد با یک فاصله از ما در انتهای خاکریز و خطرناک‌ترین جا نشسته بود و گهگاهی بلند می‌شد و به طرف داعشی‌ها شلیک می‌کرد. مدام تصویر اسارت و بریده شدن سرهایمان را می‌دیدم.

در اوج ناامیدی رو به محمد فریاد زدم: حسین می‌گوید جناح راست با شما. جناح راست با شما... به حالت سجده درآمده بود تا حرف‌هایم را بشنود. فریاد زد: خیالت راحت، به حسین بگو تا آخرین گلوله میجنگم و اگر تیرهایم تمام شد باز هم از جایم تکان نمی‌خورم... این را گفت و اسلحه را برای شلیک دوباره آماده کرد. روی زانو ایستاد، تمرکز کرد و قبل از اینکه تیری بزند، نقش زمین شد. همه اینها در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. سریع رویش را برگرداندم. تیر به گوشه راست پیشانی‌اش خورده بود. انگار دیگر صدای گلوله‌ها را نمی‌شنیدم. با فریاد بچه‌ها به خودم آمدم. جنگ هنوز جریان داشت. دکتر... دکتر... بیا اینجا!

*محمد فاصله من تا خدا

محمد تیر خورد و در یک متری خاکریز افتاد. دقیق دیدم که تیر به کجای سرش خورده بود. مطمئن بودم که شهید شده است. بلافاصه بعد از اصابت تیر، با صورت روی زمین افتاد و خون از زیر سرش جاری شد. این صحنه مرا به یاد آن عکس معروف شهید جنگ خودمان انداخت. چند دقیقه گذشت تا اینکه آتش بی امان داعشی‌ها بر روی ما فروکش کرد. آفتاب بالا می‌آمد و مهمات ما در حال اتمام بود.

حسین قمی می‌گفت: «هوا که روشن شود می‌روند.»... هنوز هم باورم نمی‌شود از آن درگیری جان سالم به در برده‌ام. کار خدا بود و تدبیر حسین که داعشیان نتوانستند خاکریز را دور بزنند. اگر دورمان می‌زدند، یک نفر هم زنده نمی‌ماند. حسین قمی علاوه بر فرماندهی میدان خودش به همراه یک نفر دیگر از رزمندگان ایرانی سمت چپ خاکریز را نگه داشته بود. طول خاکریز را رزمندگان عراقی نگه داشتند و سمت راست خاکریز را هم به محمد تاج‌بخش سپرده بود. محمد تا آخرین قطره خون از سمت راست خاکریز دفاع کرد. چند نفر از داعشی‌ها را به هلاکت رساند و سرانجام خودش شهید شد.

چند دقیقه بعد از شهادت محمد، یکی از بچه‌ها خبر آورد که حسین قمی شهید شد. ترسیده بودم. اگر حسین هم شهید می‌شد دیگر کسی نمی‌توانست خاکریز را حفظ کند. خودم را رساندم بالای سر حسین. حسین زنده بود و تیر به قفسه سینه‌اش خورده بود؛ اما در همان حال به بچه‌ها روحیه می‌داد و می‌گفت اینها فرار کردند و دیگر برنمیگردند.» از بچه‌ها می‌خواست که روحیه‌شان را حفظ کنند. حسین را سوار ماشینی کردیم و برای مداوا به عقب فرستادیم.

پیکر محمد را در پتویی گذاشتیم و با ماشین حمید به عقب بردیم. در مسیر بازگشت در فرصتی کوتاه سرم را به سر تیر خورده محمد نزدیک کردم و از او خواستم به حق روزها و ساعت‌های کمی که با هم بودیم. در آن دنیا فراموشم نکند.

ماجرای شهادت تاجبخش چه بود؟ + عکس 2
ماجرای شهادت تاجبخش چه بود؟ + عکس 3
ماجرای شهادت تاجبخش چه بود؟ + عکس 4
ماجرای شهادت تاجبخش چه بود؟ + عکس 5