ماه عزا در کوچههای طهران و گذری از کوچه آبشور
هم ماشینها و هم موتورها معمولاً تند میگذرند، اما پیاده رفتن همیشه چیزهایی نشانت میدهد که در حرکت تند نمیبینی؛ یا لااقل یه ذره اش را میبینی و تا بیایی بفهمی چی شد رد شدی.
هم ماشینها و هم موتورها معمولاً تند میگذرند، اما پیاده رفتن همیشه چیزهایی نشانت میدهد که در حرکت تند نمیبینی؛ یا لااقل یه ذره اش را میبینی و تا بیایی بفهمی چی شد رد شدی.
خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ طاهره طهرانی: کوچه آبشور (آبشار) گذر تقریباً صافی است در مرکز شهر تهران؛ کمی پایینتر از سه راه امین حضور در خیابان ری که دو سه خیابان اصلی را به هم وصل میکند؛ هفده شهریور و ری و ایران را. هم ماشینها و هم موتورها معمولاً تند از آن میگذرند، اما پیاده رفتن همیشه چیزهایی نشانت میدهد که در حرکت تند نمیبینی؛ یا حداقل کمی از آن را میبینی و تا بیایی بفهمی چه شد، عبور کردهای!
خیابان را دارند پهن میکنند، جا به جا خانهها و مغازههای نوساز عقبنشینی کردند و بین خانه یا مغازه ساخته شده یک فضای خالی باقی مانده. بار اول در یکی از این عقب نشینی ها دیدمش. اما نشد بایستم. برای مادر گفتم، گفت یکبار از آن خرید کن ببینیم چی دارد! باز هم دیدم و هی نشد و نشد تا دست آخر یک روز پاییزی با خود مادر رفتیم و تا خلوت بود بساط پیرمرد را نشانش دادم، پیاده نشد. همانطور نگاه کرد و گفت: اون بزرگه را بگیر که نوشته یا فاطمه الزهرا. پیاده شدم و چرخیدم و یک به یک نگاه کردم. آنقدر پرچم و کتیبه و گوشواره داشت که نمیشد انتخاب کرد.
یک مشتری داشت و مرد همسایه هم ایستاده بود به کمک. برعکس خود پیرمرد، همسایه خیلی زبان داشت و فرز و زبر و زرنگ بود. قیمتها را هم میدانست و هرکدام را انتخاب میکردم تند تند قیمت میگفت و توی ذهنش جمع میزد. مشتری از یکی از کتیبهها دوتا خواست، پیرمرد رفت سمت در خانه همسایه. مرد همسایه همینطور وسط تاکردن خریدها، گفت: انبارش توی خانه ماست، همین بغل.
تا پیرمرد بیاید باز مشغول سیر در پرچمها و کتیبهها شدم. پیرمرد آمد، با آرامش قیمتها را گفت و حساب کرد. کارت خوان نداشت، باید کارت به کارت میکردم. سر صبر به هم ریختگیها را مرتب کرد. شماره تلفنش را گرفتم تا فیش را بفرستم. راستش میخواستم یک راه تماس داشته باشم. اجازه گرفتم برای گرفتن عکس. شانه بالا انداخت و به کارش ادامه داد.
حالا هر بار به دوستی نشانی میدهم و میگویم کوچه آبشور، میخندد و میگوید آبشار. من هم اصرار که: درستش آبشوره! آنطور که پدر و پدربزرگها و طهرانیهای قدیم میگفتند. حالا اسمش عوض شده البته، اما پیرمرد همچنان در همان عقبنشینی بساط پرچمهایش را پهن میکند.