مجموعه خاطرات طنز رزمندگان
به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، این کتاب در 120 صفحه با شمارگان 500 نسخه و بهار 120 هزار تومان در انتشارات سوره مهر راهی بازار کتاب شده است. در پیشگفتار کتاب عنوان شده است: یکی از ظرفیتهای جنگ ثبت و ضبط خاطرات طنزآمیز و شوخیها و بذلهگوییهایی متناسب با فضای جنگ است که به دلیل بافت سنی جوان رزمندگان از فراوانی قابل توجهی برخوردار است. ظرافت و شیرینی خاطرات طنز میتواند در جهت...
به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، این کتاب در 120 صفحه با شمارگان 500 نسخه و بهار 120 هزار تومان در انتشارات سوره مهر راهی بازار کتاب شده است. در پیشگفتار کتاب عنوان شده است: یکی از ظرفیتهای جنگ ثبت و ضبط خاطرات طنزآمیز و شوخیها و بذلهگوییهایی متناسب با فضای جنگ است که به دلیل بافت سنی جوان رزمندگان از فراوانی قابل توجهی برخوردار است. ظرافت و شیرینی خاطرات طنز میتواند در جهت تبیین شخصیت رزمندگان و شناساندن روحیات و فرهنگ آنها به نسل آینده مفید باشد. وقتی پای خاطرات رزمندگان مینشینی گویا در جبهه دو کار بیشتر نداشته اند: یا جنگ یا شوخی! انگار نه انگار که جنگ شهادت، مجروحیت، و سختی و گرمایی و سرمایی داشته است. اگر هم بوده، آنقدر سهل و ساده از کنارش عبور میکنند که انگار اصلا نبوده است. جالب است که همینها را هم به خدمت طنز در میآورند؛ این نشاندهنده روح بزرگ و تحملپذیر رزمندگان طناز ماست. دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری حوزه هنری، بنا به وظیفه ذاتی خود در جهت ثبت و ضبط خاطرات رزمندگان دوران دفاع مقدس و انقلاب اسلامی، تصمیم گرفت مجموعهای از خاطرات رزمندگان کرمان را با وجه اشتراک «طنز آمیز بودن» تولید و ارائه کند. این تصمیم در اوایل سال 1397 همزمان با پروژه جمعآوری خاطرات رزمندگان کرمانی با موضوع خاطره اولین شب از عملیات کربلای 4، که عموما از بچههای گردان 408 سیدالشهدا بودند، کلید خورد. برای پیشبرد این پروژه، با رزمندگان درباره خاطرات طنز آنها نیز صحبت شد و از طریق آنها با دیگر رزمندگان که به شوخطبعی مشهور بودند، ارتباط برقرار شد. بدین ترتیب، با بیش از چهل نفر از رزمندگان دوران دفاع مقدس، در مدت زمان شش ماه، قریب به نود ساعت مصاحبه صوتی تهیه و گزیدهای از آنها آماده ارائه شد. نجمه سعیدی، مصاحبه با رزمندگان را برعهده داشته است. در نوشته پشت جلد کتاب هم میخوانیم: "یک آن با صدای انفجار از جا پریدم. آمدم به شکم روی زمین بخوابم، نتوانستم. قابلمه توی بغلم بود. پریدم بالا و به پشت روی زمین خوابیدم و قابلمه را روی شکمم گذاشتم. سنگر فرماندهی از خنده منفجر شد. - کجا آموزش دیدی؟ - وقتی میخوابی دستات رو بذار روی گوشات نه دو طرف قابلمه. خجالت کشیده بودم. آرنج دستم را روی زمین گذاشتم و از جا بلند شدم. یک رزمنده تا کمر خم شده بود. دستهایش را روی کاسه زانوهایش گذاشته بود و قهقه میزد. رنگش سرخ شده بود. وسط قیس قیس خندههایش گفت: «قبلا کدوم عملیات بودی ژنرال؟!» "