مردی که شبیه مقالات شمس بود
من شیفته «مقالات شمس» ام. نمیدانم چند بار آن را خواندهام. زیاد. خیلی زیاد. آنقدر که حسابش دستم نیست. آنقدر که بسیارش را از برم.
اما هنوز و هر بار که میخوانمش، میخکوبم میکند. «خوب میگویم و خوش میگویم که از اندرون روشن و منورم...» قدرت در کلمات نیست. کلمات همان کلماتاند اما بر زبان «شمس» که جاری میشوند، میشوند یکپارچه آتش. آدمها به کلمات، شخصیت میدهند. من به این اعتقاد دارم. او به کلمات، شخصیت میداد. او برای من شبیهترین بود به «مقالات شمس». همانقدر ساده اما عمیق، صمیمی اما صادق، صریح اما مشفق، دیریاب اما پرمغز، رفیق اما راهبر.
استاد گرانقدرم، دکتر سیدمحمود طباطبایی، استاد روانپزشکی بود. استادتمام. دبیر بورد روانپزشکی. عضو بورد روانشناسی بالینی. پژوهشگر تاریخ پزشکی و علوم دینی. برنده جایزه کتاب سال. استاد برگزیده اینجا و آنجا. با چندین لقب و عنوان دیگر که از همه آنها بزرگتر بود. بزرگتر از هر جایزهای که به او دادند و ندادند. و پیشتر و بیشتر از همه اینها استاد اخلاق بود. از آن نوادری که حتی وقتی درس نمیدهند، درس میدهند. که رفتارش رساتر و روشنتر از گفتارش به هدف میزد و بر دل مینشست.
اگر او نبود، من هرگز استادی ندیده بودم که در آن سنوسال و با آن مقام و معرفت علمی و اخلاقی، تا این حد به سادهزیستیاش، به گوشی قدیمی و غیرهوشمندش، به کارت منزلتش، به ویزیتهای رایگانش، به رفتوآمد هر روزهاش با اتوبوس مباهات کند و برای پنج دقیقه دیر رسیدن به کلاس درس از دانشجویش معذرت بخواهد که وقتش را ضایع کرده است.
اگر او نبود، من هرگز استادی ندیده بودم که وقتی از بیماران دردمند و مستمندش یاد میکند، بغضش در کلماتش بغلتد و لحن و لغاتش را متلاطم کند. که روز معلم را به شاگردش تبریک بگوید. که گفتگوی علمی با دانشجویش را چنان متواضعانه مدیریت کند که گویی اوست که میآموزد.
یک بار یکی از دوستانم که مدتها با مشکلی دستبهگریبان بود و من مطلع بودم، از من خواست برای مشاوره اعصابوروان از استاد وقت بگیرم. وقت گرفتم و ویزیت شد. همان روز استاد را دیدم و نظرش را درباره درد و درمان دوستم جویا شدم. بیمحابا گفت: «سَر میدهم و سِر نمیدهم.» نگاه متعجبم را که دید، متبسم شد: «محتوای گفتگوی من و بیمارم رازی است که هرگز از سمت من فاش نمیشود.» و این چند کلمه چنان در من گرفت که تاثیرش از چند ساعت کلاس و کنفرانس درباره اسرار پزشکی بیشتر بود.
در آخرین ایمیلی که برایش فرستادم، نوشتم که دلتنگ و مشتاق دیدارم. مثل همیشه خیلی زود و بزرگوارانه پاسخ داد و نوشت ناخوشتر از آنم که به این زودی به تهران برگردم ولی کاش تلفنی حرف بزنیم. و حرف زدیم. پای همان تلفن که صدای بیمار و خستهاش را برای آخرین بار شنیدم، به خودم قول دادم یادداشتی دربارهاش بنویسم و برایش بفرستم. و ننوشتم. و لعنت بر من که امروز و فردا کردم و ننوشتم.
میگویند بیشتر فریاد اهل جهنم از همین امروز و فردا کردن است. نمیدانم. من همین الان که یادش میافتم انگار نشستهام وسط جهنم. یادش آتشم میزند و بغضم سنگینی میکند و «کاری از دستِ دلِ سوختهام ساخته نیست» جز همین اعتراف به کوتاهی جهنمی خودم و بزرگواری بیبدیل او که کاش بود و این یادداشتم را میخواند. میخواند و میدید که شاگرد سربههوایش قدردان اوست و صداقت و معرفتش را تحسین میکند. میخواند و با کلمات خودش تشکر و تشر و گلایه را به هم میآمیخت و خواسته و ناخواسته درس میداد که «شهرت را خوش نیاید مگر احمق». و دوباره به کلمات، شخصیت میداد. آدمها به کلمات، شخصیت میدهند. من به این اعتقاد دارم. و لابد به همین خاطر است که خیال میکنم حنای هیچ شعری پیش شعر مولانا رنگ ندارد و حق با اوست اگر میگوید شاگرد خام و قدرنشناسی مانند من محال است حال استاد گرانقدر و پختهای مانند او را دریابد و قدر بداند:
درنیابد حال پخته، هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید. کد خبر 1821532