معرفی کتاب |«روزهای پیام بری»؛ نگاهی به خاطرات جنگ از زاویهای جدید
کتاب «روزهای پیام بری»، روایتگر خاطرات غلامحسین حدادزادگان از سالهای جنگ تحمیلی است. کتاب از زاویه جدیدی به جنگ و وقایع آن میپردازد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، کتاب «روزهای پیام بری»، اثر روحالله شریفی، با نگاهی به زندگی غلامحسین حدادزادگان از سوی انتشارات سوره مهر روانه بازار نشر شد. شریفی در این کتاب تلاش کرده از زاویه دیدی جدید به مقوله جنگ و اثرات آن بپردازد.
کتاب «روزهای پیامبری» در واقع خاطرات پیامرسان و راننده پیکر شهدا در جنگ تحمیلی است. حدادزادگان کارمند بنیاد شهید شهر قزوین، راننده آمبولانس پیکر شهدا و پیامرسان شهادت تعدادی از شهدای قزوین به خانوادههایشان بود. عدهای میگویند حدادزادگان خبر شهادت هزار شهید را به خانوادههای آنها رسانده است. برخی نیز رقم کمتری را عنوان میکنند. با این حال شریفی در مقدمه این کتاب معتقد است او یکی از سختترین کارهای ممکن در مواجهه با خانواده شهدا را برعهده گرفته است.
نویسنده کتاب در مقدمه این اثر به سختیهای نگارش خاطرات حدادزادگان اشاره میکند و مینویسد: نزدیک شدن به زندگی غلامحسین حدادزادگان کار سختی است. گذشتن از مشهورات رسانهها و دریافت حقیقت زندگی این مرد زیرک و شوخ که سالها پشت یک آمبولانس لجوج و سرتق نشسته و با میهمانان و مسافرانش رفیق شده حداقل دو سال طول کشید. خاطرات آقای حدادزادگان مثل یک قالی گرانقیمت است که به خاطر گذشت سالها و انبوه آلام، بخشی از طرح اصلیاش از بین رفته. نیاز داشت به رفوگری از روی نقشه قالی؛ به مدد عکسها، مصاحبه با دوستان، خانواده شهدا و تخیل و رنگآمیزی صحنهها و موقعیتها....
کتاب حاضر در چهار فصل ماشین داماد، در برابر امواج، روزهای پیامبری و شهر باران تدوین شده است. کتاب از خاطرات حدادزادگان از زمانی که در زندان چوبیندر مشغول به فعالیت بود، آغاز میشود و در ادامه به روزهایی میرسد که او در همکاری با بنیاد شهید، مأمور رساندن پیام شهادت و پیکر شهید به دست خانوادههایشان میشود.
شریفی در این کتاب خاطرات را از زبان حدادزادگان روایت میکند. نثر کتاب ساده است و میتواند مخاطب را با خود همراه کند. از سوی دیگر، در کنار ماجراهای مختلفی که در کتاب ذکر شده، تصاویر متعددی نیز از وقایع و آدمهایی که در آن دخیل بودند نیز ارائه شده است. این امر علاوه بر مستند کردن خاطرات، در جهت همراهی مخاطب با کتاب نیز تأثیرگذار است. حدادزادگان در این کتاب از خاطرات خود از لحظههای سختی میگوید که در مواجهه با خانواده شهدا قرار میگیرد. سختی دیگر کار او، صعبالعبور بودن برخی مناطق برای رساندن پیکر شهید به دست خانوادههاست.
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم:
ساختمان معراج الشهدای قزوین یک ساختمان خیال انگیز است. جای خاصی است با هزار غصه به آنجا بروید آرام و ساکت خارج میشوید. امتحانش مجانی است. یک جای پر برکت است بگذارید قصه چند خطی اش را برای شما تعریف کنم. قبل از انقلاب ساختمان پیشاهنگی بود. بعد از انقلاب افتاد به دست سازمان مجاهدین خلق یا همان منافقین بچههای سپاه پاسداران در یک عملیات یک ساعته آنجا را فتح کردند ساعتی که ساختمان از دست غاصبین خارج شد نزدیک ظهر بود و منافقین دیگ غذای استامبولی شأن را جا گذاشتند و برای همیشه از آنجا رفتند سپاه این ساختمان را که شبیه مدرسه بود تبدیل کرد به محل ستاد عملیات در درگیریهای با منافقین این مکان محل فرماندهی و مقابله و عزیمت نیرو بود. وقتی تشییع شهدا شکل رسمیتری به خودش گرفت اینجا به معراج الشهدا و نقطه آغازین تشییع تبدیل شد.
اعزام به جبهه هم از حیاط با صفای همین ساختمان بود به نظر این حقیر کمترین، این زمین یک جای معمولی نیست اگر روزی بخواهد شهادت بهد تن همه مان خواهد لرزید گواه است این ملک گواه اشکها و لبخندها دردها و شادیها گواه ستیز شاهد تاریخ گواه خون شاهد قیام شاهد ازلی مردان بی ادعا.
«حالا نه پیکان بنیاد شهید لازم بود نه دفتر و دستک من بودم و کوچهای که برای پیام بری به هیچ آشنایی نیاز نداشت لازم نبود همسایه ای سر از پنجره در بیاورد لازم به شورا یا هیئت امنای مسجد نبود کوچه آشنا بود سرتاپایش را بارها گز کرده بودم از کودکی، در جوانی، در خوشی و ناخوشی من بودم و خانواده شهیدی که نمیتوانستم پیام را داده نداده بگذارم و فرار کنم به این نیندیشم که بعدش چه میشود طرف چه میکند آیا میتوانستم کثرت کارهای بنیاد در روزهای تشییع را بهانه کنم و از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنم؟ نمیتوانستم.
این دومین مادر شهیدی بود که بی واسطه خبر را میشنید. هیچ کس دل نداشت به مادرم از برگ گل نازکتر بگوید. پدرم نمیتوانست خبر بدهد کار پدرم نبود آیا میتوانستم دست یکی از اعضای این خانه را بگیرم و قدم زنان تا سردخانه ببرم و بگویم پسرتان، برادرتان اینجا راحت خوابیده؟ نمیتوانستم.
از همه اینها غم انگیزتر این بود که اگر درباره بقیه شهدا نمیدانستم که آنها چگونه شهید شده اند اینجا حج ناصر همافر و حاج حسن درافشان همه را با تمام جزئیات تعریف کرده بودند با چه جزئیات وحشتناکی که دل مردها را میترکاند.
بچههای بنیاد تا سر کوچه مرا رساندند. همه شأن مهربان بودند. خانه من و مادرم یکی بود یک حیاط مشترک داشتیم و یک حوض خاطه انگیز که حالا میرفت که اینه دق شود همیشه تا در میزدند میدوید دم در. شاید خودمحمد باشد یا نامه اش باشد. حتی این شانس را نداشتم که خانه ام جای دیگری باشد. بروم و بزرگترهای فامیل، یا حتی برادرها و خواهرهایم را در جایی دور از مادرم توجیه کنم. باید بی هیچ نقاب و پوششی، بی دفاع با صورتی عریان و گویای در به خانه میرفتم. اگر مادرم پشت در بود چه میکردم؟ لال میشدم.
حالا من اخوی شهید شده بودم خوی کسی که هشت سال توی یک اتاق میخوابیدم. میزدیم توی سر هم و کشتی میگرفتیم یک بار توی شوخیهای بچگی زدم و دماغش خون آمد. هر موقع یاد آن روز می افتم اشک از چشمهایم جاری میشود. روزی که میرفت وصیت نامه اش را به من داد. قشنگ مهر و موم کرده بود. گفت: «این امانت است غلامحسن. دستت باشد تا وقتش برسد.»
آمدم توی کوچه مان مش قاسم در ایستاده بود تا مرا دید جلو دوید بنده خدا یک مقداری عقب مانده بود محمد همیشه این را بر میداشت و با خودش به گرمابه سپه میبرد کیسه میکشید و ترگل و ورگل میکرد و بهش میگفت: «مش قاسم برای ممد دعا کن.»
حالا قاسم روبه رویم درآمده بود: «غلامحسن! ممد نیامده؟»
کلید انداختم گفتم: «می آید همین روزها میآید برو خانه تان مش قاسم! آمد خودم خبرت میکنم.» مادرم خانه نبود نفس راحتی کشیدم زنگ زدم همه برادر و خواهرها بیایند.
«چند روزی حالم خراب بود. بالاخره سوتهای قطار به قزوین رسید و مهمانها از راه رسیدند. 120 شهید میشدند. دوباره مجید مقصودی از شب تا صبح و از صبح تا شب بومهای سپیدرنگ را پر کرد از نقاشی پرتره شهدا گل فروش خیابان خیام هرچه گل داشت آورد پای تابوت شهیدان و خیابان سپه تا امامزاده حسین پر شد از پارچههای رنگارنگ الله اکبر و یا حسین و تبریک و تسلیت و پارچه نوشتههایی با شعار «تا زنده ایم رزمنده ایم» و «حزب الله سازش نمیپذیرد».
انگار خبر شهادت برادر خودم را 120 بار به مادرم رسانده باشم به راستی که هربار همین حس را داشتم بعد از شهادت محمد هر خبر شهادتی که میبردم کوچه خلوت بود و آشناگویی مادر خودم منتظر میگرفت. محتشم روضه میخواند و من کیسه پیکر برادرم را از کشوی سردخانه بیرون میکشیدم و اشک میریختم. دو هفته گذشته بود در بنیاد شهید هیچ کس دل و دماغ نداشت رمق نداشت نا و توان نداشت دیگر داشتیم عادت میکردیم.
معرفی کتاب | «پاییز آمد»؛ یک عاشقانه آرام از کوران جنگکتاب «روزهای پیامبری» در 330 صفحه با شمارگان هزار و 250 نسخه و قیمت 110 هزار تومان در اختیار علاقهمندان قرار گرفته است.