نفربر داعشی از روی پیکر جواد رد شد؟!
نمیدانم چه میشود که سر قرار نمیآیند. همان جا جنازهها را خاک میکنند تا سر فرصت بتوانند تبادل کنند. بچههای قرارگاه هم سر فرصت عملیات میکنند و آنجا را طی پنج شش روز آزاد میکنند. یک اسیر میگیرند.
گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «دخترها باباییاند» را بهزاد دانشگر و زهرا کرباسی بر اساس خاطرات خانوادگی شهید مدافع حرم، جواد محمدی نوشتهاند. نویسندگان در این کتاب تلاش کردهاند هر موضوع را از منظر افراد مختلفی مثل پدر، مادر، همسر، برادر، دایی و حتی زندایی مورد کنکاش قرار بدهند و در ابتدای هر بخش از کتاب، نسبت آن فرد با شهید را نوشتهاند و به همان بسنده کردهاند.
این کتاب را انتشارات شهید کاظمی منتشر کرده است و مورد توجه مخاطبان قرار گرفته است. بهزاد دانشگر سالهاست در حوزه روایتنویسی فعالیت میکند و شاگردانی نیز در این رشته پرورش داده است. او به تازگی فعالیتهای ادبیاش را در حوزه هنری پی گرفته است.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از روایتها درباره پیدا شدن پیکر شهید جواد محمدی است.
*خاله
جواد را به فاطمهاش قسم میدادیم که برگردد. شاید میشد خانمش را آرام کرد؛ اما جواب فاطمه را چه کسی باید میداد؟ به خواهرم که میگفتم اگر جنازهاش نیامد میخواهی چه کار کنی؟ میگفت سه تا یادبود برایش درست میکنیم: کوه سفید و امامزاده و گلزار شهدای محل دوست دارم. هر سه جا را داشته باشم برای دلتنگیهایم؛ اما جواد بیشتر دوست داشت کوه سفید برود. انگار حال شهدای گمنام آنجا به حال و هوایش نزدیکتر بود. بیشتر هم آنجا میرفتیم. انگار باورم شده بود که پیکر جواد برنمیگردد. مینشستم و با خودم فکر میکردم یعنی میشود برگردد؟ توی همان حال و احوالم بودم که یک شب خواب دیدم یک نفر در خانه خواهرم را میزند. وقتی رفتم و در را باز کردم یک نفر بهم گفت برمیگردد نتوانستم صورتش را ببینم. پابرهنه تا سر کوچه دنبالش دویدم؛ اما بهش نرسیدم.
*دایی همسر
27 روز بعد از شهادت خبر دادند که پیکر جواد پیدا شده. آنجا داعش انواع مختلفی دارد و هر کدام واکنشهای مختلفی دارند. اینهایی که آن تپه را گرفته بودند داعش محلی بودند. داعش محلی جنازه را نگه میداشت تا سر فرصت بتواند تبادل کند. وقتی تپه را میگیرند، پیکر سه تا شهید ایرانی آنجا بوده که دوتایشان را میپیچند لای پتو و اصلا معلوم نیست چه بلایی سر آن یکی میآید. بعد با گوشی جواد به فرمانده قرارگاه زنگ میزنند و برای فردا بعد از ظهر قرار میگذارند تا پیکر ایرانیها را با سران خودشان تبادل کنند.
نمیدانم چه میشود که سر قرار نمیآیند. همان جا جنازهها را خاک میکنند تا سر فرصت بتوانند تبادل کنند. بچههای قرارگاه هم سر فرصت عملیات میکنند و آنجا را طی پنج شش روز آزاد میکنند. یک اسیر میگیرند و اول ازش میپرسند جنازه ایرانیها را چه کار کردید. اسیر هم جایی را که آنها را دفن کرده بودند نشان میدهد. بدنها کامل بود؛ اما چه کاملی؟ جواد تیر خورده و دیگر نتواسته بود به عقب برگردد.
تپه طوری نبوده که نفربر از آن بالا بیاید نفربر خودش را میچسباند به تپه تا نیروهای داعشی پیاده بشوند که همه فکر میکنند از روی پیکر جواد رد شده است.
*دایی
یک هفته بعد از ماه رمضان محمدعلی، دایی خانم جواد به من زنگ زد و گفت حاجی مژده بده جنازه پیدا شد. جا خوردم. گفتم چطوری؟ گفت من جزئیاتش را نمیدانم ولی ظاهراً بچهها دیشب عملیات کردهاند. و همان منطقه را پس گرفتهاند با خانمم رفتیم خانه خواهرم. گفتم آمدهام به من عیدی بدهی. با بیحوصلگی گفت باشد دادا، به تو عیدی میدهم. انگار میخواست بگوید بدون جواد کدام عید؟ کدام عیدی؟ گفتم دادا، حالا که تو عیدی نمیدهی من به تو میدهم. پرسید چی؟ گفتم جنازه جواد پیدا شده است.
نمیدانم اول خوشحالی را توی صورتش دیدم یا غم را. داغی که هنوز سرد نشده، داشت داغتر هم میشد. دوستان جواد گفته بودند وقتی جواد زخمی شد و روی زمین افتاد، تکفیریها آمدند بالای سرش و یک خشاب توی سر و بدنش خالی کردند. من نمیخواستم کسی جنازه را ببیند. مانده بودم چطوری به خواهرم بگویم. بگویم بعد از این همه انتظار، اگر جنازه پسرت را نبینی بهتر است؟
قبل از اینکه حرفی بزنم خودش بهم گفت نمیخواهم کسی جنازه جواد را ببیند. میخواهم با همان زیباییای که از جواد توی ذهنم هست زندگی کنم. همان چهره از جواد را تصور کنم و دل تنگیهایم را پر کنم.
*مادر
ساعت 3 بعد از ظهر یک پیامک برایم آمده خانم محمدی، تبریک میگویم. جنازه پسرتان پیدا شده.
توی خانه تنها بودم. کسی نبود هیجانم را با او شریک شوم. بدنم میلرزید. پیامک از مادر مجتبی بود که پسرش یکی از همرزمهای جواد بود. زنگ زدم بهش گفتم شما از کجا میدانی؟ گفت مجتبی گفته. گفته امروز صبح عملیات شده و آن منطقه که دست داعش بوده، آزاد شده. جنازه آقا جواد هم پیدا شده. پاهایم دیگر تاب ایستادن نداشت. رها شدم کنار دیوار. حسی تازه گلوله شده بود توی گلویم؛ نه غم بود نه شادی؛ هم درد بود هم آزادی. جوادم برمیگشت کنارم اما دوباره هم نبودنش تازه شده بود. انگار تازه باور کردم شهید شده که جواد را دیگر نمیبینم. حس تازه توی گلو، شد اشک و از چشمهایم ریخت بیرون. شد ناله و از حنجرهام زد بیرون.
سجاد که آمد، دویدم جلویش. برایش از پیدا شدن جسد جواد گفتم اما قبول نکرد. گفت به این شایعات گوش نده. مامان دلت را خوش میکنی، بعد معلوم میشود همه چیز اشتباه بوده یا شاید شایعه دشمن بوده برای آزار خانواده شهدا. بعدها برایم گفت که دو سه ساعت قبلش به او هم خبرهایی رسیده بوده اما چون از طریق رسمی و از طرف سپاه نبوده، به من نگفته تا اذیت نشوم. خیلی طول نکشید که داداشم و خانوادهاش هم سر رسیدند. گریه میکردند و تبریک میگفتند. من را، مادر شهید جواد محمدی را، بغل میکردند و تبریک میگفتند. خانهمان دوباره شد زیارتگاه. مردم دوباره از همهجا میآمدند خانه شهید محمدی تا برگشتش را به خانوادهاش تبریک بگویند. جوادم، ننه قربانت بروم که این طور خانوادهات را عزیز کردی...
*برادر
اولین بار یکی از بچههای سپاه تهران تماس گرفت که جنازه جواد پیدا شده. گفت عکس هم از جنازهاش گرفتهایم. یکی دیگر هم آن روز شهید شده بود که جنازهاش را پیدا نکردند: سید مصطفی صادقی. (متولد سال 1359 در تهران بود. او در تاریخ 16 خرداد 1396 در سوریه به شهادت رسید)
این روزها خیلیها تا میفهمند من برادر جوادم کلی خاطره برایم میگویند. از خندیدنهایشان از فعالیتهای جهادیشان، از جنگیدنهایشان. بعضیشان حتی تعجب میکنند که من برادر جوادم؛ خب خلقیات من با جواد فرق دارد. حتی بعضیشان تعجب میکنند که چرا من شبیه جواد نیستم اما به هر حال چیزی که عجیب است، این است که هرجا میروی همه برایش حرف دارند، خاطره دارند.