هفت ظن درباره هفت تن
سر کوچه هفتتن یک تابلوی بزرگ دیده میشود که روی آن نوشته شده پاساژ سنتی. تابلو از آن قدیمیهاست که فونت نوشتارش این روزها دیگر طرفدار ندارد اما رنگ قرمزش در پس زمینه سفید توی چشم میزند
«این خانه مال کسی بوده که میگویند آدمکش بوده. نمیدانم اسمش چه بوده اما مال خیلی قدیم است. میگویند همان کسی است که رگ امیرکبیر را زده. شکنجهگر دربار بوده. از اینها که آدم را در روغن داغ میانداخته و میسوزانده.»
روزنامه ایران نوشت: «از چهارسوق بزرگ، راسته بازار مسگرهای تهران را که ادامه دهید، به کوچهای میرسید که عرضش به زحمت به اندازه دو نفر میشود پس اگر همراهانی دارید بهتر است یکییکی وارد شوید. اینجا از هر که بپرسید کوچه هفتتن کجاست، نشانی آن را میداند؛ گرچه بدون پرسیدن هم پیدا کردنش کار سختی نیست.
سر کوچه هفتتن یک تابلوی بزرگ دیده میشود که روی آن نوشته شده پاساژ سنتی. تابلو از آن قدیمیهاست که فونت نوشتارش این روزها دیگر طرفدار ندارد اما رنگ قرمزش در پس زمینه سفید توی چشم میزند و میتواند نشان خوبی برای پیدا کردن کوچه هفتتن باشد. اما اصلاً چرا باید به کوچه هفتتن رفت؟
کوچه بسیار باریک هفتتن خودش به چند کوچه باریک دیگر راه پیدا میکند که در واقع انشعابات آن هستند و به اصطلاح نمایی پیچ در پیچ پیش روی بیننده قرار میدهد. روی دیوارهای سیمانی، مانتوهایی به چوب لباسی زده شده که جابهجا آویزان شدهاند و اگر رد هر کدامشان را بگیرید به یک تولیدی مانتو میرسید که در خانهای قدیمی واقع شده و شکل و شمایلی کاملاً سنتی دارد.
«خانه هفت تن کجاست؟» مرد به پاساژی دو طبقه اشاره میکند که یک وانت جلوی آن پارک کرده و چند نفر مشغول پیاده کردن بار هستند. بستههای پوشاک را کول میکنند و داخل پاساژ میبرند و جلوی حجرهها کنار هم روی زمین میچینند. داخل پاساژ با نور تندی که از سقف میتابد روشن شده است.
حجرهدارها این موقع روز بشدت مشغول جابهجا کردن بستهها هستند؛ چیزی شبیه بقیه جاهای بازار که سر ظهر حسابی کار و بار اوج میگیرد. نرده دایرهوار فلزیای وسط پاساژ قرار گرفته که مشرف به طبقه پایین است که در سایه قرار گرفته و تاریکی چیز زیادی از آن نمایان نمیکند.
آدم ممکن است آنقدر گرم کار باشد که حواسش از منظره روبهرو پرت شود؛ منظره روبهرو که میخکوبکننده است و هر چه فکر کنی نمیتوانی ربطش را به فضای اطراف بفهمی. عمارتی با شش ستون بلند در جلو، هر طرف سه ستون و درهای ارسی چوبی با پنجرههای رنگین.
بالای درها پرده نقاشی رنگ و رو رفتهای دیده میشود که بخشی از آن پاره شده و نمایی از بازار بزرگ را در روزگار گذشته به تصویر کشیده است. یک ساعت قدیمی بزرگ بالای عمارت نصب شده که روی آن نوشته بازار سنتی و دقیق دارد کار میکند.
این عمارت، همان عمارت هفتتن است که دربارهاش خوانده و باید اعتراف کنم زیباییاش بیشتر از آن چیزی است که تصور کردهام. البته که محوطه اطراف شامل مغازهها یا همان انبارهای همشکل با نمای آجر سه سانت، هیچ ربطی به عمارت تاریخی که حجرهها در مجاور آن قرار گرفتهاند، ندارد.
«آقا شما چیزی از این عمارت میدانید؟» مرد یکی از حجرهداران است که به نظر خیلی حوصله جواب دادن ندارد: «من چیزی نمیدانم. اینجا فعلاً انبار است چیز دیگری نمیدانم. یک چیزی هست اما من که خبر ندارم. آن بیرون روی کتیبه نوشتهاند. خودت برو بخوان! من حوصله ندارم.»
منظورش از کتیبه، دیوارکوبی فلزی است که بیرون پاساژ روی دیوار نصب شده و اطلاعات بنا را روی آن نوشتهاند: «بنای تاریخی کوچه هفتتن که مالک اولیه آن آقای وطنی بوده است و در دوره قاجاریه با زیربنای 718 متر مربع ساخته شده است. تزئینات آن شامل گچبری، نقاشی دیواری، آینه کاری، کاشیکاری، چوب کاری و... است.
بنا دارای پلانی مستطیل شکل است و در دو سوی شرقی - غربی آن دو گوشواره میبینیم که ورود به تالار مرکزی ساختمان را میسر میسازد.» خط بعدی چند کلمه مخدوش دارد و در آخر نوشته توضیح داده شده که بنا در تاریخ اول مهر 1382 در فهرست آثار ملی ایران به ثبت رسیده است.
دکه بقالی کوچکی که درست مقابل محوطه قرار دارد شلوغ است. نوشابههای تگری روی هوا به دست مشتریها میرسد. «شما از این بنا چه میدانید؟» این را از یک مشتری میپرسم که نوشابه را سر کشیده و به جایی نامعلوم خیره شده است و انگار رشته افکارش را پاره کردهام.
مرد کمی معذب میشود: «برای کجا میخواهی؟ پایاننامه مینویسی؟» جواب نه را که میشنود به صرافت نمیافتد ته ماجرا را دربیاورد، در عوض جواب میدهد: «برایم جالب نبوده بدانم اینجا چه خبر است. اگر برایم جالب بود لابد میپرسیدم. یک جای قدیمی است دیگر. خیلی وقت است اینجا هستم ولی چشمم هم عادت کرده این را ببینم. به چشمم عادی شده است.» و دوباره برای اینکه تأکید کرده باشد، میگوید: «برایم مهم هم نیست.»
دوباره داخل پاساژ میشوم. پسر جوانی در حال جابهجا کردن بار است. سؤال را از او هم میپرسم. پسر توجهش جلب میشود. به نظر حتی کمی سر ذوق میآید: «این خانه مال کسی بوده که میگویند آدمکش بوده. نمیدانم اسمش چه بوده اما مال خیلی قدیم است. میگویند همان کسی است که رگ امیرکبیر را زده. شکنجهگر دربار بوده. از اینها که آدم را در روغن داغ میانداخته و میسوزانده.» و بعد قبل از آنکه دوباره مشغول کار شود، ادامه میدهد: «شاید اینها خرافات باشد اما به نظرم این خانه یک جوری است. یک جورهایی ترسناک است. وهم دارد. وقتی آدم اینجا تنها باشد، یک طوری است. شاید هم چون میگویند مال آن آدمکش بوده آدم اینجوری فکر میکند.»
چیزی که پسر میگوید را قبلاً هم خواندهام؛ روایتی کوتاه و چند جملهای از اینکه میگویند این خانه مال علیخان حاجبالدوله، فراشباشی دربار ناصرالدینشاه و همان کسی است که رگ امیرکبیر را در حمام فین کاشان زده است. البته که این روایتی تأیید نشده است و کسی نمیداند آیا این خانه به راستی متعلق به فراشباشی بوده است یا نه.
از دو نفر دیگر که در محوطه مشغول کارند همان سؤال را میپرسم، اینکه آیا درباره بنا چیزی میدانند یا نه؟ جوابها تقریباً مشابه است: هیچ. یکیشان تأکید میکند که من سواد ندارم و این جور چیزها را نمیدانم. یکی دیگر هم میگوید تازه به آنجا آمده و باید از قدیمیها بپرسم.
مجید غفاری را مرد جوانی که در تولیدی روبهروی عمارت کار میکند، میشود قدیمی حساب کرد چون 20 سال است اینجا مشغول به کار است. در حال برش زدن پارچهای است که روی میز بزرگی پهن شده و قرار است نمونهای از یک مانتوی جدید باشد.
مجید از بنا خوشش میآید و چند بار هم داخلش شده و این مال وقتی است که درِ عمارت باز بوده است. الان فقط پنجشنبهها میشود از داخل ساختمان بازدید کرد.
او درباره بنا این طور میگوید: «یک سریها میگویند مال داماد ناصرالدین شاه بوده. اینجا خانه بزرگی بوده و برای خودش برو و بیایی داشته. خانهای که میبینید بنای اصلی عمارت بوده و جایی که الان پاساژ است و مغازهها را ساختهاند حیاط خانه بوده و باغچه و دار و درخت داشته. خانه دو تا در داشته. اندرونی و بیرونی داشته. یک در مال خودیها بوده و یک در مال غریبهها.
یکی دو بار داخل بنا رفتهام، جاهای مختلف آن مجزاست مثل تالار و غلامخوابها و باقی جاها. اینجا بازدیدکننده دارد و پنجشنبهها برای بازدید میآیند و خارجیها هم زیاد میآیند. کسانی که این خانه را خریدهاند دنیایشان را عوض کردهاند. یکیشان آقای وطنی بوده که عتیقهفروش بوده و اینجا را کلاً میخواسته عتیقهفروشی کند و برای همین اسم اینجا را گذاشت پاساژ «آنتیک» اما هیچ خبری از عتیقهفروشی نشد و کل حجرهها شد انبار لباس. همه صاحبانش که آمدند و رفتند آدمهای خوبی بودند. یکی آقای کمالی بود که تبریزی بود و خیلی آدم خوبی بود و 93 سال عمر کرد. آدم سرحالی بود و خودش هم تا آخرین روز میآمد و میرفت. همه صاحبانش اینجا را به خاطر عشقشان خریدهاند.»
حالا به لطف آقا مجید میدانم اسم این پاساژ، آنتیک است. آنتیک کلمهای فرانسوی است و در آن خطِ پاکشده روی دیوار نوشته هم چیزی درباره اینکه بنا از معماری اروپایی الگوبرداری شده نوشتهاند.
زنی سراپا مشکیپوش از یک تولیدی بیرون میآید. «شما میدانید این بنا چیست؟» زن با تعجب نگاه میپرسد: «کدام؟ همین ساختمان؟» و بعد ادامه میدهد: «انبار است دیگر. داخلش نرفتهام تا به حال. این 15-10 سالی که اینجا میآیم و میروم، داخلش نرفتهام. کاری ندارم آنجا.» برای سفارش مانتو اینجا میآید. مغازهدار است. خیلی دور نیست. حوالی چهارراه سیروس. زن به گفته خودش میآید کار خودش را انجام میدهد و میرود. حالا پانصد بار هم که از آنجا بگذرد، آنقدر گرفتار کار خودش است که فکرش به این چیزها نمیرسد. زن خداحافظی میکند و دنبال کار خودش میرود. با حساب او از هفت نفر درباره هفتتن پرسیدهام.»
تماشاخانه