چله بزرگ کار خودش را کرد
از حال و هوای شبهای سخت زمستان دوران جوانیاش از او میپرسم و با طمانینه جواب میدهد: زمستان این روزها فقط سوز و سرمای هوایش را از روزگاران قدیم به ارث برده و هیچ شباهتی به آن روزها ندارد.
زمستانی است بیسابقه، هوا سرمای استخوان سوزی دارد که در وصف نمیگنجد، به قول مادربزرگ چله بزرگ بلاخره کار خودش را کرد.
برف این روزهای کردستان چنان ولولهای در شهر راه انداخته که این حال و هوا مرا به یاد خاطرات پدربزرگ و مادربزرگ از سالهای سرد میاندازد.
این سرما میتواند بازسازی صحنههایی از خاطرات کهن مادربزرگ و پدربزرگها باشد با این تفاوت که دیگر آن شادی و شعف و شور و شوق قدیم را ندارد.
زمانهایی که زندگی ساده بود و به دور از تجملات، مردم یک رنگ بودند و همدل، روزهایی که تکنولوژی ما را در خود نبلعیده بود و زمستان و سوز سرما بهانهای بود برای دورهمیها و شبنشینیها.
یاد روزهایی که در بغل پدربزرگ و مادربزرگ لم میدادیم و آنها از زمستانهای سخت روزگاران قدیم و اینکه برف چگونه مردم را خانهنشین میکرد؛ به یکباره با آمدن این برف زنده شد.
حسرت چنان برفی را داشتیم، همان تصویری که مادربزرگ مدام در ذهنمان تداعی میکرد! این روزها حال و هوای کردستان برفی است و یخبندان مردم شهر و روستا را خانهنشین کرده است؛ اما چه شد؟ چرا خبری از دورهمیها نیست، مردم چرا آنهمه منتظر بارش برف بودند اما همین که بر زمین نشست از سختیهایش آه و ناله سردادند؟ آن شور و شعفی که مادربزرگ میگفت کو کجا رفت؟
همیشه شنیدن داستان و خاطرات از زبان قدیمیها به ویژه پیرمرد و پیرزنهای فامیل برایم شنیدنی است، انگار طعم دیگری دارد؛ میتوانم در ذهنم هرآنچه را که بازگو میکنند همانند یک فیلم سینمایی در پیش چشمانم مجسم کنم.
این روزهای سرد و سخت زمستان بهانهای شد تا بار دیگر شور شعف خود از آمدن روزهای برفی را در خاطرات کهنسالها جستوجو کنم.
آه بلندی میکشد و میگوید: نوی دانم چه شد و روزگار چگونه آنقدر سریع اسبش را تاخت داد که بر چشم بر هم زدنی به مقصد پیری رسیدم.
دایه کبری میگوید: زمانی که هم سن و سال تو بودم هرگز خیال پیری در خاطرم نمیگنجید فکر میکردم زمان در جوانیهایم متوقف میشود.
کنارش مینشینم و دستان چروک خوردهاش را در دستم میگیرم و با دیدن دستهای هردوتایمان انگار بیشتر یاد روزهای جوانیاش میافتد و ادامه میدهد: روزی دستهای من هم به همین صافی و زیبایی بود، هر چین و چروکی که در چهره و دستانم میبینی حاصل درسی از روزگار است و هر ترکی که میبینی رنجی است که زندگانی بر گردنم نهاده است.
از او میپرسم، چه میکند با این حال و هوای برفی، میگوید: روزگار سختی است.
میگویم، سردی سرما اذیتتان میکند؟ میگوید: باید پیر باشی و ببینی دیدن برف از دور و نداشتن توان لمس کردنش از نزدیک خود رنجی است سوزناکتر از هوای زمستان.
از حال و هوای شبهای سخت زمستان دوران جوانیاش از او میپرسم و با طمانینه جواب میدهد: زمستان این روزها فقط سوز و سرمای هوایش را از روزگاران قدیم به ارث برده و هیچ شباهتی به آن روزها ندارد.
میگوید: آن سالها که تو هنوز پا به دنیای هستی نگذاشته بودی و من سالهای جوانی خود را طی میکردم، آمدن زمستان بشارتی از رنج و سختی برای انسان بود، رنجی اما آمیخته با لذتی فراموش نشدنی؛ اکنون که حافظهام رو به زوال گذاشته و چند دقیقه قبل را هم به زور به خاطر میاورم؛ اما آن روزها را خوبِ خوب یادم هست.
به گفته دایه کبری زمستانهای کهن، زمستان سختی بود، از همان شب اول زمستان بارش برف سنگین شروع میشد و تا دم دمای عید ادامه داشت، برفی که به گفته خودش به بیش از یک متر و نیم هم میرسید و آنقدر برف سهمگینی بود که برای عبور و مرور از زیر برف تونل میزدند.
میگوید: سه ماهه زمستان را در تکاپو بودیم، برف که میآمد صبحگاهان و حتی گاهی اوقات شبها از خواب میزدیم تا شرایط برفی را رفع و رجوع کنیم.
ادامه میدهد: زمانی که برف میآمد، مردها پشتبامها را برف روبی میکردند، زنها حیاط را، آب آوردن از چشمه و رفع و رجوع کردن کارها در آن دوران بسیار سختتر از شرایط الان بود.
او میگوید: خوراک و غذاهای گرم محلی مهمان روزهای برفی آن روزگار بود؛ غذاهایی که این روزها به کلی فراموش شدهاند.
میگوید: از پس آن همه روزهای سخت برفی، چیزی که دل ما را به وجود زمستان گرم میکرد؛ شب نشینیها بود.
دایه کبری از آن روزگاران حرف میزند و میگوید وقتی برف باعث خانهنشین شدنمان میشد؛ برعکس مردم این دور و زمانه؛ با همسایهها شب نشینیهای باشکوهی برپا میکردیم و با آمدن برف قند در دلهایمان آب میشد که میشود بار دیگر دور هم جمع شد.
او میگوید: خبری از برنج و خورشت نبود؛ آن روزها غذاهای محلی همچون، دوینه، شلم، پرپوله و... بود که بدنهایمان را در برابر سرما مقاوم میکرد.
به گفته دایه کبری، شبها از میوههای خشک و تنقلاتی که در یک سال اخیر برای چنین شبهایی ذخیره کرده بودیم برای پذیرایی از مهمانها استفاده میکردیم، گندم بو داده، گردو، انواع میوههای خشک، قیسی، توت و... را برروی کرسی میچیدیم.
ادامه میدهد: زن و مرد و پیر و جوان و کودکان همگی به دور کرسی و در یک اتاق مینشستیم، بزرگ مجلس در گوشه بالایی خانه و خانم خانه نیز کنار چایی زغالی مینشست و گفتوگوها آغاز میشد، داستانهای عاشقانه محلی همچون عزیز و کبری، و یا روایتی از داستانهای پیامبرانی همچون یوسف و زلیخا و داستانهایی از رستم و گذرش بر هفت خان بازگو میشد و داستانها چنان با آب و تاب بود و جمع را تحت تاثیر قرار میداد که با سرنوشت تلخ عزیز و کبری اشکها میریختیم و با وجود شنیدن داستان یوسف و زلیخا و بازشدن درهای بسته ما را به امید الهی امیدوار و با جنگ رستم و سهراب پسرش به وجد میآمدیم و با مرگ سهراب همراه با رستم به عذا مینشستیم.
وی اضافه کرد: دم دمای آخر شب که فرا میرسید مردها بازیهای محلی را شروع میکردند و گوروا بازی "جوراب بازی" سوگلی بازیهای آن زمان بود.
میگوید: زنها نیز با شروع بازی مردها به اتاق مجاوری که قالی خانه میزبان بر دار بود میرفتند و پای قالی مینشستند و شروع به قالی بافی میکردند، هم شبهای طولانی زمستان برآنها سبک میشد و هم کمکی بود برای میزبان که کمی کار بافتنش جلوتر بیفتد و این داستان تا اواخر زمستان هر شب در حال تکرار بود.
به گفته دایه کبری؛ جوانان امروزه هیچگاه زندگی را به معنای واقعی کلمه درک نکردهاند و هر کدام سرشان را در لاک خود فرو بردهاند؛ دریغ از اینکه آن لحاظاتی که در گوشی موبایل سر میشود نامش جوانی است.
به عقیده وی این روزها مردم دیگر حال و هوایی برای شبنشینی ندارند و اگر هم دورهمی باشد، هرکسی در دنیای خودش و در موبایل دستش سیر میکند و دلها از هم فرسخها دور افتاده است.
نظرات کاربران
لینک کوتاه: asriran.com/003SCs