چند روایت معتبر از زندگی در محاصره داعش / وقتی گوشت گربه هم حلال شد!
کتاب «ماهرخ» ماجرای زندگی یک زن ایرانی به نام ماهرخ است که به اصرار مادرش با یک مرد فلسطینی ازدواج میکند و بعد از مدتی راهی سوریه می شود تا در بین فلسطینیان سوریه زندگی کند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی تسنیم، کتاب «ماهرخ» روایتی است واقعی از زندگی یک سال و نیمه سخت و طاقتفرسای «سیده ماهرخ حسینی» در حصار جبههالنصره و جیش الحر که برای زنده ماندن از کشتار و خرابی میجنگد و حتی خانواده شوهرش نیز بنا به لو دادن او به نیروهای مسلح را دارند. این کتاب ماجرای زندگی یک زن ایرانی به نام ماهرخ است که به اصرار مادرش با یک مرد فلسطینی ازدواج میکند و بعد از مدتی راهی سوریه می شود تا در بین فلسطینیان سوریه زندگی کند. زندگی این زن ایرانی با کش و قوس فراوان و تولد 4 فرزند ادامه پیدا میکند تا به جنگ داعش در سوریه میرسیم.
در ادامه برشهایی از این کتاب جذاب را با هم میخوانیم:
*من در خانه به دنیا آمدم. پدرم میگفته چون در بیمارستان همهی کادر و پزشکان مرد هستند، دوست ندارم زنم در بیمارستان زایمان کند.
*مادرم مدام میگفت: «دوست نگیر! دوست، چیز خوبی نیست. اگر هم میخواهی در مدرسه دوست بگیری، این را بدان که دوست فقط برای مدرسه است. بیرون از مدرسه میآیی، دیگر همدیگر را نمیشناسید.»
*خواهرم منصوره مدتی قبل از مرگش به مادرم گفت: «مرا ببر سوریه. میدانم اگر بروم سوریه، حضرت زینب (س) شفایم میدهد.» مادرم خودش و منصوره را ثبتنام کرد؛ ولی اسمشان در قرعهکشی درنیامد. منصوره در حیاط مینشست و هر وقت هواپیما از بالای خانهمان عبور میکرد، نگاهش را به آن میدوخت و میگفت: «طیاره، بیا پایین، مرا هم با خودت ببر حرم حضرت زینب (س).»
*تقریبا از ده یازده سالگی کلی خواستگار داشتم؛ اما اصلاً در قیدوبند ازدواج نبودم. برای همین، تمام خواستگارهایم را رد کردم. تا جایی که برادرم یک دفتر بزرگ برداشته بود و اسم و مشخصات تمام خواستگارها را همراه هزینههایی که برای پذیرایی از هر یک کرده بودیم، در آن نوشته بود. یک بار که بحث ازدواج من پیش آمد، گفتم: «من که خواستگار درست و حسابی نداشتم!» برادرم رفت و آن دفتر را آورد، گذاشت جلوی من، و گفت: «یعنی از بین اینهمه آدم، یکیشان درست و حسابی نبود؟!»
نگاهی به کتاب «ماهرخ»/ وقتی جنگ از بیرون و درون شعله می کشد*در میان درسهایم، عربیام واقعا ضعیف بود و هیچوقت نمرهی بالای یازده نیاوردم؛ ولی عاقبت دست قضا، من را به یک کشور عربزبان کشاند!
*ما آدمها گاهی محبتمان نسبت به بعضی اشخاص به قدری زیاد است که حاضریم برای رضایت دلشان با پای خودمان برویم وسط دریای بدبختی. مامان برای من از آن جنس آدمهایی بود که برای رضایت و آرامشش حاضر بودم از جانم هم بگذرم، جوانی و آرزوهایم که جای خودش را دارد! (صفحه 76)
*خانوادهی محمد چون اسم من را نمیتوانستند تلفظ کنند، ازم پرسیدند: «معنای اسمت چیست؟» گفتم: «ماهرخ به معنی کسی است که صورت مثل ماه دارد.»_ پس ما تو را «قمر» صدا میکنیم. از آن به بعد، در میان خانوادهی همسرم به نام قمر معروف شدم.
*- از وقتی به زانوهایم برق وصل کردند، پاهایم حس ندارند و نمیتوانم تعادل خودم ار حفظ کنم.- برای چی بهت برق وصل کردند؟- برای اعتراف.
*به نظرم علاقهی خانمها به خرید در حدی است که اگر جنازهی یک خانم در حال رفتن به قبرستان باشد و در مسیر یک دستفروش پیدا شود، خانم زنده میشود و میگوید: «چند لحظه صبر کنید، من قیمت این جنس را بگیرم، بعد برویم!».
*نان تافتون را که خورد، گفت: «این نان است یا بیسکوئیت؟ ببین ایرانیها چه نانی خوبی میخورند؛ نه سوخته است، نه خمیر، رنگش سفید است، طعم بیسکوئیت هم میدهد. ایرانیها همینها را میخورند که میتوانند انرژی هستهای درست کنند!»
گوشت گربه را هم حلال اعلام کردند!
*از نظر مواد غذایی در مضیقه قرار گرفتیم. دیگر حتی نان خالی هم نداشتیم. شیخ اهل سنت فتوا داد میتوانید از خانههای خالی مردم، آذوقه و لباس بردارید. حتی گوشت گربه را هم حلال اعلام کردند و برای همین، بعد از چند روز، دیگر گربه هم در خیابانها پیدا نمیشد؛ چون مردم گربهها را کشته و خورده بودند. حتی در آن مدت اگر خبردار میشدند کسی خر و الاغ دارد، میرفتند آن را میدزدیدند و میخوردند.
*همین که طفلک مامان به وزارت امور خارجه میگفت سازمان ملل، کاری میکرد که دلم برایش پر بکشد.
*به خدا میگفتم من جزء معدود بندههایت هستم که قیامت را دو بار به چشمانم میبینم.
*سربازان (ارتش سوریه)، روی سر مردم سیگار ریختند و گفتند: «بکشید، سگهای گرسنه!»
بچهها بیشتر خوراکیها را نگاه میکردند!
*بچهها هم چون معدههایشان گنجایش نداشت، بیشتر نظارهگر خوراکیها بودند. مثلا سوسو، دختر جمیله، سه روز تمام بیسکویتش را نگاه میکرد و بعد آن را بغل میکرد و میخوابید، تا جایی که بعد از سه روز، تمام بیسکوئیت پودر شد.
*شما فکر میکردید یک روزی از حصار خارج شوید؟- بله.- چطور اینقدر مطمئن بودید؟- در واقعهی عاشورا، دو دست قمر بنیهاشم (ع) بیخود از کتف جدا نشد. دو دست حضرت ابوالفضل (ع) به زمین افتاد که دست امثال من را بگیرد.
*در مدتی که وسایلم را میگشتند، چند نفرشان درگیر خواندن اسمم در گذرنامه بودند. به آنها گفتم: «فیلم هندی میبینید؟!»- آره. چطور مگر؟- اسم شاهرخخان را شنیدهاید؟- آره.- من دخترعموی او هستم. اسمم ماهرخ خوانده میشود.
*توی کوچه، زنهای همسایه میز و صندلی گذاشته بودند و داشتند چای میخوردند. وقتی داشتیم رد میشدیم، صدای آنها را میشنیدم: «شنیدهای بچههای ما یک زن جاسوس ایرانی را گرفتهاند؟»، «آره، نهایتاً دو سه روز دیگر دخلش را میآورند!»، «روزی که خبر مرگش بیاید، من از خوشحالی برنج میریزم!»
کتاب «ماهرخ» نوشته مهشید اسماعیلی را انتشارات خط مقدم منتشر کرده است.