کاش گرد و غبار به این خانه نرسد!/ چند روایت از حال و هوای شهر در یک روز غبار گرفته
گروه جامعه؛ نعیمه جاویدی: وقتی هوا غبارآلود می شود خیلی ها چشم و گوششان را می دوزند به اخبار رسانه ها و تلویزیون تا ببینند تعطیل اعلام خواهد شد یا نه؟! یکی از همین روزهای غبار گرفته تعطیل، سری به کوچه و خیابان می زنیم تا حال و هوای مردمی را ببینیم که هرکدام به دلیلی از خانه بیرون آمده اند و از نظر خودشان دلیلی منطقی برای این در خانه نماندن دارند. از دستفرشی که ماندن در خانه برایش یک معنا دارد؛ تامین نشدن معاش خانواده و آن گروهِ دوستان که فکر می کنند، امروز بهترین زمان برای رفتن به خانه دوست مشترکشان است و... روایت هایی که می خوانید حاصل سه ساعت حضور ما در چند معبر شهر است و کمی گفتگو با چند نفری از رهگذران.
خاله از من آسمان آبی می خری؟
فکر اگر دریا باشد و من کشتی، حال کشتی رها شده در دریایی مواج را دارم. وَهم برخی اخبار و رویدادهای منفی این چند وقت اخیر، خوره جانم شده است. به خودم می آیم و می بینم دوچشم زیبای درشت قهوه ای با لبخندی معصوم بر لب یک دختربچه، چهره کودکی زیبا را ملیح تر کرده است. کودکی که با اصراری محجوب گوشه چادرم را می کشد و می گوید: «خاله، یک آسمون آبی از من می خری؟» منِ حیران میان وَهم اخباری ناخوشایندکه مثل دوره گردی سمج در ذهنم رژه می روند، حالا حال دیگری پیدا کرده ام. انگار کسی گوشه پیاده رو برایم کمی آرامش توی فنجان ریخته و تعارفم می کند و مثل روزه دار عطشان دمِ افطار که منتظر صدای اذان است تا رفع عطش کند، حالا فرصت پیدا کرده ام کمی آرامتر باشم. دخترک خبر ندارد اما جمله جالب آسمان آبی می خری او حکم آرامش موقت و آتش بس به هجوم خیال را برایم دارد. اسمش را می پرسم، می گوید: «صبا» با «ص». گمان می کنم، می خواهد سوادش را به رخ بکشد. لبخند می زند و می گوید: «یک روز خانم رهگذری اسمم را روی کتاب فارسی ام دید و گفت می دانی صبا، اسم یک نسیم پر خیر و برکت را برایت انتخاب کرده اند؟»
تمهید «صبا» برای مبارزه با گرد و غبار
بین کودکان کار، نام شیک و برازنده ای دارد برای خودش صبا. دست کم به حکم این نام به نظرم می رسد نباید گوشه پیاده رو بنشیند و بساط کند، می گوید: «پدرم ما را گذاشته و رفته. فعلاً من و برادرم به مادرم کمک می کنیم.» نگاهش را می دزدد و می اندازد روی سنگفرش خیابان. نباید ادامه دهم. کلمات و رفتارش را در ذهنم بالا و پایین و حس می کنم راست می گوید. سماجت معمول بقیه کودکان کار خیابانی را ندارد حتی مثل همان چند کودکی که می شناسم و تا رهگذر می بینند ادای درس خواندن و نقاشی کشیدن در می آورند. معطلش نمی گذارم، می سپارم به خودش تا یکی از نقاشی ها را به انتخاب خود به من بفروشد. می خندد و می گوید: «همین آسمان آبی و بستنی را ببر.» چشمان درشت دخترک، سرخ است. این را تازه و بهتر متوجه می شوم وقتی از هیاهوی درون خودم فاصله می گیرم: «راستی صباجان! ماسکت را بزن، هوا گرد و غبار دارد، مریض می شوی.» شیرین است؛ مدام خنده تحویل آدم می دهد: «چشم خاله! پس فکر کردی آسمان آبی را برای چه می کشم؟ دلم میخواهد همه شاد باشند، غصه نداشته باشند. کمتر غصه هوای خاکی را بخورند.» اینجا در میانه پیاده روی شهری غبار گرفته، دختری بین زندگی تلخ خودش بقیه را شاد می کند.
هدیه مثل دفتر و مدادرنگی
اینقدری از کودکان کار گزارش تهیه کردهام که خوب متوجه شوم، این چربزبانی برای پول نیست. شیرین زبانی دختری است که دلش را به نقاشی کشیدن خوش کرده و دوست دارد با مداد رنگیهایش به جنگ غم برود. ابرهای آبی نقاشی سادهاش، مثل اکسیژن است، با این تفاوت که به جای رفتن به ریه میدود توی قلب و مغز آدم. نفسی تازه میکنم، دخترک بیآنکه بداند من را برای تهیه گزارشم مصمم تر کرده است. میخواهم ببینم یک روز گردوخاکی که همه انتظار تعطیل شدن عمومی دارند، این جمعیتِ توی خیابان که تعدادشان کم هم نیست چه ماجرایی برای نوشتن منِ خبرنگار دارند؟ میخواهم بروم که میبینم چند جوان کنار صبا میایستند. یکی ماسک و آبمیوه، آن یکی یک دفتر نقاشی و مداد رنگی هدیه میدهد و میرود. دخترجوان میگوید: «نقاشیهایت را میزنم به دیوار اتاقم صباجونم...»
تعطیلی غبارآلود و فرصت مهمانی
خورشید پشت غبارها سفید و بی رمق به نظر می رسد. با ماسک هم چشم، گلو و بینی آدم میسوزد چه برسد به بدون ماسک. مردم توی خیابان و پیادهرو راه میروند و از هر دری با هم صحبت میکنند. «متروپلی» که خاطره تلخ پلاسکو را دوباره در ذهنها زنده کرده اما روایت غالب و مشترک خیلیهاست با چاشنی بغضهایی در گلو. چند خانم اما با حال و هوای متفاوت از کنارم عبور میکنند، آراسته و مرتب هستند و بچههای کوچشکشان هم همراهشان است. یکی با صدایی نسبتاً بلند به دیگری میگوید: «منیژه جان! خیلی خوب شد تو هم آمدی. این تعطیلی به درد خورد تا بعد از مدتها تو را ببینیم. میدانی از کی تا حالا برنامه چشمروشنی خانه «پریسا» را عقب انداختیم تو هم بتوانی بیایی...»
منیژه بانوی جوانی است که تازه به آنها ملحق شده. یکی، دو کوچه پایینتر. از جمعیت 7 نفرهشان فقط 2 نفر ماسک دارند. تعداد قابل توجهی از عابران پیاده هم ماسک نزدهاند. زنی میانسال از روبرو میآید. صدایش همهمه خانمها را میشکند و با لحنی دلسوازنه میگوید: «دخترم، روی کالسکه بچه مشمع میکشیدی، هوا کثیف است، گناه دارد طفل معصوم!» حق با اوست، تمام مسیر نوزاد هوای خاکآلوده نفس کشیده. ظاهرا تعطیلی، فرصت میهمانی و دورهمی مادر را چنان به وجد آورده که از این حرف خوشش نیامده و میگوید: «از دیاکسید نفس خودمان که پشت این ماسکها تنفسش میکنیم که خطرناکتر نیست. فردا غلظت خون میگیری خدای نکرده خانم جان.» زن میانسال چیزی نمیگوید و میرود. یکی از بچهها سرفه میکند. مادر کمی آب به او میدهد و اصرار میکند پسرش هم مثل خودش ماسک بزند اما فایده ندارد، بچهها دوست دارند که یکدست باشند...
یک لیوان آب سیب برای فروشنده
مردم بساطی، سیب سرخ شیرین و آبدار بساط کرده است. قیمت خوب و منصفانهای هم گذاشته اما فعلاً کسی نمیخرد. روزیرسان خداست، مردی از ماشین پیاده میشود و 15 کیلو سیب میخواهد. خوش و بشی با مردم فروشنده میکند، همدیگر را میشناسند. از اینکه در خانوادهشان میوه بیشتر از غذا طرفدار دارد حرف میزند. فروشندهای که تا چند ثانیه پیش کز کرده بود گوشه دیوار حالا خوشحال ترازو را میسنجد. مرد جوان یکی از سیبها را با بطری آب معدنی میشوید و همانجا گاز میزند و میخورد: «عمو، نگفتی که این سیبهای کجاست که اینقدر خوشمزه و آبداره، دیروز که برای مادرم خریدم راضی بود، گفتم برای عیال و خانوادهاش هم ببرم.» مردم به وجد آمده و میگوید: «نوش جان پسرم، از میدان خریدم،نپرسیدم.» تک سرفه رهگذری از پشت سر شنیده می شود. مرد جوان میخواهد مرام به خرج بدهد و بساط فروشنده زودتر به فروش برسد. به عمد با صدای بلند میگوید: «سیب، آب سیب خیلی برای ریه و کرونا خوب است. برای ما که معجزه کرد. این روزها هم خانوادگی آب سیب میخوریم. شنیدهام آب هویج هم برای آلودگی هوا خوب است...» بازارگرمیاش نتیجه داده، یکی دو نفر میایستند پای چرخ دستی. بیراه نگفته، طبق نتایج تحقیقات آب سیب ضد التهاب، خونساز و اکسیژنرسان است اما کاش یک نفر یک لیوان آب سیب به دست فروشنده بدهد که بدون ماسک ساعتها ایستاده در غبار...
پنجره های دلتنگی یک مادربزرگ
بساط هندوانه روی چرخ دارد، تن صدایش بم و بلند است. اینقدر که بومیها عادت کردهاند و میشناسندش. همانجا پای چرخ، عصرانهای با نان بربری، گوجه و پنیر میخورد. از ولع خوردنش به نظر میرسد عصرانه را با ناهار یکی کرده باشد. او را بارها در این مسیر دیدهام و صدایش را شنیدهام. حالا شوق غذا خوردن دارد و سکوت کرده است. با خودش کاری ندارم، به رهگذرها نگاه میکنم، به صورتهای بدون ماسک. از هوا خاک میبارد، اینقدر که آسمان عصر را به آسمان نزدیک غروب شبیه کرده. از یکی از خانههای روبرو پیرزنی از میانه پنجرهای قدیمی و بلند، بیرون را تماشا میکند. متوجه میشود میخواهم عکس بگیرم، با نوک عصا لنگه پنجره را هل میدهد جلو، زاویه را عوض میکنم تا معذب و توی عکس نباشد. کاش میشد همان عکس را می گرفتم. به ناچار از مرد بساطی و خیابان عکس میاندازم.
پنجره از آن پنجرههای بلند قدیمی است که خودشان حکمِ دَر داشتند. اینقدر بلند است که وقتی باز باشد، به قول معروف دل و دنده خانه پیدا میشود. حتی تختی که پیرزن رویش نشسته و چانهاش را به عصا تکیه داده است هم. یک واکر هم کنار دستش هست. این یعنی این قاب، دلخوشی و پای نداشته این مادر پیر است برای اینکه حوصلهاش سر نرود. آن چیزی که باعث میشد، دلم بخواهد در عکس ثبت کنم کپسول اکسیژن کنار تخت است. مادر ِ پیر، اکسیژن استفاده می کند، این یعنی وضع ریه یا قلبش خوب نیست. می گویم کاش کسی در آن خانه بگوید: «مادر یا پنجره را باز نکن یا دستکم ماسک اکسیژنت را بگذار.» یکی از جوانهای همسایه خوش و بش میکند، در حالیکه پُکی به سیگار توی دستش میزند و میگوید: «خوبی حاج خانم؟!» برو تو! پنجره را ببند. هوا برای شما خوب نیست. پیرزن میگوید: «برای تو خوب است لابد که دود سیگار میفرستی توی حلقت...» هر 4 نفر بلند میخندند، پیرزن و سه مرد جوان. یکی میگوید: «آی دمت گرم، گل گفتی حاج خانم.» مرد جوان سیگاری میگوید: «خاله صغری از زبان برقراری ها عزیز!» میخندند و من مدام دعا میکنم، کاش ریزگردها این طرفها آفتابی نشوند. اینجا دلخوشی مادربزرگی به همین قاب پنجره، دیدن همین همسایه ها و تماشای احوال کوچه است. پنجرهای که حکم پاهای از رمق افتاده اش را پیدا کرده اند.
دستفروش خیلی خوش تیپ
هرچه راه میروم حس میکنم انگار تعداد بچههای دستفروش خیابانِ آشنای همیشگی بیشتر از روزهای قبل شده است. مدارس تعطیل شده و برای همین بعضی بچهها همین فرصت را برای کار غنیمت شمردهاند. یکی از بچهها خیلی تر و تمیز است. ساعت مچی خوبی توی دست انداخته، کمی ادویه روبرویش گذاشته و میفروشد. اینقدر مرتب است که آدم فکر میکند دوربین مخفی باشد اما یکی دیگر از دستفروشها او را میشناسد. از روی مکالمههایشان میتوان متوجه شد که پسرک سنگفرشدار است؛ یعنی همین جا بساط میکند و شناخته شده. ماسک زده است و میگوید: «ماسکت را بزن، مریض میشوی ها علیرضا!» با همان دستفروش دیگر حرف میزند، میپرسم: «امروز هوا اذیتت نکرده!» میگوید: «زردچوبه 5 تومن، دارچین اعلا 10 تومن...» این یعنی میلی به صحبت ندارد. اینقدر و مرتب و خوشپوش است که مدام به خودم میگویم: «پسرکی کنجکاو است و خواسته مدتی هم که شده حال و هوای دستفروشی را تجربه کند...» دلم نمیخواهد تصور دیگری داشته باشم.
بیا این ماسک را بزن و بخند
صف عابربانک شلوغتر از روزهای معمول است و بحث یارانهای که واریز میشود ولی فعلاً نمیتوان برداشتش کرد داغ است. پیرمردی ماسک را تا زیر چشمها و چانهاش مدام محکم میکند و چند جوان بدون ماسک گعده گرفتهاند، میگویند و میخندند درباره یک خاطره قدیمی مشترک. پیرمرد به جوانی که سرفه میکند و نزدیک ایستاده، ماسکی که از جیب بیرون آورده را تعارف میکند و میگوید: «زنم آلزایمر دارد، دستتنها رسیدگی میکنم. کرونا هم بگیریم سخت است. مجبور نبودم با این وضعیت هوا امروز از خانه بیرون نمیآمدم. تا جوان هستی قدر جوانیات را بدان پسرم...»، جوان ماسک را صورت میزند، صدای خندهها قطع شده، پیرمرد میگوید: «خدا همیشه خنده بگذارد روی لب بندههایش...» پیرمرد از پیچ کوچه محو میشود، گمانم به عمرم هیچ کس را ندیدهام که اینقدر به کسی سلامتی تعارف کرده باشد.
حال ریه هایت چطوره دوچرخه سوار؟
باید از مسیر یک بوستان عبور کنم. دلم خوش است که دار و درخت فراوان دارد و هوا اینجا کمی خوشتر و پاکتر خواهد بود، البته شاید. هنوز پا به اولین قسمت بوستان نگذاشتهام که از من دلخوشترهایش کم نیست. مثل خانوادهای که آمدهاند پیک نیک و پدر، بساط سماور زغالیاش آماده میکند! مانند پیرمردی که لابد به گوشش نخورده که هوای آلوده، مجال ورزش سخت نیست و دارد با دستگاههای ورزشی پارک تمرینات سخت انجام میدهد. این هوا برای سالمندان و گروههای آسیبپذیر سَم است، سم.
مسیر ادامه دارد، باید حواسم باشد دوچرخهسواران به من برخورد نکنند. یعنی چه بلایی سر ریههایشان میآورند، روز تعطیل پرگرد و غبار، رخصت رکاب زدن است یعنی؟ یاد مردی میانسال میافتم که از دالانی قبل از پارک عبور میکرد، حالا او کجای این پارک علیه ریههای خودش پا به رکاب شده؟
بچه ها خاک هم باید بخورند؟!
چند خانم با ریتم تند پیادهروی میکنند یکی میگوید: «ماندانا جان، همت میخواهد من خودم 2 ماهه 6 کیلو کمر کردم با پیاده روی...» ماسک ندارد، وقتی میپرسم بدون ماسک در این هوا اذیت نمی شود؟ یکیشان با تعجب میگوید: «مگه میشه موقع ورزش ماسک هم زد خواهرجان؟ نفس آدم بند میاد.» مردی ماسک زده با لباس چهارخانه از کنارم عبور و با تلفن همراه صحبت می کند: «با خودم گفتم از پارک رد بشوم حتما هوایش تمیزتر است، اما این خاک لعنتی همه جا هست. گلویم از دیشب همین طور مدام میسوزد...» همهمه بچهها برای بازی و صدای خندههای مادرانی که گوشه دیگر دورهمی گرفتهاند، میدود بین صداها. بچهها میدوند، زمین غبارآلود را لمس میکنند. موقع پایین آمدن از سرسره، بعد کثیفی هوا و هیجان بازی دست به دست داده تا تک سرفه بزنند.
گوشم ناخودآگاه تیز میشود به صدای یکی از مادرها: «من اصلا از این پاستوریزه بازیها خوشم نمیاد. بچه باید زمین بخورد تا استخوانش سفت بشه.» حال یکی از بچهها خوب نیست. تک سرفه کاری کرده بالا بیاورد، بلند بلند از خودم میپرسم: «بچهها باید خاک هم بخورند!» یکی از مادرها صدایم را شنیده، میگوید: «توی آپارتمان 50 متری نزدیک پارک باشی و بچهات بهانه بگیرد و خودش به زمین و زمان بکوبد، تو هم بچهات را میآوری. چاره دیگری هم مگر داری؟» منتظر است بگویم نه یا بله! که خودش هم سرفهاش میگیرد. دلمان خوش بود تابستانها خبری از آلودگی هوا نیست که حالا دیدن آسمان آبی و سورمهای روز و شب برایمان شده مثل ستاره سهیل.
نفوذ گرد و غبار در کلمات
هوا سرخ میشود، نه از خاک، دیگر راستی راستی غروب شده. خیابان تاریک میشود، چراغ مغازهها یکی یکی روشن. مردم توی اتوبوس با چهره ماسک زده و بیرمق از کنارم رد میشوند. اتوبوس شلوغ نیست و این یعنی ترددهای فرامنطقهای کمتر بوده. شیشههای ماشینها پایین است و موتورسوارها اغلب بدون ماسک. گوشه دیگر خیابان میوهفروشی که ادعای ارزان فروشی را تابلوی مغازهاش کرده سرش شلوغ است. تعطیلات فرصتی شده تا کارمند و غیرکارمند مجالی پیدا کنند برای خرید یکجای اقلام موردنیاز یکی دو هفته خانواده. مغازهدار میگوید: «کسی که میوه، سبزی و شیر زیاد بخورد آلودگی هوا کمتر رویش اثر دارد...» یکی هم میگوید: «قلیان نعنا و شربت آبلیمو عسل فقط آقا! نه اینکه نعنا را دود کنی، عرق نعنا را باید استشمام کنی، بزن توی اینترنت کاملش هست.» آن یکی میگوید: «اصلا میوه و قلیان عرق نعنا مؤثر! اما نباید فکر اساسی کنند؟ ترکیه با این سد زدنهایش کار داده دست کشورهای همسایه.» بحثها ادامه دارد. ریزگردها به میوهفروشی هم نفوذ کردهاند. به کلمه کلمهای که مردم بر زبان می آورند تا کمی از بار نگرانیهایشان کم شود.»
گل ضد گرد و غبار داری؟!
پسرکی برگها را گوشه پیاده رو روی زمین چیده، میگویم:«ازشان عکس بگیرم؟ برگها را کندی یا خودشان افتادند؟» شمرده پاسخ می دهد و میگوید: «بگیر. سبزها را کندم، زردها خودشان افتاده. روی همهشان یک مَن خاک نشسته بود، دستم کثیف شد.» کمی آن طرفتر مغازه گلفروشی است. مادری دغدغهمند به سلامت بچههایش و گلدانهای خانگی آمده و میگوید: «نمیدانم به خاطر گردوغبار است یا چی؟ درخت انگور و بوته گل سرخ حیاطمان تمام برگهایش لکه لکه زرد شده است.» یکی دو گلدان گل میخواهد که به تصفیه هوای خانه کمک و اکسیژنسازی کند. گل فروش، آدم منصفی است. به مشتری همیشگیاش می گوید: «همانهایی که داری، خوب است. گول این تبلیغات را نخورید. آدم را سرکیسه میکنند. دیروز رفتهام مغازه نوشته شوینده ضدگرد و غبار رسید! بعضیها استاد فریب دادن آدم هستند، با دستمال نم و یا اسپری آب روی برگها را پاک کنید تا اکسیژنرسانی درست انجام شود، همین.»
مهمانان جوانمردان همیشه خاکی
باید برگردم گزارشی که برای انجامشان بیرون از خانه بودم آن هم در یک روز پرگرد و غبار تمام شده است. از میان بوستانی که گلزار شهدای گمنام در آن قرار دارد عبور میکنم، دور مزارها خلوت نیست: «دختر جوانی روی سنگ مزار یک شهید را میخواند، محل شهادت امالرصاص...» چشمانش را اشک تر کرده و به دوستش میگوید: «نازی میبینی خاک نشسته روی سنگ...» چند پسر جوان مشغول خواندن دعا هستند، یکیشان میگوید: «رفقا! ما هوا یه کم گردوغباری شده نفس کم آوردهایم، این جوانمردها چطور بین آن خاکریزهای خاکی جانشان کف دستشان بود؟» رفقایش سکوت میکنند.
مردی میانسال از حاضران با کیک پذیرایی میکند. پسری جوان و شوخ که میبیند روزی غیر از پنجشنبه و جمعه کسی خیرات پخش میکند با لحنی شوخ و صدایی بلند میگوید: «غافلگیری اموات، صلوات!» جمع میخندد و بانی بیشتر و میگوید: «نیت داشتم، گفتم تعطیل است احتمالاً اینجا شلوغ باشد، خیراتم را ادا کنم...»
دختر جوان هنوز چشمهایش خیس است، دوستش میگوید سنگ مزار خاکی که عیب ندارد، یاد و راهشان را خاک نگیرد...» محوطه مزار مسقف و دور تا دور معراج شهدا دیوارکشی شده است. گردوغبار پشت در این بارگاه مانده، مگر اینکه کسی یادش برود و در را باز بگذارد. به صبا فکر میکنم، جایش اینجا خالی است که نقاشی بکشد و همه را به آسمان شیرین و آبی میهمان کند. جای نقاشی اش روی یکی از این مزارها خالی است.
/ انتهای پیام