گفتوگوی خواندنی با پسری که در 13 سالگی پدر شد + عکس
«مادر 12 ساله و پدر 13 ساله در اداره ثبت احوال، شناسنامه نوزادشان را گرفتند!» این شرح عکس برای عکسی نوشته شده بود که خیلی زود سر از بسیاری از سایتهای ایرانی و حتی خارج از کشور درآورد.
به گزارش مشرق، برخی همان اول گفتند «دروغ است! امکان ندارد.» خب، این حرف، گاهی برای پیچاندن حس کنجکاوی دردساز، خیلی خوب جواب میدهد، اما برخی که موضوع را جدیتر گرفته بودند، مثل خود من، به دنبال یافتن سرنخی از این کلاف سر در گم بر آمدند. بالاخره بعد از کلی جست و جو، پدر 13 ساله را پیدا کردم و پای حرفهایش نشستم، برای پی بردن به اصل ماجرا در ادامه با ما همراه شوید. نتیجه این پیگیری و جست و جو، حیرتانگیز است.
چطور پیدایشان کردم؟
در دنیای مجازی، خبرهای مجازی و غیر واقعی بسیاری منتشر میشود که خیلیهایشان بیپایه و اساس است. اخباری که بیسر و ته و غیر اصولی تنظیم میشود و همراه با یک عکس - جهت اثبات ادعایشان - مخاطب را سردرگم میان حقیقت و کذب رها میکند. مخاطب اینگونه اخبار نمیداند که آیا این موضوع را باور کند یا نه. خبر پدر 13 ساله ایرانی هم اینگونه بود، تنها سرنخ، یک عکس از زوج جوان بود آن هم بینام و نشان به علاوه همان جمله که در بالا نوشتم.
فرزند بهزاد به خاطر عدم رسیدگی و کمبود امکانات بهداشتی همیشه بیمار استابتدا حل کردن معما اینگونه بود که بنشینیم و حدس بزنیم چهرههای آنها شبیه مردم کدام منطقه از کشورمان است! همه گفتند به جنوبیها بیشتر شباهت دارند. چند روز بعد شایعه شد که کرمانی هستند و در یکی از شهرهای این استان پهناور زندگی میکنند. با این حساب باید در انبار کاه به دنبال سوزن میگشتیم، بهترین مکان برای شروع پیگیری استان کرمان بود و بهترین جایی که میشد از صاحبان عکس سرنخی به دست آورد اداره ثبت احوال شهر کرمان بود.
با اداره ثبت احوال کرمان تماس گرفتم. گفتند «چنین خبری نه دیدهاند و نه شنیدهاند! احتمالا آدمهای عکس اهل شهرستانهای استان هستند. شما هم خیلی وقتتان را تلف نکنید که جوابی نخواهید گرفت.»
با این جواب صاف و پوست کنده، دوباره برگشتم سرخط اول. باید از صفر شروع میکردم. لیست تمام ادارات ثبت احوال استان کرمان را در آوردم و با تک تکشان تماس گرفتم. سیرجان، بم، شهر بابک، کهنوج، بافت، عنبرآباد و... اما باز هم بینتیجه بود. هیچکس هیچ سرنخی از صاحبان عکس نداشت. به بن بست رسیده بودم که یکدفعه فکری به ذهنم رسید. تلفن را برداشتم و با صدا و سیمای استان کرمان تماس گرفتم. به این امید که اگر چنین شخصیتهایی وجود داشته باشند و این قصه واقعی باشد حتما خبر آن به گوش بچههای صدا و سیمای استان رسیده است.
روابط عمومی سازمان صدا و سیمای استان کرمان میگفت: کسی که سوژهها را به ما معرفی میکند این آقا و خانم را معرفی کرد که ما موافقت نکردیم با آنها مصاحبه کنیم. به هرحال شماره سوژهیاب این است. شماره سوژهیاب را گرفتم. سوژهیاب همان عکاسی است که زحمت انداختن عکسهای زیبای این صفحه را کشیده است. او یک عکاس خبری است و شماره تلفن همراه یکی از آدمهای عکس را در اختیارمان گذاشت. شخصی به نام «بهزاد آریش» که احتمالا همان پدر 13 ساله است.
بی مقدمه از حالش میگوید...
ساعت یک بعد از ظهر تماس میگیرم، مرد جوانی جواب میدهد. آقا بهزاد تازه از سر کار آمده است، البته بهتر است بگویم نا امید از سر کارآمده بود (!) و دل و دماغ درست و حسابی نداشت. تا خودم را به بهزاد معرفی میکنم و میگویم خبرنگارم، بهزاد از خانه بیرون میآید تا خانمش صدایش را نشنود.
فرزند بهزاد نیمه شب مریض شده است آنها در ماشین همسایه شان نشسته اند و به بیمارستان می روند
بهزاد میخواهد مردانه سفره دلش را باز کند. بیهوا این جملات را به زبان میآورد: من کارگرم. بنایی میکنم. اما بیشتر وقتها، مثل امروز، دست خالی باید به خانه برگردم. کارم این است که هر روز ساعت 6 صبح بروم در میدان اصلی شهر منتظر بمانم.
این میدان صبحها پاتوق کارگرانی است که جویای کارند. آدمهایی که نیاز به کارگر دارند هم صبح زود میآیند به این میدان تا از میان کارگران، آنهایی که مناسب کارشان است را برای یک یا چند روز استخدام کنند. کارگرها اول کمی چانه میزنند بعد که به توافق رسیدند سوار میشوند و میروند به دنبال روزیشان. دست خداست و روزی آدم.
یک وقت میبینی صاحبکار، چند روز متوالی کار دارد و این یعنی تا چند روز خیالت راحت است که سر این کار میمانی و نباید دوباره در میدان منتظر کار بنشینی. بعضی وقتها هم کار یک روزه تمام میشود. از همه بدتر فصل زمستان است که کسی کار بنایی ندارد و اوضاع کار خراب میشود مثل امروز. خیلی از کارگران رفتهاند سر کار اما خیلیشان هم مانند من، دست خالی به خانه برگشتهاند.
بهزاد میگوید دلش نمیخواهد زینب - همسرش - بفهمد که او امروز کار نکرده و به همین خاطر ساعت یک بعد از ظهر به خانه آمده تا بگوید امروز سر کار بوده. ناهارم را میخورم و یک ساعت دیگر دوباره از خانه بیرون میزنم. در خیابان، پارک و کوچه پسکوچههای شهر پرسه میزنم تا هوا که گرگ و میش شد برگردم خانه. نمیخواهم زینب را نگران کنم آخر اگر بفهمد من امروز هم دشت نکردم غصه میخورد.
از 5 سالگی روی پای خودم ایستادم
بهزاد، کرمانی است و در حومه شهر زندگی میکند. در کنار مادر همسرش که عمهاش هم هست. درست است، من 13 سالم است، اما زینب 17 ساله است نه 12 ساله که در روزنامهها نوشتهاند، ما پارسال با هم ازدواج کردیم و نتیجه این ازدواج، پسرم «امیرصادق» است که الان 40 روزی است به جمع ما پیوسته. من از بچگی به دختر عمهام - زینب - علاقهمند بودم. پارسال وقتی فهمیدم که او نیز به من علاقهمند است، موضوع را با خانوادهام در میان گذاشتم. پدر بدون هیچ مخالفتی قبول کرد. خانواده زینب هم موافقت کردند و ما با هم ازدواج کردیم. بهزاد آریش تک فرزند است از زن دوم پدرش.
زینب وقتی فرزندش خواب است درس می خواند. بهزاد وزینب هیچ تفریحی ندارند4 برادر دارد و یک خواهر که همگیشان برای بهزاد ناتنیاند. بهزاد میگوید مادرم وقتی خیلی کم سن و سال بودم مرا تنها گذاشت و نامادریام مرا بزرگ کرد. بهزاد آنقدر در زندگی سختی کشیده که میگوید اصلا نمیخواهد با صحبت کردن در مورد روزهای گذشته، آن خاطرات را دوباره به یاد بیاورد. تا چشم باز کردم فقر و بدبختی به من سلام کرد. ما آنقدر فقیر بودیم که من نتوانستم حتی یک کلاس درس بخوانم. تا پا گرفتم رفتم کارگری. شاید تصور کنید که من 13 ساله، حالا به خاطر اینکه ازدواج کردهام دارم میروم سر کار. نه اینطور نیست. من 8 سال است که دارم کار میکنم. خرجم را خودم در میآورم. درآمدم کم است خیلی کم. اما از کودکی من تنها بودم از همه لحاظ. آنطور که بهزاد میگوید فقر در همه زندگی او ریشه دوانده، فقر مادی و فقر عاطفی.
روز و شبمان سخت میگذرد
بهزاد برایمان از امروزش میگوید از اینکه چطور زندگیاش سپری میشود. من و همسرم به همراه عمهام و هفت فرزند قد و نیم قدش در یک پارکینگ 10 متری زندگی میکنیم! در حومه شهر. این خانه سالهاست نیمه کاره است و نه عمهام و نه من، هیچکداممان توان ساختن آن را نداریم. این روزها خیلی سخت میگذرد. زمستان کرمان، سرمای خشکی دارد. ما اینجا بیشتر در معرض سوز سرمای کویر کرمان هستیم، خانهمان یکه و تنها در حاشیه کویر واقع شده بیهیچ حفاظ و عایقی.
گاهی بهزاد به برخی از همسایهها کمک میکند و آنها دستمزد اندکی به او می دهنددیوارهای نازک، حریف سرما نمیشوند و بیشتر شبها از ترس بیداریم! آخر این خانه گاز ندارد. بخاری هم نداریم. مجبوریم اجاق گاز کوچکی را وسط اتاق روشن کنیم که از کپسول تغذیه میکند. این اجاق گازها شوخیبردار نیستند. تا چشم به هم بزنیم و یک لحظه غافل شویم، همهمان به کام مرگ فرو میرویم. مجبوریم به خاطر خطر گازگرفتگی، شبها را با ترس و لرز و شب بیداری، سحر کنیم.
خوشحالم که پدر شدهام فقط...
بهزاد از فرزندش میگوید و از اینکه حکمت بچهدار شدنش را فقط خدا میداند. قصد بچهدار شدن نداشتیم. خدا امیرصادق را به ما داد. وقتی فهمیدم که قرار است پدر بشوم باورم نمیشد. راستش کمی ترسیدم. از مسئولیت از اینکه بچه خرج دارد ولی گفتم خدا بزرگ است. نگرانیام از این بابت بود که مبادا به خاطر سن پایینم فرزندم ناقص به دنیا بیاید. خدا را روزی صد هزار مرتبه شکر میکنم که فرزندم صحیح و سالم است. اما نمیگذارم سرنوشت امیرصادق مثل من بشود. امیرصادق باید درس بخواند و به مدرسه برود. امیرصادق نباید خیلی زود ازدواج کند.
بهزاد و زینب در یک شب زمستانی در کنار هم نشسته اند. بهزاد خیلی وقت ها برای یک مدت طولانی به فکر فرو میرودمن شرایطم فرق میکرد. تنها بودم. اما حالا یک خانواده دارم. خدا میداند که از ته دل خوشحالم. ما خوشبختیم اما مشکلات مالی، امانمان را بریده. از خدا میخواهم جلوی خانوادهام مرا شرمنده نکند. من هیچوقت دستم را جلوی کسی دراز نکردهام و نمیکنم. نان بازویم را میخورم. اما تنها دردم «کار» است. حتی اگر سختترین کار باشد. اما باشد. هر جا میروم سعی میکنم از همه بیشتر کار کنم، اما باز هم برخی عقلشان به چشمشان است و نگاه به سن و سال و جثه کوچکم میکنند. میگویند تو نمیتوانی خوب کار کنی. بچهای. بعدش میروند سراغ کسی که از من بزرگتر است.
تا 20 روز پیش، به جز کرمان، هیچ شهری را ندیده بودم!
تنها خوشحالی بهزاد این است که زینب به مدرسه میرود و درس میخواند. همسرم کلاس دوم دبیرستان است و درسش هم خوب است، مثل من نیست که حتی سواد خواندن و نوشتن هم نداشته باشد. حداقل میدانم فردا همسرم میتواند به امیرصادق کمک کند در درس و مشق.
بهزاد به همراه خانواده زینب در یک پارکینگ کوچک زندگی می کنند آنها هیچ وسیله گرمایشی ندارندجز یک اجاق خوراک پزیبهزاد و خانوادهاش تا به حال به یک مسافرت نرفتهاند، بهزاد خودش پایش را از کرمان بیرون نگذاشته بود تا اینکه همین چند روز پیش، پسر عمویش آمد و آنها را برد به شیراز. پسر عمویم مرد مهربانی است. تا فهمید بچهدار شدهایم، آمد و ما را برد به خانهاش.
اولین باری بود که پایم را از کرمان بیرون میگذاشتم. چند روز آنجا بودیم. با اینکه خیلی اصرار میکردند آنجا بمانیم، اما بعد از چند روز خانواده ام را آوردم کرمان. به هر حال درست نیست مزاحم زندگی دیگران بشویم. میخواهم روی پاهای خودم بایستم. ما فامیل فقیری داریم، اگر کسی هم بخواهد به داد دیگری برسد چیزی ندارد که کمک کند. همه درگیر زندگی خودشان هستند. خواهر و برادر کوچک زینب هم به خاطر فقر به مدرسه نمیروند. عجیب است که در عصر تکنولوژی و دهکده جهانی بچههای کوچک این خانواده، آرزوی داشتن یک دستگاه تلویزیون را دارند!
منبع: سرنخ. دوهفته نامه حوادث و شگفتیها. شنبه 2 اسفند 1393.