سه‌شنبه 6 آذر 1403

یک خاطره، یک رزمنده

خبرگزاری ایسنا مشاهده در مرجع
یک خاطره، یک رزمنده

پزشکان ایرانی گفتند: «بی‌فایده است هر جای دنیا بروی تشخیص همین است. کاری برای شما نمی‌شود کرد.» به ناچار برگشتیم تویسرکان. حالا من ماندم با یه عالمه مردمی که برای عیادت من به منزل می‌آمدن. منم یه بسته کاغذ با یه خودکار جیبم بود و هر کس می‌پرسید چی شده فوری با خودکار رو کاغذ می‌نوشتم.

به گزارش ایسنا، قاسم محمدی دوست؛ فرمانده طرح و عملیات لشکر 10 سیدالشهدا (ع) است. این فرمانده روز 26 اردیبهشت سال 1367 در جریان عملیات «بیت المقدس6» در منطقه عملیاتی ماووت بر اثر حمله دشمن، از ناحیه شکم زخمی شد و در اثر استنشاق گازهای شیمیایی به شهادت رسید.

کاری برای شما نمی‌شود کرد

قاسم محمدی دوست پیش از شهادتش درباره شفای خودش روایت می‌کند: در عملیات «کربلا 4» از ناحیه گیجگاه ترکش کوچکی خوردم و بعد از انتقال به بیمارستان متوجه شدم که دیگر قادر به صحبت کردن نیستم. خلاصه ما را فرستادن تهران هرچه دکترها درمان کردن جواب نداد و بنا به تشخیص پزشکان ترکش به اعصاب که مربوط به تکلم من بود برخورد کرده بود و گفتن که کاری نمی‌شود برای شما انجام بدهیم. با پیگیری نماینده تویسرکان بنا شد ما را به خارج از کشور بفرستند که پزشکان ایرانی گفتند: «بی فایده است. هر جای دنیا بروی تشخیص همین است. کاری برای شما نمی‌شود کرد.» به ناچار برگشتیم تویسرکان. حالا من ماندم با یه عالمه مردمی که برای عیادت من به منزل می‌آمدن. منم یه بسته کاغذ با یه خودکار جیبم بود و هر کس می‌پرسید چی شده فوری با خودکار رو کاغذ می‌نوشتم و ماجرا را تعریف می کردم.

شهید قاسم محمدی دوست

خلاصه عملیات «کربلای5» شروح شده بود. دل تو دل‌مان نبود خیلی دلمان می‌خواست آنجا باشیم کنار بچه‌های گردان و لشگر چند مرحله تلاش کردیم برسم منطقه جلومان را گرفتند و نگذاشتن. می‌گقتند که تو وقتی نمی‌توانی حرف بزنی کجا می‌خواهی بری تا آنکه رفتم سراغ یکی از روحانی‌هایی که خیلی قبولش داشتم برای ادای تکلیف. گفتم:«حاج آقا شما صلاح چی می‌بینی من برم جبهه یا نه؟» ایشان فرمودند: «مصلحت نیست با این وضعیت شما بری جبهه همین که دلت با آنهاست کفایت می‌کنه شما وظیفه ات را انجام داده‌اید.»

از شدت خستگی در منطقه خوابم برد

آمدیم خانه. نیمه‌های شب بود. دیدم دارند در می‌زنند. رفتم در را باز کردم دیدم همان حاج آقایی است که امروز پیشش بودم. بعد از سلام، گفت: «حاج قاسم من اشتباه کردم به شما گفتم نرو جبهه، برو دوای درد شما جبهه است.» هرچه اصرار کردم ماجرا را شرح بده، نداد. صبح ساک را بستم و هرکس جلوموگرفت گوش ندادم و خلاصه خودم را رساندم به آبادان دیدم گردان آماده شده برای ادامه عملیات «کربلای 5». بعد از شهادت حاج ستار (ابراهیمی، فرمانده گردان) فرمانده گردان (محسن) ترکاشوند بود با دیدن من جا خورد و گفت: «با این وضعیت اینجا چی می‌کنی؟!» خلاصه من رفتم سر مسئولیت خودم، جانشینی گردان و مسئولیت توجیه فرماندهان دسته نسبت به مأموریت و شرح وظایفشان. با خودکار و روی کاغذ همه را نسبت به عملیات توجیه کردم و همه که رفتند از شدت خستگی خوابم برد.

در عالم خواب دیدم درون یک مسجد قدیمی با طاق نمای ضربی مراسم ختم برای شهدا گرفتیم و شهید عینعلی و من جلو در ایستاده‌ایم و به میهمانان خوش آمد می‌گیم. یک مرتبه چند نفر بزرگوار با چهره‌ای نورانی وارد مجلس شدند که یکی از آنها نوجوان بود. شهید عینعلی خیلی آنها را تحویل گرفت و رفت کنار آنها نشست. یکی شون از شهید عینعلی پرسید: «چرا مجلس شهدا این‌قدر بی‌روحه؟!» شهید عینعلی به ایشان فرمودند: «اکثر بچه‌ها که مداحی می کردند شهید شدند کسی را نداریم که مداحی کند. این حاج قاسم محمدی هم که مداحی بلده حرف نمی‌تواند بزنه ترکش خوده لال شده.»

اولین جمله‌ای که بر زبانم جاری شد "بسم الله الرحمن الرحیم" بود

یه مرتبه آن سیدی که سن کمی داشت کنار من نشست و از من پرسید چی شده که نمی‌توانی حرف بزنی؟ منم کاغذ و مداد را در آوردم و در عالم خواب برایش کل ماجرا را از اول تا آخر توضیح دادم که آخرش پرسید ترکش کجایت خورده؟ که جای ترکش را نشانش دادم. آن هم یه دست کشید رو جای ترکش که یه مرتبه از خواب بیدار شدم و اولین جمله‌ای که بر زبانم جاری شد "بسم الله الرحمن الرحیم" بود. تو اتاق گردان من بودم و روحانی گردان. حاج آقا با تعجب پرسید: «حاج قاسم تو داری حرف می‌زنی؟!» که ماجرای خواب را براش تعریف کردم کمی نگذشت که تمام گردان متوجه شدند.

انتهای پیام

یک خاطره، یک رزمنده 2