از خداحافظی پای اتوبوس تا سلام دوباره به استخوانهایش بعد از 32 سال
چهره نور بالای مرتضی انگار در همان روز کار خودش را کرده و این آخرین دیدار ما با مرتضی بود و تنها دیدار ما با مرتضی در آغوش گرفتن چند تیکه از استخوانهایش بعد از سی و چند سال انتظار و دوری از وطن بود.
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از صبح قزوین، «از سال58، همراه مرتضی به حزب جمهوری اسلامی پیوسته و تقریبا بعد از یک سالی، با عضویت رسمی فعالیتها را در قالب بسیج مردمی دنبال کردیم.
در همان روزهای عضویت در حزب و فعالیت مداوم، عشق و علاقهاش نسبت به شهید بهشتی و الگوگیری از ویژگی مسئولیتپذیری و مدیریتش در امور آن شهید به خوبی موج میزد؛ مرتضی حسابی به کارهایش نظم بخشیده و کلاسهای دانشآموزی حزب را پیگیری و کتابچه شهید بهشتی را هم تدریس میکرد، من هم امور مربوط به ثبتنام کلاسها را انجام میدادم.
مرتضی از آن بچههایی بود که یکجا آرام نمینشست و پای ثابت منبر و هیئتهای هفتگی قرآن در کنار درس و تحصیلش بود، در کمک به مردم هم دست خیری داشت و گاها کمک حال تدریس بچههای پایه ضعیف در تحصیل بود.
شبها باهم در مسجد راه چمن مستقر میشدیم و در خیابان تهران قدیم قزوین برای دستگیری منافقین تا صبح در ایست و بازرسی مشغول بودیم. چشمهایش از شدت گریه سیاه شده بود!
یک شب در ایست و بازرسی مقابل مسجد مشغول کشیک بودم، مرتضی هم با یک سرنیزه تفنگ برنو به همراه یکی از نیروهای چراغ قوه به دست از ساعت 10 شب تا دوازده شب برای گشت در داخل کوچههای تهران قدیم و سپه رفته بود.
دیروقت بود، حوالی 12 شب، مرتضی از کشیک برگشت، من هم که پست نگهبانیام تمام شده بود، باهم وارد مسجد و پایگاه زیرزمین مسجد شدیم.
اخباری تازه شروع شده بود و از رادیو پخش میشد، خبر انفجار مقر حزب جمهوری اسلامی و شهادت شهید بهشتی و 72 تن از یارانش از رادیو و صداوسیما اعلام شد؛ بلافاصله با اعلام این خبر و به یکباره، گلولههای اشک بر گونههای مرتضی جاری شد و تا آخرین نفس با بغض اشک میریخت؛ شدت گریهاش به اندازهای بود که اشک دیگران را هم درآورد!
دقایقی بعد آرامتر که شد از جمع دوستان خداحافظی کرد و گفت: صبح برای حضور در مراسم تشییع جنازه شهید بهشتی به تهران میروم؛ مرتضی علاقه و ارادت خاصی به شهید بهشتی داشت و بعد از شهادت این شهید تا زمان منحل شدن حزب در عضویت آن باقی ماند تا بتواند راه شهید بهشتی را ادامه دهد.
مرتضی برای حضور در مراسم تشییع، دو روز در تهران ماند و بعد از دو روز که به قزوین برگشت، دل و رمقی چندان مناسبی نداشت، چهرهاش حسابی خسته، رنگ و رویش پریده و چشمهایش از شدت گریه سیاه شده بود؛
از شوق أخذ مجوز حضورش در جبهه در پوست خود نمیگنجید
هیچ وقت یادم نمیرود روزهایی را که اخبار عملیاتهای مختلف از رادیو و تلویزیون پخش میشد، مرتضی دل توی دلش نبود و آرام و قرار نداشت، ناراحت بود؛ دلیل ناراحتیش هم به خاطر انجام وظیفه در مسئولیت واگذار شده به وی در امور تربیت مدارس تاکستان و محدودیتهای ایجاد شده برایش بود که نمیتوانست در عملیات حضور داشته باشد.
مرتضی عاشق شهادت بود و این آرزویش را در نماز شبهایی که میخواند از خدا طلب میکرد و در این دنیای خاکی چیزی به جز اتصال به محبوب برایش مهم نبود.
در یکی از روزهای سال 62 که خانواده در کنار هم نشسته بودیم، مرتضی با چنان خوشحالی وارد خانه شد که لپهایش حسابی گل انداخته و صورتش همچون گل محمدی سرخ شده بود و از شدت خوشحالی در پوست خود نمیگنجید؛ گفتیم مرتضی چه شده؟ با خندهای بر لبان و صدایی پراز شور و هیجان گفت: «بالاخره موفق شدم».
متوجه شدیم، مرتضی جواز حضورش در جبهه را از رئیس آموزش و پرورش وقت تاکستان گرفته است؛ بعد از مدتی و بعد از گذراندن دورههای آموزشی در رستههای نظامی و امدادگری در یکم اسفندماه، با نوای لبیک یا خمینی و با اشتیاق تمام برای عملیات خیبر شرکت کرد.
رزمندگان دیگری از جمله فصیح رامندی و صدیقی تعریف میکنند: در این عملیات، ایثار و مهربانی مرتضی ستودنی بود، در همان بحبوبه جنگ و شدت تیربارانهای دشمن، مرتضی هوای رزمندگان را داشت و به رزمندگان زخمی، رسیدگی و آنها را مداوا میکرد.
آقای منجم تعریف میکند: بدنم تیر خورده بود و مرتضی در کنارم حضور یافت تا مداوایم کند و بعد از مداوا، بر بالین رزمنده دیگری رفت اما چند دقیقه بعد دیگر او را ندیدم و بعدا متوجه شدم مرتضی شهید شده است.
چهره خندانش نور بالا میزد!
برادر مرتضی، با بغضی فروخفته در گلو و لحنی آرام از آخرین دیدار با برادر شهیدش تعریف میکند: تقریبا 12 تا 15 اتوبوس برای اعزام به جبهه در سپاه خیابان سعدی قزوین آماده رفتن بود، موعد رفتن فرا رسید و مرتضی در همان لحظه با من خداحافظی کرد و گفت: حمید جان من باتری قلمی نیاز دارم، میتوانی برایم تهیه کنی؟
باتری را تهیه کرده و تحویلش دادم؛ اندکی بعد با نگاهی متفاوتتر از همیشه، از من و پدر و مادر خداحافظی کرد و سوار اتوبوس شد؛ حال مرتضی آن روز خیلی خوب بود و چهره خندانش نور بالا میزد.
چهره نور بالای مرتضی انگار در همان روز کار خودش را کرده و این آخرین دیدار ما با مرتضی بود و تنها دیدار ما با مرتضی در آغوش گرفتن چند تیکه از استخوانهایش بعد از سی و چند سال انتظار و دوری از وطن بود.
مرتضی اذن شهادتش را از معبود در نماز شبهایش گرفته بود و در هشتم اسفندماه سال 62 در عملیات خیبر آسمانی شد و عاشقانه پرکشید».
این بخشی از روایت زندگی خداگونه شهید مرتضی رزازیان به نقل از برادرش است که در خیابان شهدای قزوین، روبهروی کوچه محمدیه، بنبست جوادی زندگی میکرد و چندین سال از دوران زیبای زندگیش را فدای اسلام کرد و در هشتم اسفندماه سال 62 در عملیات خیبر آسمانی شد و عاشقانه پرکشید.
تکهای استخوان تنها یادگاری فراغ سی و چند سال چشم انتظاری مادر بود؛ داغ دوری و فراق، صبر مادر را لبریز کرد و مادر در سال 82 در اثر دوری از فرزند شهیدش سکته کرد و دعوت حق را لبیک گفت، پدر هم در قید حیات و در فراغ همسر و فرزند زندگی میکند.
شهید شهر ما «مرتضی رزازیان» که در دوم اردیبهشت ماه سال 1341 چشم به جهان گشود، از جمله عاشقان ولایی بود که برای دفاع از میهن در دوران دفاع مقدس جانانه جنگید.
انتهای پیام /