سه‌شنبه 18 دی 1403

از دنا به لبنان رفت و در شلمچه به شهادت رسید

خبرگزاری خبرنگاران جوان مشاهده در مرجع
از دنا به لبنان رفت و در شلمچه به شهادت رسید

به گفته دختر شهید عنایت‌الله مرادی، بابا از اول تیر سال 64، راهی جنوب لبنان شد و به مدت شش ماه در بعلبک بود. پس از بازگشت از لبنان به شلمچه اعزام شد.

شهید سیدعنایت‌الله مرادی سال 1331 در روستای بردنگان از توابع شهرستان نورآباد ممسنی استان کهگیلویه و بویراحمد متولد شد. تحصیلاتش را در همان شهرستان به پایان رساند و در سال 52 در اداره کل محیط‌زیست استان به عنوان اولین محیط‌بان شروع به کار کرد. او هرچند در محیط‌بانی کار می‌کرد، اما سر پر شور داشت و از جبهه‌های جنگ گرفته تا اعزام به لبنان، سوابق متعددی را از فعالیت در مناطق مختلف در پرونده جهادی خود ثبت کرد. شهیدمرادی در زمان طاغوت بسیار فعال بود، چنانچه مدتی به گچساران تبعید شد و فرزندانش نیز در آنجا به دنیا آمدند. از این شهید شش فرزند به یادگار مانده که یکی از فرزندانش بعد از شهادتش متولد شد. سیدعنایت بعد از سال‌ها جهاد در 28 اسفند 1365 در عملیات کربلای 5 بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. تبعیدی گچساران من و یکی از برادرانم متولد گچساران هستیم، چراکه پدر به خاطر مبارزات انقلابی‌اش به گچساران تبعید شده بود. پدر متولد سال 1331 بود و از نوجوانی وارد جریان انقلاب شده بود. در سال 1355 تا پیروزی انقلاب او را به گچساران تبعید کردند؛ بنابراین من و برادر بزرگ‌ترم در گچساران به دنیا آمدیم.

پدرم اصالتاً اهل یاسوج و پدربزرگم معلم بود و در مکتبخانه درس می‌داد. چون عده‌ای از بستگانش در نورآباد ساکن بودند به آنجا مهاجرت کرد و همانجا ماند. پدرم در آن روستا به دنیا آمد و وصیت کرده بود بعد از شهادتش در زادگاهش به خاک سپرده شود.

پدربزرگم سال 1343 به دلیل بیماری خاص از دنیا رفت. پدرم پسربزرگ بود و تا کلاس پنجم آن زمان درس خواند و بعد به خاطر نگهداری از خانواده مشغول به کار شد. 28 اسفند 1353 در اداره محیط‌زیست به عنوان محیط‌بان مشغول به کار شد. سال‌ها در این شغل خدمت کرد و نهایتاً بعد از شروع جنگ به جبهه رفت و 28 اسفند 1365 به شهادت رسید. از دنا تا لبنان وقتی جنگ شروع شد، پدرم اولین مسئول ساماندهی جنگ‌زدگان استان شد. از 15 مهر 1359 عازم کردستان شد و تا 15 اسفند 1359 زیرنظر ارتش تحت فرماندهی سرلشکر صیاد شیرازی بود. در سال 60 تقاضای اعزام به لبنان را کرد و از طریق شورای عالی دفاع پیگیر آن بود. بعد‌ها توانست به این کشور اعزام شود. اگر بخواهم فعالیت‌های پدر را تیتروار بگویم، ایشان از 15 فروردین 1361 عازم خوزستان شد و به عنوان امدادگر در عملیات بیت‌المقدس شرکت کرد که منجر به فتح خرمشهر شد.

در دی سال 62 به همراه سپاهیان طرح لبیک یا امام، عازم منطقه دشت‌عباس ایلام شد. پدرم کارمند محیط‌زیست بود. از آنجا که همیشه در جبهه بود سه سال آخر خدمتش را به دلیل مخالفت مسئولش ترجیح داد در سپاه مأمور به خدمت شود.

بابا از اول تیر سال 64 با پیگیری‌هایی که خودش انجام داد و با معرفی سپاه استان کهگیلویه و بویراحمد، راهی جنوب لبنان شد و به مدت شش ماه در بعلبک همراه آقای احمدشاه چراغی بود. پس از بازگشت از لبنان در اول تیر سال 65 به شلمچه اعزام شد و در واحد مهندسی تخریب تا تاریخ شهادتش جمعاً 9 ماه در جبهه ماند و سرانجام در 28 اسفند سال 1365 در سن 34 سالگی در شلمچه و حین عملیات کربلای 5 به شهادت رسید. اسباب‌بازی بمبگذاری شده یادم است وقتی پدرم از مأموریت لبنان برگشت، چهار پنج ساله بودم و، چون بچه بودم، پدر شهید شد، خاطرات زیادی از ایشان ندارم، ولی یادم است وقتی از لبنان برگشت، برای خواهرم سوغاتی ساعت و لباس آورد و برای برادرم هم همین‌طور. من منتظر بودم برای من هم سوغاتی بیاورد، ولی نیاورد. خیلی گریه کردم. وقتی کمی آرام شدم، پدرم گفت دخترم آنجا اسباب‌بازی بچه‌ها برقی است و صهیونیست‌ها داخل‌شان بمب می‌گذارند. وقتی بچه‌های لبنانی اسباب‌بازی را به برق می‌زنند، منفجر می‌شود و اگر من برای شما می‌آوردم، ممکن بود به شما هم آسیب بزند. قول می‌دهم با هم به خیابان برویم و هر چه دوست داری برایت بخرم. من و پدرم رفتیم و چند عروسک برایم خرید. پدر همیشه در جبهه بود و خاطرات زیادی از او ندارم. نامه به سازمان ملل بابا خیلی در نویسندگی توانمند بود. قلم خیلی خوبی داشت. سالی که از لبنان برگشت برای سازمان ملل درباره محیط‌زیست نامه نوشت؛ در آن نامه نوشته بود: شما به هیچ چیز جنگ توجه نمی‌کنید، محیط‌زیست ایران بر اثر جنگ نابود می‌شود. نامه‌اش در یکی از مجلات آن زمان چاپ شد و هنوز موجود است. با اینکه تنها شهید سازمان حفاظت محیط‌زیست استان ماست و نزدیک 40 سال است که شهید شده، اما حتی یک عکس از او در اداره نیست و یادواره‌ای برایش نگرفته‌اند. وقتی هیچ عکسی از شهید مرادی در اداره‌ای که خدمت می‌کرد، نیست، نمی‌توانیم انتظار یادواره شهید داشته باشیم! کربلای 5 و تخریب شهید در عملیات کربلای 5، مهندس تخریب بود. باید مین‌ها را تخریب می‌کرد تا نیرو‌ها جلو می‌رفتند. در حال انجام کار بر اثر ترکش مین شهید شد و پیکرش را بعد از چند روز در چهارم فروردین 1366 آوردند و در نورآباد به خاک سپردند. پدرم از طرف امام‌خمینی (ره) تقدیر شده بود و در خیلی از عملیات‌ها حضور داشت؛ بنابراین جمعیت زیادی برای بدرقه‌اش در روز تشییع آمده بودند. در مراسم تشییع پدرم باران شدیدی می‌بارید. روستا‌ها و شهر‌های آن موقع مثل الان آباد نبود. یادم است به حدی باران باریده بود که پل ارتباطی روستا قطع شد و مجبور شدند ما را سوار دسته‌بیل‌های لودر کنند تا بتوانیم از آب رودخانه رد شویم. آن طرف با ماشین‌های دیگر جابه‌جای‌مان می‌کردند. سرما و شلوغی مراسم تشییع پدر هنوز در ذهنم است، اگرچه اجازه ندادند پیکر پدرم را ببینیم. دخترانه‌هایی برای بابا بعد از شهادت پدر خیلی سخت گذشت. البته عمویم سرپرستی ما را به عهده گرفت و مادرم هم مهر و حمایتش بر سرمان بود. لطف عمو جایگزین محبت پدرم شد، ولی همیشه خلأ نبود پدرم احساس می‌شد تا اینکه بزرگ‌تر شدیم و ازدواج کردیم. هنوز خلأ پدر حس می‌شود، قبل از تماس شما برای مصاحبه، سرسجاده نماز بودم و با پدر شهیدم درد دل می‌کردم و می‌گفتم سال‌ها منتظرم تا به خوابم بیایی. خیلی وقت است که منتظر پدرم هستم. چیز زیادی از او یادم نیست. نمی‌دانم دلتنگ چی هستم، ولی همیشه حسش می‌کنم. چون به این آیه قرآن یقین دارم که شهدا زنده هستند. این آیه باعث شده همیشه منتظرش باشم. با او حرف می‌زنم. می‌گویند خاک سرد است، اما من ندیدم مهر پدر از دلم برود. بی‌قراری‌هایم را از عکس‌هایی که به دیوار خانه زدم، می‌شود فهمید. عکس هیچ‌کس را به خانه نزدم جز عکس پدرم. دور تا دور دیوار خانه عکس پدرم است. من این توفیق را داشتم شغل پدرم را ادامه بدهم و در محیط‌زیست مشغول به کار شوم. پدرم پایه‌گذار حفاظت از حیات‌وحش محیط‌زیست استان ما بود و در سنگرش باقی ماندم. به خاطر اینکه نزدیک مزار پدرم باشم در نورآباد ازدواج کردم تا همیشه به آرامگاهش بروم. لباس کار پدرم را در محیط‌بانی پوشیدم. مفتخر بودم بازنشستگی‌اش را از اداره‌اش بگیرم. افتخار این را داشتم که چادر مادرم حضرت‌زهرا (س) هنوز از سرم نیفتاده. شاید حرف‌هایم شعاری به نظر آید، شاید خیلی‌ها حرف من را می‌خوانند بگویند در دهه 60 گیر کرده است، ولی آدم بعضی مواقع افتخاراتی دارد که خودش حسش می‌کند. خاطراتی از بابا شهید آدم بسیار مستعد و فعالی بود. همیشه سعی در یادگیری داشت و مهارت‌هایی را کسب می‌کرد و خیلی اهل صله‌ارحام بود. مادر همیشه از مهربانی و وفاداری‌اش برای‌مان می‌گوید. اگر گرهی به کارتان افتاد از روح پدر شهیدتان کمک بگیرید که خیلی زود کارتان درست می‌شود. هر چند ما در دفاع‌مقدس پدرمان را از دست دادیم، اما درس‌هایی هم گرفتیم. خانواده شهید بودن توفیقاتی می‌خواهد؛ مثل صبوری، استقامت، قوت قلب و نیروی مضاعف. نیرو و انرژی که از جایی برای خانواده شهید می‌آید. شاید آن موقع ما شناختی از توفیقاتی که خداوند نصیب خانواده‌های شهدا می‌کند، نداشتیم. مطمئنم که خدا لطفش شامل حال‌مان شده. دعای پدر شهیدمان همراه‌مان است. شاید اگر پدر زنده بود این پیشرفت‌ها را نداشتیم. پدر جانش را نثار کرد تا خدا خیلی چیز‌ها به ما بدهد که کمترین آن تأمین امنیت مردم است. مادرم 28 ساله بود که بابا شهید شد. بچه بزرگش دانش‌آموز ابتدایی و کوچک‌ترش هنوز به دنیا نیامده بود. سیدامیرعلی برادر کوچکم چند ماه بعد از شهادت بابا به دنیا آمد. اگرچه عمویم پا به پای مادرم بود و نگذاشت سختی‌ها را بفهمیم و بعد از بابا سرپرستی ما را برعهده گرفت و بسیار به ما محبت کرد. ما شش برادر و خواهر هستیم که به لطف خدا و دعای خیر پدرمان همگی توانستیم در زندگی‌مان موفق باشیم.

منبع: روزنامه جوان