بازیهای آسیایی هانگژو | دلتنگیهای مادر - خبرنگارانی که با مدالها میخندند و با دلتنگیها اشک میریزند
بازیهای آسیایی 2022 هانگژو هر چند رقمزننده شادیهای زیادی برای ورزشکاران و جامعه ورزش است اما در دل خود غمهایی نهفته دارد.
محیا شهسواری خبرنگار اعزامی تسنیم به هانگژو - بدون شک حضور در رویدادی مانند بازیهای آسیایی و المپیک برای هر خبرنگاری به منزله یک فرصت خوب است تا در کنار ورزشکارانی که سالها از مشکلات، موفقیتها، غمها و شادیهایشان نوشته، حضور یابد و از نزدیک اخبار نتایج آنها را ارسال و صد البته که تجربیات زیادی نیز کسب کند و از آنها در آینده بهره ببرد. تمام این مسائل قطعاً هیجانانگیز است اما اگر قبل یا حتی فراتر از خبرنگاری، یک مادر باشی، شرایط کاملاً متفاوت خواهد بود.
هر روز که به زمان اعزام سه هفتهای به بازیها نزدیکتر میشوی، دلشوره بیشتر تمام جانت را میگیرد، کمی عصبی میشوی و نمیدانی که چگونه باید وظیفه کاری و مادری خود را همزمان مدیریت کنی. شاید بهترین راه، صحبت کردن با چند همکاری باشد که شرایط مشابه دارند و مادر - خبرنگار هستند، اما آنها نیز در همان وضعیت هستند و همین شرایط را سپری میکنند.
بازیهای آسیایی هانگژو | عطسه چینیهای سر به زیر در صورت میهمانان!زمان میگذرد و به اعزام نزدیک میشوی، فرزندت قرار است به مدرسه برود و اولین حضورش در اجتماع را تجربه کند و این نیازمند حضور مادر در اولین روز مدرسه در کنار فرزند است اما روز اول در ایران نیستی و قرار است دردانهات، این تحول بزرگ در زندگی را به تنهایی تجربه کند. او روز اول مدرسه بیشتر فرزندان را با مادرانشان خواهد دید و این افکار قلبت را به درد میآورد. چارهای نداری جز اینکه فرزندت را برای روبهرو شدن با این صحنه آماده کنی اما او فقط 6 سال دارد و درک این واقعیت برایش سخت است.
از چند روز قبل لبخندزنان به او میگویی «مادر آماده سفر است و برایت سوغاتیهای زیادی میآورد». او خوشحال میشود اما بلافاصله میپرسد «چند روز از من دوری؟» اینجاست که ماسک لبخند هم جواب نمیدهد. سکوت میکنی و بغض خود را فرو میبری. او دوباره میپرسد. میگویی «خیلی زود» و دوباره میگویی «پسرم! کلی سوغاتی برایت میآورم» اما او در افکار دیگری است و چیزی غیر از سوغاتی نیاز دارد. این بار برای گرفتن جواب، سؤالش را تغییر میدهد و میگوید «روز اول مدرسه با من هستی؟» و این همان پرسشی است که از آن میترسی. «نه مادر جان»؛ او سکوت میکند و تو هیچ حرفی برای گفتن نداری.
باز هم زمان میگذرد. فرزندت از رفتنت حرفی نمیزند اما از واکنشهایش مشخص است که ترسیده است. در خیابان دستانت را محکمتر از قبل میگیرد. شبها تو را در آغوش میگیرد و محکم بغل میکند، تمام غذاهای مورد علاقه خود را لیست میکند که برایش بپزی و تو همه این حالات روحی را به خوبی درک میکنی و پریشان میشوی.
کم کم آماده جمع کردن چمدان میشوی، او سکوت میکند و تنها به جمع کردن وسایلت خیره میشود. با لبخند میگویی «ببین چه چمدان بزرگی میبرم. برایت کلی خرید میکنم». او درخواست توپ فوتبال، لباس رونالدو و پلیاستیشن میکند اما مدتی بعد نظرش عوض میشود. خودش را در چمدان جمع می کند و میگوید: «ببین جا میشوم، من را هم ببر» و این جمله دقیقاً همان چاقویی است که قلبت را میدرد.
زمان رفتن رسیده. فردا باید راهی شوی، شب را کنار فرزندت میخوابی. قبل از خواب میپرسد «با هواپیما میروی؟ اگر موتور هواپیما خراب شود چه؟» به او میگویی «یک موتور دیگر دارد» می پرسد «اگر آن یکی هم خراب شود؟» تو میگویی «خلبان هواپیما را روی زمین مینشاند». این صحبتها نشان میدهد که ذهن کودکانه او این روزها سرریز از نگرانی است و تو تا صبح موهایش را نوازش و گریه میکنی.
برای رفتن باید برنامه ریخت که پشت سرت گریه نکند چون اگر با این صحنه رو بهرو شوی کار تمام است. بهترین راه این است که همراه پدرش راهی استخر شود اما همین هم یک خداحافظی لازم دارد. او برخلاف همیشه موقع رفتن به استخر خوشحال نیست. میپرسد «از استخر برگردم تو رفتی؟» او را میبوسی و میگویی «بله عزیزکم. برو حسابی بهت خوش بگذره». کفشش را میپوشد و برخلاف همیشه که موقع بیرون رفتن مدام به عقب نگاه و دوباره خداحافظی میکند و زیر لب میگوید «خیلی دوستت دارم»، بدون نگاه کردن به پشت سرش از پلهها پایین میرود انگار او هم اشکهایش از تو پنهان میکند. در را میبندی و میتوانی با صدای بلند گریه کنی.
راهی فرودگاه میشوی و تمام راه گریه میکنی. منتظر هر تلنگری هستی تا اشکت سرازیر شود. قبل از پرواز میخواهی باز هم صدایش را بشنوی چون 8 ساعت پرواز زمان زیادی برای نشنیدن صدای پسرت خواهد بود. با او تماس میگیری و شاید این اشتباهترین کار است چرا که او موقع خداحافظی میگوید «مامان نرو. تا هواپیما نرفته، پیاده شو» و احوالاتی را تجربه میکنی که قابل وصف نیست.
حالا اینجا در هانگژو هر روز صبح با بوسیدن عکس فرزندت راهی سالنها میشوی، مشغله کاری و رفت و آمد مداوم در سالنها فرصتی نمیدهد تا وقتی برای دلتنگی داشته باشی اما وقتی که مادر باشی و دلتنگ فرزند، در بین شادیهای کسب مدال ورزشکاران هم میتوانی غمگین باشی.
زمانی که از کسب مدال دوچرخه سواری خوشحال هستی به یکباره قلبت به تپش میافتد، دلشورهای تمام وجودت را میگیرد و حس مادرانهات هشدار میدهد که شرایط عادی نیست. با همسرت تماس میگیری میگوید همه چیز مرتب است اما در گوشت صدای گریه پسرت را میشنوی و شب برایت تعریف می کند که در مدرسه کلاسش را پیدا نکرده و گریه کرده، زمانی که معلمش گفته الان با مادرت تماس میگیرم و با او صحبت کن تا آرام شوی، قبل از شنیدن پاسخ او اشکهایت روانه میشود.
در میان اوج قهقههای ووشوکاران پس از کسب مدال طلا، وقتی در جایگاه خبرنگاران در حال ثبت شادی ورزشکاران هستی و لبخند میزنی، زمانی که یکی از مسئولان حال فرزندت را میپرسد وقت خوبی داری که نقابت را برداری و اشک بریزی. زمانی که مدال طلای والیبالیستها را مخابره کردی، موقع برگشت در اتوبوس فرصت داری تا به دلتنگیهایت برای فرزندت فکر کنی. در روزی که از به دست آمدن مدال تاریخی ژیمناستیک ذوقزده هستی، میتوانی پابهپای دیگر مادر خبرنگار حاضر در مسابقات که از خبر دل درد دخترش اشک میریزد، گریه کنی. وقتی دیگر مادر - خبرنگار، روز تولد دخترش در گوشهای اشک میریزد، تو فقط حال او را درک میکنی.
وقتی دوان دوان برای مصاحبه با والیبالیستی که حاضر به مصاحبه نیست به سمت میکسدزون میروی، دیدن یک پسر بچه چینی 6 ساله تو را به سمت او میکشد تا ناخودآگاه موهایش را نوازش میکنی. وقتی کسب مدال روئینگ را از محل برگزاری مسابقه به صورت زنده به تهران مخابره میکنی، روز اول مدرسه رفتن فرزندت را از گوشی تلفن همراه و آنلاین خواهی دید.
مادر - خبرنگاران ورزشینویس بهترین لحظات ورزشکاران را در حالی برای آنها ثبت میکنند که خودشان از ثبت لحظات خاص فرزندانشان محروم هستند.