شنبه 10 آذر 1403

تجلی فاطمی در ادبیات ایرانی

وب‌گاه الف مشاهده در مرجع
تجلی فاطمی در ادبیات ایرانی

کشور ایران از قدیم الایام به ارادت و محبت نسبت به خاندان اهل البیت (علیهم السلام) شهره عالم اسلام بوده است. از آثاری که علمای دینی ایرانی چه شیعه و چه سنی در باب ائمه اطهار بالاخص فاطمه زهرا (س) دخت گران ارج رسول خدا و حجت خدا بر حجج الهی، نوشته اند بگذریم، نشان فاطمی را در «شعر» و «نظم»، که بیت الغزل فرهنگ ایرانی است به وفور و به کرات مشاهده میکنیم. این ابراز علاقه و ارادت در اشعار و ادبیات چند صد ساله اخیر ایرانی به حدی است که گویی کمتر شاعری پیدا میشود که سخن از فاطمه زهرا و مقام شامخش در قالب و کلام شعر نگفته باشد.

در ادامه نمونه ای از این آثار ادبی در فضل و شأن عصمت الله الکبری، فاطمه زهرا به خامه شعرای بزرگ کشورمان از نظرتان میگذرد:

«ناصرخسرو قبادیانی»

رضوان به هشت خلد نیارد سر صدیقه گر بود به حشر یارش باکش ز هفت دوزخ سوزان نی زهرا (س) چو هست یار و مددکارش

آن روز بیایند همه خلق و مکافات هم ظالم و هم عادل بی‌هیچ محابا آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع پیش شهدا دست من و دامن زهرا (س)

چون به حب آل زهرا (س) روی شستی روز حشر نشنود گوشت ز رضوان جز سلام و مرحبا پس پی آن پسران رو، پس از آن که تو را پسران علی (ع) و فاطمه ز آتش سپرند

«سنایی غزنوی» 

وز یدالله فوق ایدیهم نشوی غافل از بنی هاشم جز فطامش نداد فاطمه را داد حق شیر این جهان همه را ولی شیری چو حیدر باسخا کاو سراسر جمله عالم پر ز شیرست زنی، چون فاطمه خیرالنساء کو سراسر جمله عالم پر شهیدست شهیدی، چون حسین کربلا کو سراسر جمله عالم پر شهیدست

«عطار نیشابوری» 

همه یاران در آن اندوه و محنت شدند آخر بر خاتون جنت

«سعدی شیرازی» 

یارب به نسل طاهر اولاد فاطمه یارب به خون پاک شهیدان کربلا یارب به صدق سینه پیران راستگوی یا رب به آب دیده مردان آشنا دل‌های خسته را به کرم مرهمی فرست ای نام اعظمت در گنجینه شفا که بر قول ایمان کنم خاتمه خدایا به حق بنی‌فاطمه من و دست و دامان آل رسول اگر دعوتم رد کنی ور قبول

«خواجوی کرمانی»

منظومه محبت دهر و آل او بر خاطر کواکب ازهر نوشته‌اند دوشیزگان پرده‌نشین حریم قدس نام بتول بر سر معجر نوشته‌اند

به نور چشم پیمبر که نور ایمان بود عقیق صفوت یاقوت شرع را کان بود نبود هیچ به عذر احتیاجش از پی آن که شمع جمع طهارت از او فروزان بود از آن به وصلت او زهر شده لآلی که از شرف قمرش در سراچه دربان بود نگشت عمر وحی از «حی» فزون ز روی حساب چرا که زندگی او به حی حنان بود

«شیخ بهایی»

الهی الهی به صدق خدیجه الهی الهی به زهرای اطهر که بر حال زار بهایی نظر کن به حق امامان معصوم یکسر

«هاتف اصفهانی» 

که خم از باد اجل شد ناگاه حیف از فاطمه آن نخل جوان در جهان خیل نکویان را شاه حیف از آن گوهر ارزنده که بود پرتو آن طرب‌افزا غم کاه حیف از آن شمع فروزنده که بود عفتش همدم و عصمت همراه بود از پاکی طینت تا بود پاک‌دامان وی از لوث گناه بود ذیل وی از آلایش دور روشن از عارضش این نه خرگاه خرم از چهره‌اش این هفت اقلیم از سموم اجلش حال تباه چون شد آن سرو قد لاله‌عذار لاله زین غم ز سر افکنده کلاه سرو ازین غصه به بر جامه درید کرد در ماتمش این جامه سیاه ریخت در فرقتش آن خاک به سر جانش از شوق ملاقات الله. چون شد از دار فنا سوی بهشت بار بگشاد در آن عشرتگاه

«محتشم کاشانی» 

آن در که جبرئیل امین بود خادمش اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند چون روی در بقیع، به زهرا خطاب کرد وحش زمین و مرغ هوا را، کباب کرد کای مونس شکسته‌دلان حال ما ببین ما را غریب و بی‌کس و بی‌آشنا ببین اولاد خویش را که شفیعان محشرند در ورطه عقوبت اهل‌جفا ببین در خلد، بر حجاب دو کون آستین فشان وندر جهان مصیبت ما برملا ببین نی، نی ورا چو ابر خروشان به کربلا طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین تنهای کشتگان همه در خاک و خون نگر سر‌های سروران همه بر نیزه‌ها ببین آن سر که بود بر سر دوش نبی (ص) مدام یک نیزه‌اش ز دوش مخالف جدا ببین آن تن که بود پرورشش در کنار تو غلطان به خاک معرکه کربلا ببین یا بضعه‌الرسول ز ابن زیاد، داد کاو خاک اهلبیت رسالت، به باد داد

«قصیده ملک‌الشعرای بهار» 

زهرا، آن اختر سپهر رسالت کو را فرمانبرند ثابت و سیار فاطمه، فرخنده‌مام یازده سرور آن به دو گیتی پدرش، سید و سالار پرده‌نشین حریم احمد مرسل صدر گزین بساط ایزد دادار عرفان، عقد است و اوست واسطه عقد ایمان، پرگار و اوست نقطه پرگار از پی تعظیم نام نامی زهراست اینکه خمیده است پشت گنبد دوار بر فلک ایزدی است نجمی روشن در چمن احمدی است نخلی پربار بار ولایش به دوش گیر و میندیش ای شده دوش تو از گناه گرانبار! عصمت، چرخ است و اوست اختر روشن عفت، بحر است و اوست گوهر شهوار کوس کمالش گذشته از همه گیتی صیت جلالش رسیده در همه اقطار فر و شکوه و جلال و حشمت او را گر بندانی، ببین به نامه و اخبار

«امام خمینی» 

ای ازلیت، به تربت تو مخمر وی ابدیت، به طلعت تو مقرر آیت رحمت ز جلوه تو هویدا رایت قدرت در آستین تو مضمر جودت، هم‌بسترا به فیض مقدس لطفت هم‌بالشا به صدر مصدر عصمت تو تا کشید پرده به اجسام عالم اجسام گردد عالم دیگر جلوه تو، نور ایزدی را مجلی عصمت تو، سر مختفی را مظهر گویم واجب تو را، نه آنت رتبت خوانم ممکن تو را، ز ممکن برتر ممکن اندر لباس واجب پیدا واجبی اندر ردای امکان مظهر ممکن، اما چه ممکن، علت امکان واجب، اما شعاع خالق اکبر ممکن، اما یگانه واسطه فیض فیض به مهتر رسد، وزان پس کهتر ممکن، اما نمود هستی از وی ممکن، اما ز ممکنات فزونتر وین نه عجب، زانکه نور اوست ز زهرا نور وی از حیدر است و او ز پیمبر نور خدا در رسول اکرم پیدا کرد تجلی ز وی به حیدر صفدر

«استاد شهریار» 

ماه آن شب خموش و سرگردان روی صحرا و دشت میتابید نور غم‌رنگ و حزن‌پرور ماه همه جا را نموده بود سپید دانه‌دانه ستاره بر رخ چرخ همچو اشک یتیم میلرزید خوب گسترده بود خاموشی بر جهان پرده فراموشی مرغ شب آرمیده بود آرام چشم ایام رفته بود به خواب سایه نخل‌ها به چهره نور از سیاهی کشیده بود حجاب باد در جست‌وجوی گمشده‌ای چرخ می‌زد چو عاشقی بی‌تاب غرق شهر مدینه سرتاسر در سکوتی عمیق و رعب‌آور میکشید انتظار خاک آن شب مقدم تازه میهمانی را می‌ربود از کف گران‌مردی آسمان همسر جوانی را آتش مرگ مادری میسوخت دل اطفال خسته‌جانی را مردم آرام لیک آهسته نوحه‌گر چند طفل دل‌خسته بر سر دوش جسم بی‌جانی حمل می‌شد به نقطه‌ای مرموز همه خواهان به دل درازی شب گرچه شب تلخ بود و طاقت‌سوز تا مگر راز شب نگردد فاش نبرد پی به راز شب دل روز راز شب بود پیکر زهرا که شب آغوش خاک گشتش جا راز شب بود بانویی معصوم که چو مردی از زمانه نزاد هجده‌ساله بانویی پرشور که سیه کرده چهره بیداد بانویی کز سخن به محضر آن ریخت آتش به جان استبداد بانویی شیردل، دلیر و شجاع که نمود از حقوق خویش دفاع گرچه زن بود لیک مردانه از قیام آتشی عظیم افروخت شعله‌ای برکشید از دل خویش که سیه خرمن ستم را سوخت درس احقاق حق و دفع ستم به جهان و جهانیان آموخت مردم خفته را ز خواب انگیخت آبروی ستمگران را ریخت