جمعه 2 آذر 1403

تلفیق فرهنگ‌ها و سنت‌های فکری با تفکر صدرایی و شیخ اشراق

خبرگزاری تسنیم مشاهده در مرجع
تلفیق فرهنگ‌ها و سنت‌های فکری با تفکر صدرایی و شیخ اشراق

کارشناس مسائل شرق‌شناسی معتقد است: اورینتالیسم نه‌تنها بر دانشگاه‌ها تأثیر گذاشته، بلکه حتی بر علمای سنتی ما که به نجف یا قم رفته بودند و در حوزه‌های علمیه درس خوانده بودند، تأثیر گذاشته است.

- اخبار فرهنگی -

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، شرق‌شناسی (Orientalism) به معنای مطالعه و تحلیل فرهنگ‌ها و تمدن‌های شرقی توسط محققان و نویسندگان غربی است. این مفهوم در دهه‌های اخیر به ویژه به دلیل آرای ادوارد سعید، فیلسوف و منتقد فرهنگی فلسطینی - آمریکایی، مورد توجه و نقد قرار گرفته است.

دکتر جواد میری، استاد دانشگاه، به بررسی مفهوم شرق شناسی و فراسوی پسااستعماری پرداخته و تأکید می‌کند: اکنون، در قرن بیست و یکم، ما با این واقعیت مواجه هستیم که نمی‌توانیم با مفاهیم و مقولات پسااستعماری از غرب عبور کنیم و دوباره خود را بازسازی کنیم. در نتیجه، نظریه‌ای به نام «دی‌کلونالیته» ظهور کرده است (که به بررسی و نقد آثار و پیامدهای استعمار و استعماری کردن دانش و فرهنگ می‌پردازد) و در آن بحث‌های ضد استعماری و پسااستعماری در دهه‌های 40 تا 90 به چالش کشیده می‌شود. در این نظریه، به دنبال تلفیق فرهنگ‌ها و سنت‌های فکری متفاوت هستیم تا بتوانیم از وضعیت «سوژکتیویسم» عبور کنیم. درنهایت می‌توانیم با رویکرد ناگارجونا که به تفکر مفهومی اعتقاد ندارد، یا با تفکر ملاصدرا و شیخ اشراق به یک تلفیق دست پیدا کنیم.

درک مفهوم حقیقی شرق‌شناسی

بسیاری تلاش کرده‌اند که «اورینتالیزم» را با مفهوم «شرق‌شناسی» و در جهان عرب نیز با مفهوم «استشراق» مطرح کنند. اما پرسش اصلی این است که آیا واقعاً اورینتالیسم "Orientalism" همان شرق‌شناسی است؟ در این گفتمان و در این ژانر، آیا تلاش ما این است که شرق را بشناسیم و آن کسی که یا آن جایگاه یا آن مکان یا آن تماشاکننده‌ای که شرق را مورد مطالعه قرار می‌دهد، آیا نگاه توصیفی و دسکریپتیو دارد و واقعاً شرق را به خوبی برای ما می‌شناساند؟ مثلاً در حوزه شعر و ادبیات، آیا واقعاً صرفاً یک جایگاه آزاد و رها از ارزش‌ها دارد که موضوعی را مورد بررسی قرار دهد یا این‌که ما با یک ساختمان معرفتی مواجه هستیم؟

به زبان امانوئل والس، این موضوع به «کلاسیفیکیشن نالج» یعنی طبقه‌بندی معرفت مربوط می‌شود. او به ما می‌گوید که ما با یک پیش‌فرض‌ها و مفروضات مشخصی روبرو هستیم. در کتاب «آنتنس» و در بحث‌های علوم اجتماعی، او می‌گوید که آنچه امروز به عنوان علوم اجتماعی و حتی وسیع‌تر از آن، علوم انسانی می‌شناسیم، این‌گونه نیست که هیچ مفروضی نداشته باشد یا هیچ فلسفه تاریخی پشت آن نباشد.

او می‌گوید چرا بعضی از رشته‌ها به آنتروپولوژی و برخی دیگر به سوسیالیسم، اورینتالیسم، ایرانولوژی، اجیپتولوژی، سینولوژی و... تبدیل شده‌اند. حتی آمریکای لاتین هم ذیل همین تقسیم‌بندی قرار می‌گیرد.

این سوژه‌ای که تمامی جهان را تقسیم می‌کند، کیست؟ به زبان شریعتی، این فرد، سوژه‌ای است که می‌تواند در یک جایگاه مستحکم بایستد و از آن منظر، جهان را طبقه‌بندی کند. این سوژه که ما در ایران در یک دوره شرق‌شناسی داریم، چیست؟

به عنوان مثال، برخی از افراد که دغدغه سرگویی داشته‌اند، گفته‌اند که نباید به جای «شرق» از واژه «خاورشناسی» استفاده کنیم، زیرا این تغییر واژه صرفاً تغییر لفظی است و نمی‌تواند عمق مفهوم «شرق‌شناسی» را پوشش دهد. «شرق‌شناسی» یک مکتب، یک چارچوب، و یک مفروضاتی دارد.

لزوم تحلیل شرق‌شناسی در رشته آنتروپولوژی

اگر قرار بود که تحت‌اللفظی به «شرق‌شناسی» نگاه کنیم، باید به این نکته توجه کنیم که در واقع در دیسیپلین‌های مختلفی که در چارچوب آکادمیک کشورهای اروپایی و غربی وجود دارد، چنین رشته‌ای به نام «اورینتولوژی» وجود ندارد. وقتی می‌گوییم «اورینتالیزم»، به نوعی به یک سوژه اشاره داریم که سوژه‌ای یورو سنتریک یا انسان مذکر سفیدپوست اروپایی و به تبع آن آمریکایی است. این سوژه در یک جای مستحکم ایستاده و به صورت پانورامیک، جهان را تصویر می‌کند و بر اساس این تصاویر، ایران، عرب، ترکیه و سایر کشورها را می‌بیند.

به عبارت دیگر، این یک نگاه اروپامدارانه است. اما جالب است که این بحث‌ها در ایران خیلی پا نگرفته است و کمتر کسی به این منظر آمده که کل گفتمان اورینتالیزم را مورد بررسی قرار دهد. این اورینتالیسم نه‌تنها بر دانشگاه‌ها تأثیر گذاشته، بلکه حتی بر علمای سنتی ما که به نجف یا قم رفته بودند و در حوزه‌های علمیه درس خوانده بودند، تأثیر گذاشته است.

به‌عنوان مثال، مرحوم علامه جعفری یک کتاب در باب علم و دین دارد و در ابتدای کتاب به این نکته اشاره می‌کند که یکی از دوستانش از او می‌پرسد که آیا ما در تاریخ اسلام علم داریم یا نه؟ علامه برای پاسخ به این سؤال، شروع به نوشتن این کتاب می‌کند و جالب این است که تمام ارجاعات او به همان اورینتالیست‌هاست. او وقتی می‌خواهد دقیق‌ترین مسائل را درباره خودمان بیان کند، به یک دیگری نیاز دارد. این دیگری، ما را به عنوان ابژه می‌بیند و خود را به عنوان سوژه، در یک فلسفه تاریخی مبتنی بر نگاه طبقاتی قرار می‌دهد.

ایرانی‌ها در دوران صفوی، عثمانی، دربار گورکانی، یا حتی چینی‌ها، باروت را نیز تجربه نکردند و به همین ترتیب انقلاب صنعتی و انقلاب علمی را نیز نداشتند. از همه مهم‌تر، در آنجا همچنان سلطانی یا حاکمی وجود دارد که به نوعی به آسمان وصل است و انقلاب سیاسی فرانسه هم در آنجا اتفاق نیفتاده است.

این موضوعات نیازمند بررسی عمیق‌تری است و می‌توان آن‌ها را در یک رشته علمی به نام «آنتروپولوژی» مورد مطالعه قرار داد. ما در ایران، آنتروپولوژی را به «انسان‌شناسی» ترجمه کرده‌ایم، اما برخی از محققان آن را به «مردم‌شناسی» هم ترجمه می‌کنند. در حالی که آنتروپولوژی به عنوان گفتمانی است که تلاش می‌کند وسیع‌ترین فرم‌های انسانی را مورد مطالعه قرار دهد.

نظریه هگل درباره ادیان و جوامع

در فلسفه تاریخ، هگل به خصوص در باب تغییر و تحولات ادیان و تفسیر از پیشرفت ادیان، می‌گوید که بالاترین دین مسیحیت است. جالب است که او در ادامه می‌گوید که بالاترین فرم از مسیحیت نه ارتودوکسیسم است و نه کاتولیسیسم، بلکه پروتستانتیزم است. او به نوعی در این تحلیل به اسلام نیز می‌رسد و می‌گوید که اسلام در واقع دین نیست، بلکه یک بدعت مسیحی است.

در این فلسفه، وقتی به جوامع نگاه می‌شود، گفته می‌شود که وسیع‌ترین جوامع، جوامع بدوی هستند. به عنوان مثال، در دوره صفوی، فلسفه، شعر، و ادبیات وجود دارد، اما هنوز انقلاب صنعتی صورت نگرفته است و این جوامع به سوژه‌های تاریخی تبدیل نشده‌اند. به همین دلیل، باید این جوامع را در قالبی به نام «اورین» بررسی کنیم و بتوانیم آن‌ها را مورد تأمل قرار دهیم یا به ذهن اروپایی مرتبط کنیم تا در نهایت به پروژه‌ای که فرانسوی‌ها در قرن نوزدهم و بیستم به آن می‌گویند «سیبیلایز کردن» برسیم.

استعمار و پسااستعمار

این مفهوم اورینتالیزم نیز نیازمند نقادی و پرسش‌گری در مورد مبانی فلسفی، متافیزیکی و بنیادین خود است. در اینجا، بحث استعمار و پسااستعمار نیز خود جای تأمل دارد. مباحثی که اکنون در اروپا، هند، و حتی کره و ژاپن مطرح است، تنها به تئوری پست‌کلونیالیسم محدود نمی‌شود.

به‌طور کلی، کشورهای غیر غربی در برابر سیطره و چیرگی اروپا و غرب تلاش کردند تا از استعمار رهایی یابند. فهم آن‌ها از استعمار به عنوان یک قدرت نظامی و سیاسی بود و اگر بتوانند این قدرت را از کشورشان خارج کنند، استعمار پایان می‌یابد.

این دوره، دوران جنبش‌های ضد استعماری است. به عنوان مثال، در ایران، ما مصدق را داریم و در جاهای دیگر مانند هند، شخصیت‌هایی مانند گاندی و جواهر لعل نهرو را. پس از بیرون کردن استعمار، عقبه فکری برای عبور از آن وجود دارد. در این زمان، در خود اروپا، در دهه‌های 50 و 60 میلادی، جریان‌های فلسفی و نظری اجتماعی شروع به ظهور کردند که به بحث پست‌ساختارگرایی پرداخته و ایده اصلی‌شان این بود که چگونه می‌توانیم غرب را مرکززدایی کنیم.

این مباحث در کارهای فوکو و افرادی مانند سمیر امین و ادوارد سعید و در ایران تا حدودی در آثار جلال آل‌احمد و شریعتی مطرح می‌شود. در شرق، در جنوب شرقی آسیا، شخصیت‌هایی مانند سید حسین نصر و مالک نبی در الجزایر نیز به این موضوع پرداخته‌اند.

اکنون، در قرن بیست و یکم، ما با این واقعیت مواجه هستیم که نمی‌توانیم با مفاهیم و مقولات پسااستعماری از غرب عبور کنیم و دوباره خود را بازسازی کنیم. در نتیجه، نظریه‌ای به نام «دی‌کلونالیته» ظهور کرده است (که به بررسی و نقد آثار و پیامدهای استعمار و استعماری کردن دانش و فرهنگ می‌پردازد) و در آن بحث‌های ضد استعماری و پسااستعماری در دهه‌های 40 تا 90 به چالش کشیده می‌شود.

در این نظریه، به دنبال تلفیق فرهنگ‌ها و سنت‌های فکری متفاوت هستیم تا بتوانیم از وضعیت «سوژکتیویسم» عبور کنیم. درنهایت می‌توانیم با رویکرد ناگارجونا که به تفکر مفهومی اعتقاد ندارد، یا با تفکر ملاصدرا و شیخ اشراق به یک تلفیق دست پیدا کنیم.