جوانان در خط مقدم مبارزه با کرونا / برای فردای برناهایمان چه فکری کردیم؟
جوانان امروز حالا بعد از این همه مدت وارد جنگ جدیدی شده اند، جنگ مقابله با یک بیماری واگیردار.
به گزارش خبرنگار حوزه ازدواج و خانواده گروه اجتماعی باشگاه خبرنگاران جوان، ساعت حدود 10 شب. در خیابانهای سوت و کور تهران زمانی که از سر کار به خانه برمیگشتم، در همان محله قدیمی خانه پدری صدای عده جوان توجه مرا به خود جلب کرد. صدایی که مانند یک سرود با همدیگر نجوا میکردند (هوای این روزای من، هوای سنگره...). نزدیکتر رفتم، تعدادی جوان کم سن و سال با بشکههای بزرگ سم پاشی و یک وانت سفید رنگ قدیمی در حال ضد عفونی کردن خیابان بودند.
از هم صحبتی با آنها متوجه شدم گروه دیگری هم چند کوچه آن طرف تر مشغول ضدعفونی کردن و سمپاشی هستند با آدرسی که از آنها گرفتم سعی کردم پیدایشان کنم. راستش را بخواهید اولش کمی ترسیدم. کوچهها تاریک و خلوت بود و من هم تنها آدم آن کوچهها بودم. تا اینکه چند قدمی که از گروه اول دور شدم پیدایشان کردم. یک نیسان آبی و یک منبع 100 لیتری مواد ضدعفونی کننده همراه شان بود. آنها چند جوان 23 -24 ساله بودند که مشغول ضدغفونی کردن منازل و مغازههای محله بودند.
سلام کردم و سعی کردم با گفتن خدا قوت و خسته نباشید سر صحبت را باز کنم. خیلی سخت مشغول کار بودند و کمتر جوابم را میدادند، اما یکی از آنها توجهم را بیشتر به خود جلب کرد. جوانی بود که دست راستش تا داخل گچ بود و معلوم بود به تازگی شکسته است. نگاهش کردم و به گفتم برادر شما که دستت اینطوری چرا اومدی؟ خب استراحت میکردی!
یه نگاهی بهم کرد و گفت: روزها از صبح برای یه لقمه نون حلال میرم سرکار، تا بتونم برای سلامتی پدر و مادرم ماسک 4 هزار و 500 تومنی بخرم تا یه وقت کرونا سمتشون نیاد. شب هائهم به عشق مردم میام تو کوچهها تا بتونم بیشتر جلوی ویروس رو بگیرم.
گفتم: شما با این وضعیت واجب نبود بیای! بالاخره امثال شماها زیادند.
خندید و گفت: من آدمی ام که یه قدم هم پیاده جایی نمیرم، یا ماشین زیر پامه یا موتور. اما حالا 25 شب که از این کوچه به اون کوچه، از این محله به اون محله میرم تا برای سلامتی مردم کاری کنم. راستش را بخوای هیچ کاری به اندازه کار برای مردم لذت بخش نیست. هرچند که ثواب خودشم داره. لحظهها مثل باد میگذرند. اصلا باورم نمیشه 25 شب گذشته!
پرسیدم تو کار دستت شکسته؟ گفت: یه شب که با بچهها داشتیم کار میکردیم، مجبورشدم بشکهی موادضدعفونی رو به تنهایی بلند کنم. ولی چون نشد که استراحت کنم و از دستم کار کشیدم بهم مونده! خوب میشه. طوری نیست فدای سر بچه محلا!
او ادامه داد: هنوز درگیر عید نوروز 98 بودیم که سیل آمد، ساک برداشتیم و رفتیم آق قلا، بعد از هم لرستان و پلدختر و... خدا میداند در بین آن همه خانهی خراب شده چه چراغهایی از امید روشن بود. بین آن همه بی تدبیری مسئولان و ریش سفیدان چه جوانهای با همت و پر انگیزهای را ندیدیم. حالا ما بعد از این همه مدت وارد جنگ جدیدی شده ایم، جنگ مقابله با یک بیماری واگیردار. نه همه چیز گل و بلبل است و نه قرار است همگی باهم بمیریم. همه آنچه از زمان شیوع بیماری اتفاق افتاد طبیعی است. ترس مردم، افزایش قیمت لوازم مورد نیاز، آمارهای متناقض، شایعههای بی سر و ته و خیلی چیزهای دیگر. اما باید یادمان نرود باید دورهم جمع شویم مثل همه روزهایی که در بسیاری از بحرانها ایستادیم.
از سوال هایم شرمنده شدم و با یک خدا قوت سعی کردم بحث را زودتر تمام کنم و راهی خانه شوم. این حجم از انرژی، خستگی روز و نگرانیها این روزها را از بین میبرد. این جوانها همانهایی هستند که برای سلامتی، آرامش مردم و خانواده هایشان از استراحت گذشتند و شبانه روز تلاش میکنند با قطع زنجیره انتقال بیماری خود را فدای مردم کنند، هر چند نه وظیفهای دارند و نه مسئولیتی! اینها همانهایی هستند که شاید همیشه هیچ اسم و نشانی در طول تاریخ از آنها باقی نماند.
جوانهای زیادی در خط مقدم ایستاده اند و همان زمانی که ما فروشگاه خالی میکردیم و یا شربت زنجبیل عسل مینوشیدیم و اخبار را بالا و پایین میکردیم، داشتند میجنگیدند، از پرستار و پزشکان تا سربازها، تا بچههای هلال احمر، فعالان جهادی، خبرنگاران و خیلیهای دیگر.
انتهای پیام /
گزارش از زهره شایسته