دوشنبه 5 آذر 1403

خاطراتی از مواجهه منوچهر نوذری با اکبر عبدی، فردوسی پور و عموپورنگ

خبرگزاری ایسنا مشاهده در مرجع
خاطراتی از مواجهه منوچهر نوذری با اکبر عبدی، فردوسی پور و عموپورنگ

محمدباقر رضایی که با متن های طنز و آهنگینش به معرفی چهره های شاخص رادیو می پردازد، این بار متنی طنز و آهنگین را درباره مرحوم منوچهر نوذری، به رشته تحریر درآورده است.

تذکره‌ی طنز مشاهیر رادیو، عنوان مجموعه ای از نوشته‌های محمدباقر رضایی، نویسنده برنامه‌های ادبی رادیو است. در این مجموعه، شرح حال آهنگین و طنزگونه‌ی تعدادی از بزرگان رادیو نوشته شده است. یکی از آنها درباره زنده یاد منوچهر نوذری است که به گفته‌ی نویسنده، از پدیده‌های تکرارنشدنی رادیو بود. در این نوشته که در اختیار ایسنا قرار داده شده، با منوچهر نوذری به روایتی دیگر، آشنا می‌شوید. متن طنزواره محمدباقر رضایی درباره این هنرمند به شرح زیر است:

«روایتی غیررسمی از ماجراهای مرد هزارصدای رادیو در 15 پرده

پرده اول:

آن هنرمند هزارصدا. آن در رادیو صاحب ردا. آن سرد و گرم عالم را چشیده و زیر و بم زندگی را دیده. آن معنی هیچ بودن را دانسته و گاهی به بهلول عاقل مانسته. آن که منوچهر نوذری نام داشت و در خنداندن، تسلطی تام داشت. آن که اصالتا کاشانی بود، اما در قزوین به دنیا آمده بود. زبانش یک لحظه بسته نمی‌شد و از حرف و سخن خسته نمی‌شد. صدایش جاذبه ای همه پسند داشت و چهره اش نمکی دل پسند داشت. واکنش‌هایش ملیح بود و البته کمی صریح بود.

پرده دوم: ظاهر خوشبختی داشت، ولی در بحرش فرو می‌رفتی بدبختی داشت. همه فکر می‌کردند هفت خط است و برای خودش صاحب تاج و تخت است. ولی یک بار که در سال 77 برای اجرای برنامه ای به کیش رفته بود، از مقام بلند پایه ای که به آنجا آمده بود، برای رفتن به حج و خریدن ماشین کمک خواسته بود. چون مشکلات عدیده ای داشت و دشمنان دریده ای داشت. عده ای چشم دیدنش را نداشتند و چوب لای چرخ هنرش می‌گذاشتند. خودش هم البته در ایجاد دشمنی‌ها شتاب می‌کرد و بعضی‌ها را بدجور خراب می‌کرد. شرکت کننده‌های برنامه‌ی مسابقه هفته را دچار اضطراب می‌کرد و آنها را به خاطر پاسخ اشتباه کباب می‌کرد. اما اگر از کسی خوشش می‌آمد، چنان فرصتی برایش مهیا می‌کرد، که طرف را حسابی احیا می‌کرد. یک بار جوان 19 ساله ای به نام عادل فردوسی پور در برنامه اش شرکت کرده بود. شماره اش3 بود. عادل آن سالها در همه‌ی برنامه‌های مسابقه ای تلویزیون شرکت می‌کرد، چون استعداد عجیبی در پاسخگویی داشت. وقتی نوبت به او رسید، جواب سوال را که فوتبالیست معروف "پله" بود، به زیبایی و با سرعت داد و حتی اسم اصلی و ماجرای ازدواجش را هم گفت. نوذری آنقدر خوشش آمد که به او آفرین گفت و حتی کمی هم شوخی کرد. آخرش هم گفت: "اصلا خودت پله ای" و عادل که حال کرده بود با خنده گفت: ولی من اونقدر سیاه نیستم.

پرده سوم: وقتی هفده سال داشت، هوشنگ لطیف پور که دوست برادرش بود، یک روز با شنیدن صدای او گفت: این صدا برای دوبله خیلی عالی است. او را با خود به استودیو برد و کار یادش داد. بعدها او را به سینما هم کشاند و استعدادش شکوفا شد. فیلم‌های زیادی بازی کرد و از پس کارگردانی هم برآمد. چنان شهرتی نصیبش شد که وقتی به جعبه‌ی نقره ای وارد شد، او اولین کسی بود که در قاب آن ظاهر شد و به مردم گفت: نام این جعبه ای که تصویر من را در آن می‌بینید تلویزیون است. و بعد از آن بود که فعالیت‌هایش در تلویزیون و رادیو اوج گرفت. حتی با بزرگان رسانه ای آن زمان به شهرهای دیگر می‌رفت و گزارش تهیه می‌کرد.

پرده چهارم: یک بار همراه با پرویز خطیبی نویسنده سالهای دور رادیو برای تهیه‌ی گزارشی به اصفهان رفته بود. شب که شد، خسته و مرده به هتل شاه عباس رفتند. خطیبی چون می‌دانست که او بدجوری خرخر می‌کند، برای خودش اتاقی جدا گرفت. اما اتاق‌هایی بغل هم نصیبشان شد. نیمه شب خطیبی احساس کرد دیوار اتاقش می‌لرزد. از جا بلند شد ببیند چه خبر است. فکر کرد زلزله آمده. اما آن صدا، به توصیف خودش، مانند اره کردن یک درخت بود. بالاخره متوجه شد که بله، صدای رفیق خودش است که اتاق را به لرزه در آورده. تند از جا جست و رفت در اتاق بغلی را با عصبانیت کوفت. بعد از چند بار در زدن او، نوذری با زیرشلواری و زیرپیراهنی در را باز کرد و داد زد: چه خبرته پرویز؟ خطیبی برای آن که رعایت مسافران دیگر را کرده باشد، آهسته گفت: تو چه خبرته مرد حسابی! با این خرخرات خوابم نمی‌بره. نمی‌دونم چه کار کنم! نوذری قول می‌دهد دیگر خرخر نکند. اما تا دوباره به خواب می‌رود، صدای خرخرش شدیدتر از قبل، بقیه‌ی مسافران هتل را زابراه می‌کند. می روند به مدیر شیفت شب هتل اعتراض می‌کنند. در نهایت، ماجرا به این صورت می‌شود که اتاقی در انتهای راهرو به او می‌دهند که برود آنجا بخوابد. از آنجا، صدای خرخرش را کسی نمی‌شنید.

پرده پنجم: خطیبی بعدها شاهد بود که نوذری چطور پس اندازش را در یک موسسه‌ی دوبلاژ از دست داد. می دانست که رفیقش چرا به مصر و اردن رفت تا دوباره پولی به دست بیاورد و به ایران برگردد. اتفاقا به موقع برگشت و چاق و چله هم برگشت و به کارهای گوناگونی مشغول شد. در مورد چاقی اش هم به خطیبی می‌گفت: من به هر مغازه یا شیرینی فروشی که می‌رم، اونقدر بهم شیرینی و شکلات تعارف می‌کنن که نگو. منم از روی ادب و احترام ناچارم بردارم و بخورم. حتی وقتی سوار هواپیما می‌شم، خانم‌های مهماندار لطف می‌کنن همه جور خوراکی برام می‌آرن. منم نمی‌تونم دستشونو رد کنم. برای همینه که چاق شدم. اما سیگار می‌کشم که لاغر بشم، ولی نمی‌شم، نمی‌دونم چه کار کنم.

پرده ششم: فرصت سر خاراندن نداشت، چون طنزش مانند نداشت. در رادیو، شاهرخ نادری تهیه کننده قدیمی، او را خیلی قبول داشت. دکتر معین افشار، نوذری را به او معرفی کرده بود. نادری هم وقتی فهمیده بود که او دهان گرمی دارد و اصلا تپق نمی‌زند، برنامه‌های زیادی به او داد. می دانست که او سر دستمزد و این حرفها چانه نمی‌زند. پس به او پر و بال داد. آن زمان نوذری خیلی چاق شده بود، ولی فرز و چالاک بود. مخصوصا دهانش مثل فرفره می‌چرخید. نادری برنامه ای راه انداخت به نام "میکروفون مخفی". با این برنامه حال چند نفر را گرفته بود. یک بار هم حال نوذری را گرفت. ماجرا از این قرار بود که با هم رفته بودند گرگان. ماموریت داشتند برنامه ای از اهالی آنجا ضبط کنند. شب که شد، در هتلی خوابیدند. سه نفر بودند: نادری و نوذری و عبدالکریم اصفهانی که در تقلید کردن صدای دیگران، دست نوذری را از پشت می‌بست. چون توی آن اتاق فقط دو تا تخت بود، ناچار قرار شد نوذری روی زمین بخوابد. نیمه‌های شب، صدای خرخرش نه تنها این دو نفر، بلکه مسافران اتاق‌های دیگر را عاصی کرده بود. یک دفعه نادری به یاد برنامه اش میکروفون مخفی می‌افتد. بلافاصله دستگاهش را از توی کیفش در می‌آورد. ضبط صدای خرخر نوذری همان و کیفور شدن نادری همان. روز بعد که به تهران می‌آیند، نادری بدون این که به نوذری چیزی بگوید، صدای خرخر او را از برنامه "صبح جمعه با شما" پخش می‌کند. به شنونده‌ها هم می‌گوید که این، صدای خرخر فلانی است که به علت خستگی سفر، نتوانسته امروز به برنامه بیاید. بعد از ظهر جمعه که می‌شود، نادری در خانه اش مشغول استراحت بود که ناگهان در حیاطشان با صدای وحشتناکی به صدا در می‌آید. نادری می‌رود دم در، چشمتان روز بد نبیند، می‌بیند نوذری به اتفاق همسرش دم در ایستاده و دارد داد و بیداد می‌کند و ناسزا می‌گوید. تا نادری می‌پرسد: چه شده نوذر جان؟ نوذری با عصبانیت می‌گوید: مرد حسابی! تا امروز فقط خانمم و یکی دو تا از نامردایی مثل تو می‌دونستن که من تو خواب خرخر می‌کنم. حالا با این کار ناشایست تو، همه‌ی عالم و آدم متوجه شدن. چرا این کارو با من کردی!؟ نادری که باور نمی‌کرد دوستش اینقدر حساس باشد، او را بغل کرد و کلی معذرت خواست. بعد، آنها را به خانه اش برد و از دلشان در آورد. اما از رو نرفت. یک بار دیگر که با جهانگیر ملک و نوذری به زاهدان رفته بودند، شب که شد، میکروفون مخفی اش را زیر بالشش گذاشت تا لحظه‌ها را شکار کند. دست بر قضا نیمه‌های شب دوباره صدای خرخر نوذری بلند شد. او هم بلافاصله میکروفون را روشن کرد و آماده ضبط شد. اما نمی‌دانست نوذری از آن اعجوبه‌هایی است که قابل پیش بینی نیست. تا به خاطر این شکار تاریخی، در حال حال کردن بود، دید که نوذری از جا پرید و با عصبانیت تمام، میکروفون او را برداشت و محکم به زمین زد. میکروفون گرانقیمت، درب و داغان شد و نادری هم لال شده بود. نمی دانست که آن اعجوبه، خودش را به خواب زده بود و خرخر الکی راه انداخته بود تا او را امتحان کند. بعد هم شنید که نوذری با ناراحتی گفت: یه بار آبرومو بردی، ولی دیگه نمی‌ذارم. نادری که لال شده بود، هیچ عکس العملی نشان نداد، چون می‌دانست که شوخی اش نوذری را منقلب کرده است. چاره ای هم نداشت که با او بسازد. وقتی او را در برنامه‌هایش داشت، استقبال از آن برنامه قطعی بود. آنقدر در برنامه‌ها طنازی می‌کرد که حال مردم خوب می‌شد. اما انقلاب که شد، جدیت‌ها جای طنز را گرفت و نوذری‌ها بیکار شدند.

پرده هفتم: چهار پنج سال بعد از انقلاب، احمد شیشه گران که در رادیو ارج و قربی داشت، مدیر گروه ورزش و تفریحات شد. بلافاصله کاری کرد کارستان. یعنی وقتی رییس رادیو محمدعلی ابطحی از او پرسید: چرا برنامه‌های رادیو رونقی ندارد، گفت: برای این که چهره‌های مردمی غایبند. ابطحی گفت: باید رونق بدید. مردم الان به شادی نیاز دارن. هر کسی برای این کار لازمه بیارین. شیشه گران پرسید: اگه مشکلی به وجود اومد چی؟ شنید که: جوابش با من. بلافاصله رفت سراغ سعید توکل و با هم، لیستی از غایبان تهیه کردند. اولین نفر هم منوچهر نوذری بود. وقتی لیست را تحویل رییس دادند، او اصلا نوذری را نمی‌شناخت. چون آن وقتها به قول خودش خیلی پاستوریزه بود. قبل از انقلاب حتی رادیو هم گوش نمی‌کرد. با این حال، به سرپرست هماهنگی رادیو که کدخدازاده بود، دستور داد دنبال منوچهر نوذری بگردد و حتما پیدایش کند. کدخدازاده گشت و آنقدر پرس و جو کرد تا بالاخره فهمید نوذری در یک مغازه لوازم التحریر فروشی اطراف میدان آزادی کار می‌کند. سریع به رییس اطلاع می‌دهد. همان موقع می‌روند و آقای خنده را به رادیو می‌آورند. نوذری تا وارد اتاق هماهنگی رادیو می‌شود، گریه اش می‌گیرد. باور نمی‌کرد دوباره به خانه اش راهش داده باشند. فکر کرده بود دارد خواب می‌بیند. وقتی با شیشه گران و توکل روبرو می‌شود، واقعیت برایش مسجل می‌شود. از چند روز بعد، کار خنداندن و شاد کردن مردم از سر گرفته می‌شود. به دنبال او، دیگر غایبان هم به رادیو دعوت می‌شوند. برنامه‌های طنز دوباره جان می‌گیرد. برنامه ای با اسم" صبح جمعه با شما" تولد تازه ای را تجربه می‌کند. نوذری آدمهای جدیدی را به رادیو می‌کشاند. یک روز همه‌ی رادیویی‌ها دیدند که دست پسر جوانی به نام اکبر عبدی را گرفته و آورده رادیو. آن جوان از همان لحظه‌ی ورود، به همه نشان داد که با پارتی نوذری به رادیو نیامده، بلکه خودش یک طناز ذاتی است و خیلی به درد رادیو می‌خورد.

پرده هشتم: با نصیحت‌هایش به جوانها درس می‌داد و تجربه‌هایش را قرض می‌داد. یک روز پریچهر بهروان گوینده ای که اگر نوذری سلطان برنامه صبح جمعه با شما بود، او ملکه برنامه بود و صدای فرز و چالاکش جادو می‌کرد، با گریه رفت پیش سلطان. آن وقتها او خیلی جوان بود و توانسته بود با حقوق اندک رادیو، یک ماشین پراید قسطی بخرد. یک روز از سر رودربایستی، ماشین را داده بود به پسر یکی از دوستانش. آن پسر هم با ماشین او تصادف کرده بود و اشکش را درآورده بود. بد جور گریه می‌کرد، حتی سر برنامه. نوذری به او گفت: دختر جان! این اشک‌ها رو نیگردار، چون تو زندگی، مسایلی پیش می‌آد که بیشتر به این اشکها نیاز داری. برای این آهن پاره‌ها حرومشون نکن! بهروان هیچ وقت این نصیحت را از یاد نبرده و می‌گوید در زندگی اش خیلی کارساز بوده.

پرده نهم: لحن شیرین ولی صریحی داشت و با کسی هم رودربایستی نداشت. اگر به خانه بچه‌هایش می‌رفت، فقط به خاطر نوه‌هایش می‌رفت و این را صریحا به ایرج هم می‌گفت. البته کمتر در خانه دیده می‌شد و بیشتر در رادیو شنیده می‌شد. وجودش در رادیو ابهت داشت و البته برای بعضی‌ها مزاحمت داشت. وقتی حال خندیدن نداشت، پاچه گیری اش دیدن داشت. خوش نداشت از کسی متلک بشنود، ولی خوش داشت به همه متلک بگوید. معمولا حال متوسط اش به دیگران حال می‌داد و برای دور کردن غم‌ها مجال می‌داد. ولی اگر غیر از این بود ملال می‌داد. اگر حالش بیش از حد جور بود، شوخی‌هایش ناجور بود. مخصوصا اگر با محمد قربانی بر می‌خورد، از خنده‌ی بیش از حد، تعادلش را از دست می‌داد و روی زمین سر می‌خورد. دلیل خندیدنشان هم ماجرای آن نخ خاص بود، که برای هر دوشان خاطره ای آس بود.

پرده دهم: وقتی حالش بیش از حد بد بود، برای هر کسی مثل سد بود. آن زمان که کارشناس استعدادیابی رادیو شده بود، خیلی سخت گیری می‌کرد. یک روز جوانی به اسم داریوش فرضیانی آمده بود رادیو، تست بدهد. چند نفر بودند. وقتی نوبت او شد، در را باز کرد و رفت داخل اتاق. ناگهان دید عشقش منوچهر نوذری آنجا نشسته. نزدیک بود سکته کند. دیدن نوذری را فقط در رویاهایش تصور می‌کرد. سلام کرد و شعفی از خود نشان داد. اما خنده بر لبانش خشک شد، چون نوذری با اخم به او گفت برو بیرون. -- چرا آقای نوذری!؟ -- چون درنزده اومدی داخل اتاق. -- ای وای ببخشید استاد، نمی‌دونستم. -- نمی‌دونستم حالیم نیست. برو بیرون دوباره بیا. فرضیانی دمغ و پکر رفت بیرون و این بار در زد. وقتی صدای بیا تو را شنید، داخل شد و مثل بچه آدم ایستاد. این بار می‌ترسید حتی لبخند بزند. درست مثل استاد، با اخم فراوان منتظر شد تا امتحانش کنند. اما استاد سرش پایین بود و داشت رزومه او را می‌خواند. مرد آرزوهای او، خیلی بداخلاق به نظر می‌آمد. اعتماد به نفس اش را از دست داد. خشکش زده بود. لکنت زبان گرفته بود. هیچ کاری نمی‌توانست بکند. نه می‌توانست بی خیال شود و برود، نه می‌توانست بنشیند و یا چیزی بگوید. بعد از دقایقی مرگبار، مرد آرزوهایش پرسید: کی تو رو معرفی کرده؟ تا اسم طرف را گفت، شنید که: باشه، فعلا برو بیرون. انگار از جهنم بیرونش کرده باشند خوشحال شد و سریع از اتاق رفت بیرون. مردی بیرون اتاق منتظرش بود. ورقه ای به او داد که روی آن، متنی سنگین و سخت، تایپ شده بود. گفت: اینو تمرین کن، ده روز دیگه بیا خدمت آقای نوذری. ده روز دیگر که آمد، متن را درست خواند. نوذری پرسید: دیگه چی بلدی؟ -- تقلید صدا بلدم. -- ا... صدای کی؟ -- هر کی آقا. -- آفرین. یکیشونو تقلید کن ببینم. فرضیانی بلافاصله صدای محمود شهریاری را تقلید کرد. همه آنها که در اتاق بودند برایش دست زدند. حسین عرفانی بود. شهلا ناظریان، ژاله صادقیان و دو سه نفر دیگر که داوری می‌کردند. همگی به او نمره عالی دادند و مجوز ورودش به رادیو را امضا کردند. بعدها نوذری همیشه می‌گفت: من عاشق این پدر سوخته ام. وقتی بالا پایین می‌پره، دیوونه می‌شم. چیزی نگذشت که این پسر، تبدیل به هنرمندی با لقب عمو پورنگ شد.

پرده یازدهم: با همه زرنگی اش در اجرا، با پیچ و خم‌های تجارت بیگانه بود و در سادگی و گول خوردن، یگانه بود. وقتی مقداری پول به دست آورد، فکر کرد می‌شود به راحتی آن را چند برابر کرد. عده ای به او پیشنهاد دادند در ساخت مجتمعی در کیش شراکت کند. هر چه پول داشت گذاشت وسط و کار را شروع کردند. آنها تعدادی از واحدها را پیش فروش کردند و برای ضمانت، به خریداران چک دادند. ولی نه از خودشان، از دسته چک نوذری. بعد با همه آن پولها فرار کردند و از کشور خارج شدند. نوذری ماند و چندین میلیون بدهی و چک‌های بی محل. طلبکارها محاصره اش کردند و به زندان افتاد. چندین ماه در زندان بود و قلبش همانجا آسیب دید. جواد گلپایگانی، آتقی معروف سریال آیینه عبرت هم آنجا همبندش بود. با هم درد دل می‌کردند. اما بعد از مدتی، این دو را از هم جدا کردند. اوضاع قلب نوذری وخیم شده بود و او را به بیمارستان منتقل کردند. ولی آسیب‌ها کار خودشان را کرده بودند و او دیگر نوذری سابق نبود.

پرده دوازدهم: یک روز مهران امامیه، سق سیاه نمایش‌های رادیویی، سوار ماشین او شد تا با هم به جایی بروند. مهران به چشم خودش این ماجرا را دید. پشت چراغ قرمز یک چهار راه، مردی به سمت نوذری آمد و خواست ابراز احساسات کند. بلافاصله چراغ سبز شد و نوذری مجبور شد حرکت کند، ولی به آن مرد اشاره کرد که بیا آن طرف چهار راه ببینم چه کار داری. آن مرد پشت سر ماشین دوید و آمد آن طرف چهار راه. نوذری شیشه را داد پایین و با او احوالپرسی و بگو بخند کرد. مرد، راضی و خوشحال خداحافظی کرد و رفت. یک روز دیگر هم مهران با او رفته بود بیمه. مردی که پشت میز نشسته بود خیلی بد اخلاق بود. نوذری سلام کرد. مرد گفت: هان؟ -- ببخشید، من منوچهر نوذری هستم. -- هستی که هستی، که چی؟ -- اومدم ببینم دفترچه بیمه رو... مرد نگذاشت حرف نوذری تمام بشود. گفت: پشت شیشه همه چی رو نوشتیم. برو بخون. نوذری پکر شد. رفت پشت شیشه را خواند و برگشتند که مدارک جور کنند. روزهای بعد و تا مدتی، ماجرای بد اخلاقی آن کارمند، سوژه نوذری در نمایش‌های رادیویی بود. آن روز بعد از این که از بیمه درآمدند، نوذری خیلی حالش گرفته بود. توی خیابان پیرزنی به او سلام کرد. نوذری خیلی سرد گفت: علیک سلام، و به طرف ماشین رفت. پیرزن وسط خیابان با صدای بلند گفت: تو حق نداری جواب سلام منو اینطوری بدی آقای نوذری! نوذری به مهران نگاه کرد و پرسید: مگه جوابشو ندادم؟ مهران سر تکان داد. پیرزن آمد جلو و گفت: من با صدای تو زندگی کردم. عکس‌هات به دیوار اتاقمه. تمام برنامه‌هاتو ضبط کردم و چند بار گوش دادم. اینه جوابم؟ تو نباید با من این شکلی برخورد می‌کردی! نوذری خم شد پای پیرزن را ببوسد. گفت: منو ببخش مادر، تو این اداره بودم کارمنده حالمو گرفت. اعصابم داغونه. حواسم نبود به شما. پیرزن گفت: من دوستت دارم. به من ربطی نداره که اعصابت داغونه. باید حواستو جمع کنی. -- راست می‌گی مادر، حق داری. من باید تلافی کنم. پیرزن آرام شد و نوذری از او نشانی اش را گرفت. بعدها گاهی به خانه آن پیرزن که نامش خانم یحیوی بود می‌رفت و به قول مهران امامیه، فسنجان می‌خورد. پرده سیزدهم: همیشه می‌گفت از افتخارات من این است که اگر در خیابان، زن و شوهری با هم مرا ببینند، زن خجالت نمی‌کشد که جلوی شوهرش با من احوالپرسی و اظهار لطف کند. یک روز با دخترش که کوچک بود رفته بود خیابان. مردی آمد جلو و او را در آغوش گرفت و بوسید. وقتی رفت، دختر پرسید: کی بود بابا؟ گفت: به خدا نمی‌دونم بابا. دخترش تعجب کرد. هنوز خیلی کوچک بود و معنی هواداری را نمی‌دانست. نمی دانست که مردم با شخصیت‌های مختلف پدرش زندگی می‌کنند: آقای ملون، آقای دست و دلباز، نصرت خان تهرانی، دردونه‌ی حسن کبابی و دهها نقش دیگر. همیشه هم می‌گفت: ز حق توفیق خدمت خواستم دل گفت پنهانی، چه توفیقی از این بهتر که خلقی را بخندانی.

پرده چهاردهم: ولی آیا دست تقدیر را می‌شود پس زد؟ یک روز ناگهان خبر آمد که آقای خنده، رفت! رادیو و رادیویی‌ها عزادار شدند. جمعیت عظیمی در مراسم خاکسپاری اش شرکت کردند و اغلبشان می‌گریستند. بسیاری از شخصیت‌های هنری و رسانه ای ابراز احساسات کردند. بهروز رضوی گفت: منوچهر نوذری در زمان خود هم نظیر نداشت، چه برسد به بعد از خودش. تورج نصر یادش آمد که نوذری همیشه سر کار شوخی می‌کرد و دیگران با لطیفه‌هایش آنقدر می‌خندیدند که گاهی حتی روی زمین ولو می‌شدند. منوچهر آذری یادآور شد که نوذری هفته ای یک بار بعد از ضبط، همه دوستان را به ناهار دعوت می‌کرد. آذری این را هم گفت که نام هر دو ما منوچهر بود و هر دو هم شوخ بودیم و همین باعث می‌شد گاهی چیزهایی با هم قاطی یا اشتباه گرفته شود. بیوک میرزایی تعریف کرد که گاهی نوذری در برنامه‌هایش از صنف‌هایی انتقاد می‌کرد. بعد ما می‌دیدیم عده ای آمده اند جلوی در رادیو که نزدیک بازار بود، می‌خواستند او را کتک بزنند. منوچهر اسماعیلی هم از اشک‌هایی یاد کرد که نوذری موقع اجرای برنامه ای به نام سرزمین نور می‌ریخت. از همه صریح تر و صادق تر مرتضی احمدی بود که صاف و ساده اعتراف کرد و گفت: نمی‌خواهم بی خودی از نوذری تعریف کنم. اما جا دارد بگویم بعد از آشنایی با او، مدت هفت الی هشت ماه با هم مثل کارد و پنیر بودیم. پرده پانزدهم: وقتی همه چیز آرام گرفت و آبها از آسیاب افتاد، شاهرخ نادری در خاطرات خود نکته‌های تازه ای از او گفت. گویا یک زمان در رامسر برنامه ای داشتند. یک شب مدیر یکی از هتل‌های مجلل آنجا می‌خواست مراسم افتتاحیه بگیرد. آمد پیش نادری و خواهش کرد که نوذری را راضی کند در افتتاحیه‌ی هتل مجری باشد. نادری به او گفت نوذری گران است، اگر می‌توانید بدهید راضی اش کنم. -- مثلا چقدر؟ -- یک شب سه هزار تومن. -- باشه می‌دیم فقط شما قول بده می‌آد. -- قول می‌دم. آن زمان حقوق خود نادری در رادیو ماهی هزار و پانصد تومان بود. رفت پیش نوذری ماجرا را گفت. نوذری هم از خدا خواسته قبول کرد، چون یک ماشین شورلت قراضه خریده بود که تعمیر می‌خواست ولی او پولی برای تعمیر نداشت و بنابراین ماشین را دم در خانه شان در تهران خوابانده بود. آن افتتاحیه برگزار شد و به او سه هزار تومان دادند و نونوار شد از فردای آن روز یکی از پلیس‌های رامسر که او را می‌شناخت، هر شب می‌آمد او را از سر برنامه ای که در کنار دریا داشتند، سوار می‌کرد و به محل اسکانشان می‌رساند. دوست داشت به او خدمتی کرده باشد. نوذری علاوه بر آنجا و تهران، در همه شهرها محبوب بود. خدا رحمتش کند که هنرمندی مردمی بود و لذت‌هایی که به مردم داد، بدون شک امتیاز مثبتی برای آمرزش او خواهد بود. چنین است و چنین باد. آمین یا رب العالمین. محمدباقر رضایی نویسنده‌ی برنامه‌های ادبی رادیو»

انتهای پیام