خاطرات خندهدار رزمندگان لشکر 17 علی ابن ابیطالب (ع)
انتشارات جمکران تازهترین کتاب خود را با نگاهی به خاطرات جنگ از منظر طنز با عنوان «واحد مخاطرات» منتشر کرد و در دسترس علاقهمندان قرار داد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، کتابهای متعددی در حوزه ادبیات دفاع مقدس با نگاهی به این واقعه از دریچه طنز، طی سالهای اخیر منتشر شده و مورد استقبال مخاطبان قرار گرفته است. انتشارات جمکران با همین نگاه، اقدام به انتشار آثاری طی ماههای اخیر کرده است که از این جمله میتوان به «مرغداری در میدان جنگ» و «جنگ پرملات» اشاره کرد. جمکران تازهترین اثر خود را نیز با همین نگاه تحت عنوان «واحد مخاطرات» منتشر کرده و در دسترس علاقهمندان قرار داده است.
این اثر که به همت واحد ادبیات پایداری انتشارات کتاب جمکران و با مشارکت ستاد ملی کنگره شهدای استان قم تولید و وارد بازار نشر شده، با مشارکت چند نویسنده تدوین و منتشر شده است. سرپرستی و نظارت این اثر برعهده فاطمه تقیزاده، نویسنده طنزپرداز، بوده و به قلم شش بانوی نویسنده بر اساس خاطرات رزمندگان لشکر 17 علیبنابیطالب (ع) در طول هشت سال دفاع مقدس نوشته شده است. این خاطرات، روایت 31 خاطره طنز از رزمندگان است که با نثری روان و طنز به رشته تحریر درآمده است.
طی دو سال گذشته جلسات خاطرهگویی طنز با حضور رزمندگان لشکر 17 علیبنابیطالب (ع) استان قم، در محل سالن شهید سلیمانی انتشارات کتاب جمکران برگزار و خاطرات آنها ثبت و ضبط شد که «واحد مخاطرات» سومین کتاب از این مجموعه خاطرات است.
تقی عابدی، حسن کرزهبر، محمدعلی صالحیفر، حبیب زمانی، علی خاکباز، رضا بختیاری، محسن دلپاک، رضا زند، حسین اخوان، مجید کریمیمنفرد، محسن بیگی، غلامرضا یعقوبی، حسین دلپاک و محسن بخشینیا راویان خاطرات «واحد مخاطرات» هستند.
خاطرات خندهدار جنگ؛ چرا ادبیات دفاع مقدس بر یک پاشنه میچرخد؟کتاب حاضر به قلم زهرا سادات تقوی، زهرا سادات حسینی مهرآبادی، زهرا زارع، معصومه رئیسی، معصومه عبداللهی و معصومه عسگراقدم، به سرپرستی فاطمه تقی زاده و با تصویرگری اسماعیل چشمرخ توسط انتشارات کتاب جمکران در 222 صفحه و با قیمت 85 هزار تومان منتشر شده است.
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم:
توسل کردم و بلند بِسم الله گفتم. همزمان اهرم سمت راست را کشیدم و پایم را روی گاز گذاشتم. تازه حرکت را شروع کرده بودم که از بالا صدای هادی را شنیدم. با صدای بلند داد میزد: «وایستا! صبر کن!»
ترس برم داشت. نکند وقتی به دکمههای تانک میکوئیدم، دستهگل به آب داده باشم؟ نکند بچهها زیر زنجیرهای تانک رفته باشند؟ کاش یک چهارچرخ پیدا میکردم بهجای این زنجیردارِ گلولهانداز. به خودم جرئت دادم و پرسیدم: «چی شده هادی؟»
_ هیچی! مرد مؤمن! گاز دادی، سر تانک مثل موتور، تک چرخ زد و رفت هوا!
بچههای مردم از روی تانک پرت شدن پایین.