شنبه 3 آذر 1403

خاطرات علینقی عالیخانی از اشغال و آزادی آذربایجان

وب‌گاه 55 آنلاین مشاهده در مرجع
خاطرات علینقی عالیخانی از اشغال و آزادی آذربایجان

من سال 1325 رفتم دانشگاه تهران. [در 1325 از دبیرستان البرز در رشته ادبی فارغ التحصیل شدم. بعد به دانشکده حقوق دانشگاه تهران رفتم و از آنجا لیسانس علوم سیاسی گرفتم].

شما بعد از فارغ التحصیلی از البرز، رفتید دانشگاه تهران چه سالی بود؟ حال و هوای دانشگاه آن موقع چطور بود؟ 

من سال 1325 رفتم دانشگاه تهران. [در 1325 از دبیرستان البرز در رشته ادبی فارغ التحصیل شدم. بعد به دانشکده حقوق دانشگاه تهران رفتم و از آنجا لیسانس علوم سیاسی گرفتم]. آن زمان دوره دردناکی بود چون زمانی بود که روس‌ها با کمک عوامل خودشان در ایران، سعی می‌کردند آذربایجان را از ایران جدا کنند. برای همه دوره خیلی دردناکی بود. متأسفانه حزب توده هم در نهایت سستی نه اینکه ته دلشان بخواهد، مدارکی هم که بعداً بیرون آمد این را نشان داد. اما در نهایت سستی، تمام زورهایی که روس‌ها می‌گفتند، می‌پذیرفتند و برای آن تبلیغ هم می‌کردند اما آن‌قدر برایشان اهمیت نداشت که آذربایجان از ایران جدا شود. به این فکر نمی‌کردند که قرار است خطه‌ای که همیشه و به خصوص در قرن نوزدهم، بیستم و همچنین زمان صفویه، در مسئله استقلال این مملکت نقش داشته، از ایران جدا شود؛ این است که برای همه ما در آن سن، موضوع آذربایجان بسیار بسیار مهم بود. [من این را به چشم خودم دیدم که حزب توده در تهران تظاهرات می‌کرد که باید نفت شمال را به روس‌ها بدهیم و کامیون‌های روسی با سرباز در دو طرف خیابان دنبال تظاهرکنندگان بودند که از آن‌ها محافظت بکنند. باز هم، این دیگر در همه جا ضبط شده، این‌ها ادعا کردند که ایران باید حریم امنیت شوروی باشد؛ به عبارت دیگر، شوروی باید تصمیم بگیرد ایران چه نوع برنامه دفاعی داشته‌باشد. حریم امنیت را به هر چیزی می‌توانید تعبیر بکنید. البته حالا که سنی از همه ما گذشته، وقتی با برادرم که آن زمان کمونیست بود، و یا با دوستان دیگری که کمونیست بودند، صحبت می‌کنم، می‌بینم در ورای همه این‌ها همه ما به شدت ناسیونالیست بودیم ولی هر کدام دنبال یک راهی می‌گشتیم که کشورمان را نجات بدهیم، و الا، در میهن‌پرستی هیچ‌کدام ما تردیدی نبود.

یادم می‌آید روزی که ارتش رفت آذربایجان و درواقع آزادی آذربایجان تسجیل شد، اولین کسی که در دانشکده حقوق صحبت کرد، یکی از دانشجویان آذری سال سوم بود که اسمش را هم خوب یادم است، زرینه باف. او بود که بلند شد صحبت کرد و با هیجان زیادی درباره آزادی این استان حرف زد؛ بنابراین من اصلا در بین آن‌ها [دانشجویان آذری و ترک‌زبان] کسی را ندیدم که موافق جدایی آذربایجان باشد

س - شما حتماً هم‌کلاسی‌های آذری و ترک زبان هم داشتید، موضع آن‌ها چه بود

به شدت، به شدت مخالف جدایی آذربایجان بودند چون خودشان را ایرانی می‌دانستند. این خیلی طبیعی بود. به زبان ترکی حرف می‌زدند اما ترک نبودند، ایرانی بودند. خود من هم پنجاه درصد آن طرفی‌ام. از طرف مادر، مادربزرگم زنجانی و پدربزرگم قفقازی بود [با خنده] اما واضح است که ایرانی‌ام. یادم می‌آید روزی که ارتش رفت آذربایجان و درواقع آزادی آذربایجان تسجیل شد، اولین کسی که در دانشکده حقوق صحبت کرد، یکی از دانشجویان آذری سال سوم بود که اسمش را هم خوب یادم است، زرینه باف. او بود که بلند شد صحبت کرد و با هیجان زیادی درباره آزادی این استان حرف زد؛ بنابراین من اصلا در بین آن‌ها کسی را ندیدم که موافق جدایی آذربایجان باشد.

س - در این شرایط، روشنفکران و گروه‌های مرجعی که در دوران تحصیل شما الگوی هم‌نسل‌های شما بودند، چه کسانی بودند؟ اگر اشتباه نکنم آل‌احمد یکی‌شان بود.

نه، نه. آل احمد که وقتی من دانشجو بودم، هنوز آدمی به آن معنا نشده بود.

س - چه کسانی بودند؟ احتمالا توده‌ای‌ها؟

به عنوان روشنفکر نمی‌توانم [کسی را معرفی کنم] اما از یک طرف، همه ما می‌خواستیم ببینیم این مارکسیسمی که می‌گویند، چیست؟ درستش را بخواهم بگویم، هیچ‌کدام‌مان هم [آخر] نفهمیدیم چیست! چون کتاب‌هایی که ترجمه می‌شد پر غلط بود. آن‌هایی هم که توده‌ای شدند و مدعی بودند می‌فهمند، آنها هم پرت می‌گفتند. ولی اشخاصی که آن زمان روی نسل ما اثر می‌گذاشتند، یکی‌شان حتماً [احمد] کسروی بود. نه به خاطر حرف‌هایی که [درباره مذهب می‌زد] - چون این اواخر یک عده‌ای را جمع کرده‌بود و یک گروه [درست کرده بود] که نوعی مذهب [را پیروی می‌کردند] ولی [به این چیزها] وارد نبود - اما به عنوان کسی که تاریخ نوشته بود و به عنوان یک ایرانی که تعصب شدیدی داشت و کتاب‌هایی مثل تاریخ 25 ساله آذربایجان و تاریخ مشروطیت را نوشته‌بود، [به او توجه داشتیم]. [یک نفر دیگر]، روزنامه‌نگاری بود به اسم محمد مسعود که روزنامه "مرد امروز" را منتشر می‌کرد. مسعود، قلم فوق‌العاده عالی ولی بی‌نهایت مبتذلی داشت. به هرحال همه در مورد او حرف می‌زدند. افراد دیگری هم بودند که دیگر مال سن ما نبودند. اشخاصی مانند [محمدعلی] فروغی که کتاب فلسفی "سیر حکمت در اروپا" را نوشته و کسانی نظیر او که البته تعدادشان خیلی زیاد نبود.

از اساتید دانشگاه کسی در خاطرتان مانده؟

از بعضی از آن‌ها خاطره خیلی خوبی دارم؛ دکتر [سید علی] شایگان یکی از اساتیدی بود که حقوق مدنی درس می‌داد و من همیشه برایش احترام قائل بودم. دکتر [قاسم] قاسم زاده، استاد دیگری بود که به ما حقوق اساسی درس می‌داد. سن ایشان آن زمان نسبت به بقیه استادها بیشتر بود و برای همین به نظر ما پیر می‌آمد. واقعاً از این دو نفر، در سال اولی که رفتم دانشکده حقوق، خاطره‌های خیلی خوبی دارم. در سال سوم سیاسی، استادی داشتیم به اسم دکتر "عزیزی" که مسئول تاریخ عقاید سیاسی بود. بسیار جلسات درس پرهیجانی داشت و آزادانه امکان صحبت و تعاطی افکار می‌داد تا بتوانیم نظر خودمان را بدهیم؛ حالا دست چپی، دست راستی، هرچیزی که می‌خواست باشد.

س - آقای دکتر، کمی برگردیم به عقب؛ به دوران کودکی و نوجوانی‌تان. می‌شود از هم سن و سال‌هایتان که در آن دوران شما رویشان تأثیر داشتید یا آن‌ها روی شما تأثیر داشتند، افرادی را نام ببرید؟

در دوران ابتدایی که فرد خاص نبود، برای اینکه تصدیق شش ابتدایی‌ام را در تاکستان گرفتم. سال اول [دبیرستان را] هم قزوین بودیم و بعد آمدیم تهران. سال اول هنوز جنگ نشده بود. وقتی تهران بودم، دوستانی داشتم که بعد هم این دوستی ادامه پیدا کرد؛ مثل محسن پزشک‌پور که همچنان معتقد بود که پان‌ایرانیست باقی مانده، الان در ایران است و متأسفانه خبردار شده‌ام فلج شده و گویا حتی نمی‌تواند حرف بزند. [دیگری] داریوش همایون [بود]. [او را دقیقا از سال 1321 می‌شناسم. اول حزب‌بازی با هم می‌کردیم و بعد در مدرسه البرز، او یک سال پایین‌تر از من بود.] خداداد فرمانفرمائیان [هم بود] که مدتی رفت بیروت و از آنجا هم رفت آمریکا. من دیگر او را ندیدم تا آن موقعی که از فرانسه برگشتم ایران و او هم از آمریکا برگشت. این‌ها دوستان دوره کودکی بودند که ما تقریبا تمام مدت با هم بودیم.

س - شما و دوستانتان چه آرمان‌هایی در ذهن داشتید؟ ایران آرمانی، حکومت آرمانی و ایده آرمانی‌تان چه بود؟

قبل از اینکه [جواب این سؤال را] بگویم؛ در ادامه جواب قبلی دوست دیگرم که همه او را می‌شناسند، [نادر] نادرپور بود که با هم حزب‌بازی می‌کردیم. خانه او برای برگزاری جلسه‌های ما خیلی مناسب بود. خانه‌اش هم توی یکی از کوچه‌های لاله زار [بود]. خودمان هم درست نمی‌دانستیم چه می‌خواهیم. مقدار هنگفتی [از شور و حالمان] برای وقتی بود که بچه‌تر بودیم. خودمان را جدی‌تر می‌گرفتیم و همه‌مان هم احساسات ناسیونالیستی داشتیم.