سه‌شنبه 6 آذر 1403

روایت هشت سال پایداری یک اسیر زخمی

خبرگزاری دانشجو مشاهده در مرجع
روایت هشت سال پایداری یک اسیر زخمی

به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، آزاده رستم حقیقی در سال 1344 در یکی از روستا‌های اطراف شیراز به دنیا آمد. او در آستانه 17 سالگی بهجبهه رفت. رستمی در سال 61 به همراه تیپ امام سجاد (ع) به منطقه جنگی اعزام می‌شود و در 12 آبان همان سال در عملیات محرم به اسارت بعثی‌ها در می‌آید و هشت سال از دوران طلایی زندگی خود را در اردوگاه‌های مخوف «عنبر» و «موصل» سپری می‌کند. این آزاده دوران دفاع...

به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، آزاده رستم حقیقی در سال 1344 در یکی از روستا‌های اطراف شیراز به دنیا آمد. او در آستانه 17 سالگی بهجبهه رفت. رستمی در سال 61 به همراه تیپ امام سجاد (ع) به منطقه جنگی اعزام می‌شود و در 12 آبان همان سال در عملیات محرم به اسارت بعثی‌ها در می‌آید و هشت سال از دوران طلایی زندگی خود را در اردوگاه‌های مخوف «عنبر» و «موصل» سپری می‌کند. این آزاده دوران دفاع مقدس روایت می‌کند: در شب عملیات محرم بعد از یک روز درگیری و 24 ساعت بی‌خوابی و تلفات سنگین روحیه بچه‌ها ضعیف شده بود و همه خسته بودند با این حال یک لحظه اسلحه‌ی خود را زمین نگذاشتند و همواره مقاومت می‌کردند. عراق با تمام توان بر سر ما آتش می‌ریخت و لحضه‌ای صدای شلیک گلوله قطع نمی‌شد. در همین بین یک باره همه جا برایم تاریک شد، برخورد تیر به چشمم را احساس کردم. درست نمی‌دیدم، خودم را به سنگر رساندم. از دور می‌دیدم که چند نفر به سمت من می‌آیند. خون تمام صورتم را گرفته بود. به بالای سرم که رسیدند به من تیر خلاصی زدند و تیر به فکم برخورد کرد و فکم شکسته شد و من دیگر چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم در بیمارستان «الاماره» عراق بودم بعد از یک روز من را به بیمارستان «الرشید» بغداد منتقل کردند و، چون فکم سوراخ شده بود به وسیله لوله سرم به من غذا می‌دادند. 6 ماه در بیمارستان الرشید بودم. نمی‌توانستم درست حرف بزنم یا غذا بخورم، اما دیگر از فضای بیمارستان خسته شده بودم به اصرار خودم من را به اردوگاه عنبر منتقل کردند. در اردوگاه عنبر سربازی بود به نام سرباز «محمودی» که به فارسی مسلط بود و بسیاری از اسرا را اذیت می‌کرد. یک روز به من گفت که تو آمدی ما را بکشی؟ آمدی با ما بجنگی؟ و داد می‌زد این پاسدار خمینی است چند تا از سربازان بعثی من را در حمام انداختند و در زیر آب یخ شروع به کتک زدنم کردند. تا حد مرگ من را شکنجه کردند و جسم نیمه‌جانم را در اردوگاه انداختند. تا یک هفته هر روز به این دلیل که من بسیجی بودم من را شکنجه می‌کردند. بعد از مدتی من را به اردوگاهی در شهر موصل که به موصل بزرگه معروف بود منتقل کردند و تا پایان اسارت در آنجا بودم. تا اینکه به لطف خدا و رهبران انقلاب در 26 مرداد سال 61 بعد از هشت سال دوری از وطن و تحمل شکنجه‌های سنگین به وطن بازگشتم.