زیباترین قصه های معروف شاهنامه که ارزش خواندن دارد!
زیباترین قصه های شاهنامه فردوسی بزرگ را در اینبخش گردآوری کرده ایم. داستان کوتاه از شاهنامه زیباترین برگردانهای شعر به نثر هستند و در آنها با پهلوانهای شاهنامه مثل رستم، سهراب، گردآفرید، سیاوش، اشکبوس و... و سرگذشت آنها آشنا میشوید.
قصه های شاهنامه
زیباترین قصه های شاهنامه فردوسی بزرگ را در اینبخش گردآوری کرده ایم. داستان کوتاه از شاهنامه زیباترین برگردانهای شعر به نثر هستند و در آنها با پهلوانهای شاهنامه مثل رستم، سهراب، گردآفرید، سیاوش، اشکبوس و... و سرگذشت آنها آشنا میشوید. این داستانها با زبانی ساده نوشته شده و برای نوجوانان و کودکان نیز مناسبند. در مطلب حاضر پنج نمونه از زیباترین داستانهای کوتاه شاهنامه گردآوری شده است.
چند داستان کوتاه و زیبا از شاهنامه فردوسی
شاهنامه حماسهای عظیم از اشعار فردوسی و از شاهکارهای ادبی ایران و جهان است. خواندن داستانهای کوتاه با هر موضوعی دلنشین خواهد بود و وقتی این داستانها از شاهنامه انتخاب شده باشند، خواننده را با فرهنگ پهلوانی و پیشینه پرافتخار ایران آشنا میکنند. داستانهای کوتاه شاهنامه را میتوان برای نقالی و نقالی خوانی نیز استفاده کرد. آنچه در ادامه مطلب خواهید خواند گلچینی از داستانهای شاهنامه است که به قلم بزرگان ادبیات معاصر و شاهنامهپژوهانی همچون جلال خالقی مطلق، احمد معین سلوکی و... به نثر امروزی برگردانده شده است و مطمئناً خواندن آنها برای همه سنین از کودکان تا بزرگسالان خالی از لطف نخواهد بود.
در این قسمت میتوانید از داستان های کوتاه و زیبای شاهنامه لذت ببرید:
1. داستان کوتاه شده زال
2. داستان کوتاه سیاوش و سودابه
3. داستان کوتاه گردآفرید و سهراب
4. داستان کوتاه رستم و سهراب
5. داستان کوتاه رستم و اشکبوس
1. داستان کوتاه شده زال
سام از مسر زیبایش صاحب کودکی بسیار زیبا میشود ولی تمام موی سر و مژگان و بدن او چون برف سفید بود. سام از ترس سرزنش مردم کودک خود را به کوه البرز برد. جائی که سیمرغ لانه داشت گذاشت، شاید سیمرغ کودک را بخورد. ولی به فرمان خدا، سیمرغ آن طفل را حفاظت و بزرگ کرد. سالا گذشت، کودک بزرگ شد با نشانی فراوان از پدر. سام در خواب دید مردی بر اسبی تازی نشسته، از سوی سرزمین ندوستان بسوی او میآید و مژده داد که فرزند تو زنده است.
سام پس از نیایش با گروی به سوی کوه البرز رفت. سیمرغ از فراز کوه سام و گروه او را دید و دانست که در پی کودک آمدهاند. سیمرغ نزد جوان بازگشت و داستان کودکی او را برایش تعریف کرد و گفت اکنون سام پلوان، سرافرازترین مرد جان به جستجوی تو آمده.
جوان چون سخنان سیمرغ را شنید غمگین شد. اشک از دیدگان فرو ریخت و به زبان سیمرغ پاسخ داد، زیرا با انسانی مکلام نشده بود. سیمرغ گفت: امروز نام تو را دستان نادم. این را بدان که رگز تو را تنا نخوام گذارد و تو را به پادشای میرسانم. من دل به تو بستهام برای آنکه میشه با تو باشم تعدادی از پر خود را به تو میدم تا اگر زمانی سختی پیش آمد از پرای من یکی را به آتش افکنی، در مان زمان نزد تو خوام آمد.
سیمرغ دل دستان را رام کرد و او را بر پشت گرفت و نزدیک سام بر زمین نشست. قبای پلوانی آوردند و جوان پوشید و از کوه به زیر آمدند و مه با م رای ایرانشر شده و به دیدن منوچر رفتند.
منوچر فرمانی نوشت که تمامی کابل و سرزمین ند تا دریای سند از زابلستان تا کنار رود مه از آن جان پلوان سام باشد. سام مراه فرزندش دستان (زال) بعد از نیایش روانه سرزمین خود شدند.
در زابلستان، سام تاج و تخت و کلید گنج را به زال سپرد و بعد از نصیحت فرزند، خود به فرمان منوچر شانشاه ایران برای جنگ با دیوان و دشمنان به گرگساران و مازندران رفت.
روزگاری گذشت تا روزی زال جوان آنگ سیر و سفر و شکار کرد. مراب شاه کابل، مردی خردمند و دلیر، از نژاد ضحاک و باجگزار سام شاه زابلستان بود و دختری بسیار زیبا به نام رودابه داشت. زال و رودابه ندیده عاشق مدیگر شدند ولی نژاد رودابه مشکل وصلتشان بود. بعد از مدتا نامهنگاری بین زال و سام و حتی آماده شدن سام برای جنگ با مراب، بالاخره زال به دیدار منوچر رفته، بعد از آزمایش او توسط موبدان، منوچر با این وصلت موافقت میکند.
سام نیز که فرزند را بکام دل خویش میبیند پادشای و تخت و تاج زابلستان را به زال میسپارد.
2. داستان کوتاه سیاوش و سودابه
سیاوش از ازدواج زنی از سلاله گرسیوز با کیکاووس زاده شد. از آنجا که دربار، جایی مناسب برای پرورشِ سیاوش نبود؛ کیکاووس، سیاوش را به رستم سپرد تا وی را بپرورد و بیاموزد. رستم، در زابلستان، سیاوش را آیینِ سپاهراندن و کشورداری آموخت و برخی از شایستهترین ویژگیهای خود همچون سوارکاری، تیراندازی، پرتاب کمند، شکار و همچنین هنرهای اخلاقی را به وی منتقل ساخت.
پس از آنکه سیاوش از زابلستان به کاخِ پدر بازآمد، کاووس وی را نواخت و به شادیِ آمدنِ فرزند جشنی برپا کرد. سیاوشِ خوشچهره چنان است که همه از زیبایی وی همچون یوسف، حیرانند. از سویی دیگر، روحیات اخلاقی نیک از جمله پاکدامنی و شرم نیز از ویژگیهای بارز وی است.
سودابه دختر شاه هاماوران و همسر کیکاووس، پس از بازگشت سیاوش و دیدن او شیفته سیاوش شد. چنانکه در نهان، پیکی به سوی سیاوش فرستاد و او را به شبستان شاهی فراخواند اما سیاوش نپذیرفت.
روزی دیگر، سودابه نزد کیکاووس رفت و از وی دستوری خواست که سیاوش را به شبستان بفرستند تا وی از میان دختران همسری برای خود برگزیند. سیاوش نیز به ناچار و برای اطاعت از دستور پدر به شبستان رفت. سودابه پس از رفتن دختران از زیبایی سیاوش تعریف کرده و به سیاوش پیشنهاد رابطه داد که با امتناع سیاوش روبرو شد.
در بار سوم سودابه، سیاوش را به نزد خویش فراخواند و خود را به وی عرضه کرد اما سیاوش برآشفت و به تلخی از آنجا برخاست.
سودابه با وارونه جلوه دادن ماجرا کاووس را باخبر و سیاوش را متهم ساخت.
کاووس پس از شنیدن حرفهای سودابه، در این اندیشه بود که سیاوش را به کیفر گناه بکُشد اما برای آزمایش، نخست جامه و دست سودابه را بویید و در آن بوی مُشک و گلاب و شراب یافت و در دستوبر سیاوش، بویی به مشامش نرسید. پس دانست که سودابه به ناراستی سخن گفته است و پسرش سیاوش بیگناه است.
هنگامی که کیکاووس به ناراستی سخنان سودابه پی برد، خواست که سودابه را بکُشد اما از شاه هاماوران اندیشه کرد که به کینخواهی برخواهد خواست؛ پس به سخن موبدان، آتشی برپا کرد تا به این روش، گناهکار را از بیگناه جدا سازد. سیاوش شخصیتی است که اهل سازش است و یکسره از خشونت دوری میکند. با اینکه کاووس میداند که سودابه گناهکار است اما با اینحال بر رأی موبدان و انتخاب خود سیاوش، گذشتن از آتش را برای آزمون راستی میپذیرد اما سودابه از آزمون سرمیپیچد.
هیزمکشان صد کاروان شتر هیزم گردآوری میکنند و دو کوه بلند هیزم درست میکنند. پس سیاوش که این آزمون را پذیرفته روز دیگر در خرواری از آتش که کاووس برافروخته بود با لباسی سپید و کفنپوش و کافورزده با اسب شبرنگ خویش که بهزاد نام داشت وارد شد و کاووس را آشفته و خجالتزده یافت.
سیاوش پس از دلداری دادن پدر، کفنپوشان با اسبش به میانه آتش زد و تندرست از آنسوی بیرون آمد.
پس چون بیگناهی سیاوش بر شاه آشکار شد، شاه خواست که سودابه را بکُشد اما سیاوش میانجیگری کرد و از این کار جلو گرفت و خواهان بخششِ او از سوی شاه شد و کیکاووس نیز سودابه را بخشید و از گناه او چشم پوشید.
افراسیاب کشور پهناوری تا چین را به سیاوش داد و سیاوش با فرنگیس و پیران ویسه به سوی آن سرزمین رفته و گنگ دژ را بنا میکند.
3. داستان کوتاه گردآفرید و سهراب
گُردآفرید نخستین شیرزن حماسه ملی ایران است. گردآفریدِ دلربا و چالاک با این که در شاهنامه حضوری کوتاه دارد و شکست هم میخورد، بسیار برجسته است و یکی از گیراترین زنان شاهنامه. وی را میتوان مانند فرانک، ارنواز و شهرناز، نمونه زن اصیل ایرانی دانست. او در جنگاوری بیهمتاست.
در رهسپاری سهراب از توران به ایران، هنگامی که وی در جستجوی پدرش رستم است، با او آشنا میشویم. در مرز توران و ایران، دژی به نام سپیددژ هست. گُژدَهَم که یک ایرانی سالخورده است، بر آن فرمان میراند و همواره در برابر دشمن پایداری سرسختانهای میورزد و با این کار، دل همه ایرانیان را به آن دژ امیدوار میسازد. گژدهم پیر، پسری خرد به نام گُستَهَم دارد، و دختری به نام گردآفرید. سهراب ناچار است پیش از درآمدن به خاک ایران از این دژ بگذرد. در نبرد میان سهراب و هژیر، فرمانده دژ، سهراب بر او پیروز میگردد. سهراب، نخست میخواهد او را بکُشد، اما سپس او را اسیر کرده راهی سپاه خود میکند. آگاهی از این رویداد، دژنشینان را سراسیمه میسازد، اما گردآفرید چنان این را مایه ننگ میداند که بر آن میشود خود به نبرد او رود.
سهراب در پی چالش آن شیرزن به رزمگاه درمیآید و آن دو به پرخاش و نبرد درمیآیند. سهراب در برابر باران تیر گردآفرید، ناچار سپرش را به کار درمیآورد. وی جنگکنان نزدیک گردآفرید میشود و نیزه او را میگیرد. با نیزه جامه جنگی او را میدرد، گردآفرید شمشیر میکشد و با فرود آوردن آن نیزه سهراب را میشکند. سرانجام میبیند که توان رویارویی با سهراب را ندارد و میکوشد سوی دژ بگریزد. اما سهراب به او میرسد و کلاهخودش را برمیگیرد. تازه میبیند که آن پیکارگر نه مرد، بلکه دختری زیباروی است. گردآفرید به نیرنگ دست مییازد و به سهراب میگوید که خوب نیست رزمندگان ببینند که وی در نبرد با یک دختر به چنین کوشش و رنجی گرفتار آمده و به او پیشنهاد میکند که همراهش به درون دژ برود و دژ در چنگ اوست. سهراب که خیره او شده، در دام شگرد گردآفرید میافتد. گردآفرید او را تا در دژ میآورد، سپس با چابکدستی بسیار به درون دژ میجهد و در را میبندد. سهراب بیرون میماند. گردآفرید به بالای دژ میرود و ریشخندکنان فریاد میزند: «ترکان ز ایران نیابند جفت!» سپس به اندرز به او می گوید که بهتر است پیش از آن که رستم به آنجا برسد، همراه سپاهش به توران برگردد.
بازنویسی: جلال خالقی مطلق
4. داستان کوتاه رستم و سهراب
روزی رستم برای شکار به نزدیکیهای مرز توران میرود، پس از شکار به خواب میرود. رخش که رها در مرغزار مشغول چرا بوده توسط چند سوار ترک به سختی گرفتار میشود. رستم پس از بیداری از رخش اثری جز رد پای او نمیبیند. در پی اثر پای او به سمنگان میرسد. خبر رسیدن رستم به سمنگان سبب میشود بزرگان و ناموران شهر به استقبال او بیایند. رستم ایشان را تهدید میکند چنانچه رخش را به او بازنگردانند، سر بسیاری را از تن جدا خواهد کرد. شاه سمنگان از او دعوت میکند شبی را دربارگاه او بگذراند تا صبح رخش را برای او پیدا کنند. رستم با خشنودی میپذیرد.
در بارگاه شاه سمنگان رستم با تهمینه روبرو میشود و عاشق او میشود و او را توسط موبدی از شاه سمنگان خواستگاری میکند. فردای آن روز رستم مهرهای را به عنوان یادگاری به تهمینه میدهد و میگوید چنانچه فرزندشان دختر بود این مهره را به گیسوی او ببندد و چنانچه پسر بود به بازو او. پس از آن رستم روانه ایران میشود و این راز را با کسی در میان نمیگذارد. فرزندی که تهمینه به دنیا میآورد پسری است که شباهت بسیار به پدر دارد. پس از چندی که سهراب، جوانی تنومند نسبت به همسالان خود شده است، نشان پدر خود را از مادر میپرسد. مادر حقیقت را به او میگوید و مهره نشان پدر را بر بازوی او میبندد و به او هشدار میدهد که افراسیاب دشمن رستم از این راز نباید آگاه گردد. سهراب که آوازه پدر خود را میشنود، تصمیم میگیرد که ابتدا به ایران حمله کند و پدرش را به جای کاووس شاه برتخت بنشاند و پس از آن به توران برود و افراسیاب را سرنگون سازد.
افراسیاب با حیله به عنوان کمک به سهراب لشکری را به سرداری هومان و بارمان به یاری او میفرستد و به آنان سفارش میکند که نگذارند سهراب، رستم را بشناسد. سهراب به ایران حملهور میشود و کاووس شاه، رستم را به یاری میطلبد، رستم و سهراب با هم روبرو میشوند. سهراب از ظاهر او حدس میزند که شاید او رستم باشد ولی رستم نام و نسب خود را از او پنهان میکند. در نبرد اول سهراب بر رستم چیره میشود و میخواهد که او را از پای در آورد ولی رستم با نیرنگ به او میگوید که رسم آنان این است که در دومین نبرد پیروز، حریف را از پای درمی آورند.
ولی در نبرد بعدی که رستم پیروز آن است به سهراب رحم نمیکند و همین که او را از پای در میآورد، مهره نشان خود را بر بازوی او میبیند. و گریه و زاری سر میدهد.
سهراب اینک به نوشداروی که نزد کاووس شاه است میتواند زنده بماند ولی او از روی کینه از دادن آن خودداری میکند. پس از آنکه کاووس را راضی میکنند که نوشدارو را بدهد، سهراب دیگر دار فانی را وداع گفته است.