دوشنبه 5 آذر 1403

«ستون 1453» به چاپ ششم رسید

خبرگزاری مهر مشاهده در مرجع
«ستون 1453» به چاپ ششم رسید

کتاب «ستون 1453» نوشته مسلم ناصری توسط انتشارات کتاب جمکران به چاپ ششم رسید.

کتاب «ستون 1453» نوشته مسلم ناصری توسط انتشارات کتاب جمکران به چاپ ششم رسید.

به گزارش خبرگزاری مهر، کتاب «ستون 1453» نوشته مسلم ناصری به تازگی توسط انتشارات کتاب جمکران به چاپ ششم رسیده است.

از اعتقادات شیعیان این است که امام زمان (عج) هنگام ظهور، خود را به واسطه امام حسین (ع) معرفی خواهد کرد پس باید کاری کرد تا مردم جهان امام حسین (ع) را بشناسند که وقتی امام زمان (عج) خود را با ایشان معرفی می‌کنند مردم او را بشناسند و بدانند که از کدام نسل است. به همین دلیل در سال‌های اخیر سال به سال بر اهمیت پیاده‌روی اربعین افزوده شده است و خادمان و زائران اباعبدالله (ع) معتقدند از بهترین راه‌های شناساندن امام حسین (ع) به جهانیان رساندن صدای این پیاده‌روی میلیونی به آن‌ها است و معتقدند این پیاده‌روی مانوری از روز ظهور منجی عالم (عج) می‌باشد.

هر کس به هر نوعی که توانسته برای بازتاب این حرکت مردمی میلیونی رسانه شده است و نویسندگان هم از این قاعده مستثنا نبوده‌اند و در هر قالب ادبی برای نگارش از این تجربه استفاده کرده‌اند.

مسلم ناصری سفرنامه‌ای داستانی از این پیاده‌روی عظیم نوشته است؛ داستانی که نام آن برگرفته از آخرین ستون از ستون‌های مسیر پیاده‌روی نجف تا کربلا برگرفته شده است.

کتاب «ستون 1453» حرکتی بین زمان حال و گذشته در بستر واقعیت و خیال است. این کتاب ترکیبی از سفرنامه و رمان می‌باشد. از طرفی نویسنده سفرنامه عراق خود را نگاشته و از طرفی حادثه تاریخی «اثیب یمانی» را بازگو می‌کند. کتاب کمی چاشنی معمایی دارد و مخاطب را به مکان‌هایی خاص در عراق می‌برد.

ناصری در این رمان خاطرات بسیار زیبا و جذاب را با تلفیق به بعضی رویدادهای تاریخی و شخصیت‌های اثرگذار جهان تشیع مرتبط کرده و مخاطب را با بسیاری از جزئیات همراه می‌کند.

مسلم ناصری علاوه‌بر این کتاب، کتاب‌های پسران آب و آتش داستانی تاریخی از دوره آل بویه، باغ طوطی زندگی داستانی میثم تمار، قلب سفید پدربزرگ خداشناسی خردسالان و پرنده در گودال قصه عاشورا برای کودکان را نیز در انتشارات جمکران نوشته است.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

«... نیمه شب است. از خواب شگفتی که دیده‌ام بیدار می‌شوم. در جمع انبوهی با صدای بلند می‌خواهم صلوات بفرستند، ولی هیچکس من را همراهی نمی‌کند و همه جا و همه کس ساکت است. درست 23 دقیقه مانده به چهار بامداد است که به عمود 948 می‌رسم.

تابلویی آنجاست که نشان می‌دهد به مرز کربلا رسیده‌ایم و سرزمین نجف تمام شده است. زیر نورافکن عمود آن دو را می بی نم. دشداشه های بلندی بر تن دارند و کنار شتر سفیدشان ایستاده‌اند. سایه تابوت در سیاهی آسفالت دیده نمی‌شود. چشمانم را می مالم. خودشان هستند. لبخندی بر لب دارند. برادر کوچک‌تر می‌گوید: «انتظار نداشتی ما را اینجا ببینی؟...»