شنبه 10 آذر 1403

«عباس» زیبا بود و مدام بلا می‌دید! + عکس

خبرگزاری دانشجو مشاهده در مرجع
«عباس» زیبا بود و مدام بلا می‌دید! + عکس

به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، شهید مدافع حرم عباس آبیاری متولد هشت دی‌ماه هزار و سیصد و هفتاد بود و در منطقه عباس‌آباد شهریان ز توابع استان تهران زندگی می‌کرد. او در بیست و یک دی ماه نود و چهار در منطقه عملیاتی خان طومان در حوالی شهر حلب، در سن بیست و چهار سالگی به شهادت رسید. پیکر او حدود پنج ماه بعد در هفتم تیرماه 1395 از طریق آزمایش DNA شناسایی شد و به دست خانواده رسید. آنچه در ادامه می‌خوانید، اولین قسمت از گفتگوی خبرنگار ما با خانم شهناز فریادرس، مادر این شهید است که جزئیاتی جالب و خواندنی دارد و بستر رشد و تربیت یک شهید را برایمان ترسیم می‌کند.

**: بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. برای شروع، ممنون می‌شم خودتون رو معرفی کنید.

مادر شهید: به نام خدا؛ شهناز فریادرس هستم. مادر شهید مدافع حرم عباس آبیاری، دارای چهار فرزند؛ سه دختر و یک پسر؛ «عاطفه» شش سال کوچکتر از عباس، «فاطمه» دو نیم سال بزرگتر از عباس، دختر اولم هم هفت سال بزرگ‌تر از عباس بود.

**: از به دنیا امدن عباس برامون می گید؟

مادر شهید: شهید آبیاری متولد هشت دی‌ماه هزار و سیصد و هفتاد بود. هفت دی ماه ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه شب متولد شد و هشت دی ثبت شد. زمانی که دکتر عباس را به دنیا آورد گفت: ماشاالله خدا زمانی که حوصله داشته، این رو خلق کرده است!

بعد از اون من تا نُه روز عباس را ندیدم؛ چون تب بعد از زایمان داشتم و می‌ترسیدم پسرم رو ببینم. هر کسی که میومد، می‌گفت ماشاالله انگار خدا این بچه رو نقاشی کرده. بیمارستان نجمیه تهران (خیابان حافظ) به دنیا آمد. پرستارا می‌گفتند یک بچه توی بخش به دنیا آمده قرص ماه! بعد از نُه روز دیگه خودمون رضایت دادیم بیایم بیرون از بیمارستان.

**: یعنی شما تا نُه روز بعد از به دنیا اومدن، عباس رو ندید؟

مادر شهید: نه، بعد از نه روز که رضایت دادیم و مرخص شدم از بیمارستان عباس رو برای بار اول دیدم. وقتی عباس رو دیدم، واقعاً فهمیدم خدا به تمام زیبایی‌هاش نگاه کرده و بچه رو آفریده. عباس بچه کاملاً صبوری بود و گریه نمی‌کرد. اصلاً وقتی می‌خواستم صدای گریه‌اش رو بشنوم مجبور بودم مشگون ریزی ازش بگیرم تا صدای گریه‌اش در بیاد و من صداش رو بشنوم.

پانزده روز بعد از به دنیا آمدن عباس، رفتیم دزفول. به علت شغل آقای آبیاری (پدر شهید) مجبور شدیم از تهران بریم. رفتیم دزفول و یک منزل اجاره کردیم. صاحب‌خانمون انسان‌های خیلی خوبی بودند؛ عباس رو همیشه از من می‌گرفتند و می‌بردند و نگه می‌داشتند. می‌گفتند: تو دو تا بچه داری، این رو بده ما نگه می داریم. به عباس شیر برنج می‌دادند و می‌خورد. اون موقع به شیر برنج می‌گفتند «بَحتیِه». می‌رفتم پیششون و می‌گفتند بَحتیِه گرفتیم و دادیم به عباس خورده؛ خیالت راحت باشه.

عباس بزرگ شده بود؛ حدود یک سال و نیم این طورا بود؛ از خونه که می خواستیم بریم بیرون، عباس کمی بزرگ‌تر شده بود و به در نگاه می‌کرد که یعنی من رو ببر پیش صاحب‌خونه. وقتی می‌دیدشون، می پرید بغلشون. با ما بیرون نمی‌اومد. می‌رفت پیش اون بنده خداها. خیلی عادت کرده بودند و بهم وابسته شده بودند.

دزفول که زندگی می‌کردیم اولین بار بود که صدای گریه عباس رو شنیدم. یک روز از کوچه رد می‌شدیم که خانواده‌ای از کنارمان عبور کردند. رد شدند و به عباس نگاه کردن و توجهی نکردند. به عباس نخندیدند و از کنارش رد شدند. اون‌جا به عباس برخورد و گریه کرد! گفتم عباس چرا گریه می‌کنی؟ دیدم عباس داره به پشت سرش نگاه می‌کنه و گریه می‌کنه. گریه می‌کرد که چرا به من توجه نکردند و بی‌توجهی کردند و از کنار من رد شدند!

**: چند سالشون بود که این اتفاق افتاد؟

مادر شهید: حدودا فکر کنم یک‌سال و نیم یا دو سالش بود.

یادم میاد یک روز عباس بچه بود، رفته بودیم تهران، خونه مادرشوهرم. عموی عباس و پدرش آقای آبیاری، عباس رو گرفته بودند بغلشون و بازی می‌کردند. یهو نگاه کردم دیدم شبیه یک توپ به هم هی دارند پرتابش می کنند! این‌قدر تپل و گرد بود،‌شبیه یک توپ شده بود. منم خنده‌ام گرفت از این کار و می‌خندیدم. از این کاری که داشتن می‌کردن مادرشوهرم گفت: به چی داری می‌خندی؟ اگر از دستشون بیفته می‌دونی چه بلایی سرش میاد؟ گفتم: هیچی نمیشه، هواشو دارن، مراقبش هستند که اتفاقی براش نیفته.

حدود یک‌سال و نیمش بود که توی پادگان دستگاه جوجه‌کشی آورده بودند، بیست و یکی از جوجه‌های جوجه‌کشی هم به ما رسید. یکی از جوجه‌ها کچل بود و پر نداشت؛ خیلی شیطون بود و همه را نوک می زد. عباس با اون بازی می‌کرد. طوری شده بود زمانی که بهش غذا می‌دادیم بخوره، اول به جوجه‌ها غذا می‌داد بعد خودش می خورد. هر کاری که می‌کردیم بیارش تو خونه نمی آورد می گفتیم: بیا تو خونه عباس! نمی‌اومد؛ فقط می‌خواست پیش جوجه‌ها باشه؛ ما هم جوجه ها رو می‌ریختیم تو انبار و عباس هم می‌رفت پیش اون‌ها بازی می‌کرد.

حدوداً هفت ماهش بود که می‌خواست دندون دربیاره؛ دزفول بودیم؛ منم تنها بودم و هیچ کس رو نداشتم. آقای آبیاری هم مأموریت بود. عباس تب شدید کرده بود و صاحب‌خونه اومد خونه ما و دید عباس حالش خیلی بده. گفت: وسایلتون رو جمع کنید بریم خونه ما. اولین دندون درآوردنش خیلی سخت بود. همه‌ش گریه می‌کرد و اصلاً آروم نمی‌شد. صاحب‌خونه پیاز رنده کرد و گذاشت رو پیشونیش. می‌گفت: دندون و دردش کم می‌کنه تا اولین دندونش درآمد. دندون بالا هم بود. دندان بالا خیلی سخت در میاد.

عباس کلاً بچه آروم و صبوری بود. اصلاً اذیت نداشت؛ هم‌بازی هم نداشت که هم‌سن و سالش باشند؛ با دخترا هم زیاد بازی نمی‌کرد؛ وقتی می‌گفتیم ببین چه دختر نازیه باهاش برو بازی کن، اصلاً به دختره نگاه نمی‌کرد و نمی‌رفت باهاش بازی کنه.

سه سال و نیمش بود که می‌خواستیم بریم نان بخریم؛ وقت خرید نان، باید سه چهار ساعت صبر می‌کردیم تا نوبتمون بشه و نان بهمون برسه و بخریم. ما چون کم‌جمعیت بودیم، بیشتر برنج می‌خوردیم و مصرف نان‌مون کم بود. برای چند تا هم که می‌خواستیم بگیریم باید می‌رفتیم تو صف می‌استادیم. بعد نماز صبح من عباس رو بیدار می‌کردم و می‌گفتم: عباس بلند شو بریم نان بگیریم. تو برو تو صف مردونه بایست، منم بیام تو صف زنونه بایستم تا نان بگیریم.

چند بار بردمش تو صف؛ می‌نشست و نشسته می خوابید؛ صدای مردم درآمده بود؛ می‌گفتند بچه گناه داره چرا نمی‌ذاری بخوابه؟! دیگه نیارش. دیدم حق با مردم هست و دارند درست می‌گویند. بچه است و خوابش میاد، گناه داره ببرمش، برای همین دیگه نبردمش نانوایی و خودم می‌رفتم نان می‌خریدم.

دم عید در اسفندماه بود، یک روز سر ظهر به دخترا گفتم که من می‌رم نان می‌خرم و میام. کابینت‌ها را ریخته بودم بیرون برای تمیز کردن. برگشتم و دیدم عباس افتاده زمین و تنش داغه داغ! صورتش کبود شده بود. گفتم: حتماً سرما خورده چون یکدفعه تب کرده.

موقع ناهار پدرش اومد و گفت: چرا عباس این‌طوریه؟ گفتم: نمی‌دونم! حتماً سرما خورده! بعد از ناهار می‌بریمش دکتر؛ دیدم دخترا دارن به هم‌دیگه نگاه می کنند، گفتم: چی شده؟ فاطمه چون دو سال بزرگ‌تر بود کمی به عباس حسادت می‌کرد. گفتم: فاطمه چی دادی بهش؟ گفت: دعوام نمی‌کنی مامان؟ گفتم: بگو چی شده! نه دعوات نمی‌کنم اگه راستشو بگی. گفت: این‌جا از این قرصا بود، دادم بهش خورد! گفتم: کجا ریختی جلد قرصها رو؟ زیر کابینت رو نشون داد. رفتم زیر کابینت رو دیدم. با جارو زدم و بیرون اومد. هرچی زیر کابینت بود، آوردم بیرون و دیدم خدایا! از همه قرص‌ها یکی داده به عباس و خورده!

باباش بلندش کرد که ببریمش دکتر. خونمون سه راه شهید رجایی تهران بود؛ هیجده متری تختی سمت مهرآباد تهران. نزدیک خونه یک درمانگاه بود. بدو، بدو، رفتیم سمت درمانگاه که دکترش گفت: باید ببریدش بیمارستان لقمان حکیم یا لقمان‌الدوله (تهران، سمت خیابان شمشیری) مسمومیت شدید بود. رفتیم اون‌جا و پرستارا و دکترا بجای این‌که به عباس برسند، هی می‌گفتند: این چقدر خوشگله! دکترا عباس رو گرفتن به حرف و می‌گفتند: عباس جون! چرا این‌طوری شدی؟ چی خوردی؟ عباس اصلاً تو حال خودش نبود. پرستار گفت: حتماً زن می‌خواستی برات نگرفتند توام قرص خوردی! تو همون حال گفت: من زن می‌خواستم بابام برام زن نگرفت! منم قرص خوردم و این‌طوری شدم. همه دکترا می خندیدن به حرف عباس. آقای آبیاری عصبی شد و گفت: بچه من حالش خوب نیست! اگه چیزیش بشه شما می‌خواید جواب بدید؟ که این‌جوری گرفتینش به حرف؟ دکتر اومد، یک دارویی دادند به عباس و گفتند: بدید بهش بخوره تا هرچی خورده رو بیاره بالا، چون نمی‌تونیم با شیلنگ معده رو شست و شو بدیم؛ چون بچه‌س. حدودا تا ساعت ده شب توی بیمارستان بودیم تا مسمومیت از بدن عباس خارج شد. وقتی هم که برگشتیم به خواهراش گفتم: دیدید چی کار کردید؟ دیگر از این کارا نکنید؛ ممکنه اتفاق‌های بدتری بیفته براش.

باز هم براتون بگم از شیرین‌کاری‌های فاطمه که چه بلایی سر عباس آورده!

عباس بیست و پنج روزه بود، من رفته بودم تو حیاط لباسها رو بشورم؛ اومدم توی خونه و دیدم رخت‌خواب عباس هست، ولی خود عباس نیست! خواهر بزرگ‌ترش فاطمه کمی به عباس حسادت داشت. دیدم عباس نیست و خود فاطمه نشسته رو رخت‌خواب عباس، رفتم رخت‌خواب رو بلند کردم و دیدم عباس کبود شده. آنقدر زدمش و نیشگون گرفتم تا جیغ زد و نفسش بالا اومد.

یک سری هم زمستون بود و عباس تازه بدنیا آمده بود. فاطمه انار رو کرده بود تو دماغ عباس. اومدم دیدم عباس با دهن باز داره نفس می‌کشه؛ می‌خواستم شیر بهش بدم دیدم سرشو می‌کشه کنار و نمی‌خوره. پرسیدم: فاطمه چی کار کردی؟ گفت: انار کردم تو دماغش! بردم خونه صاحب‌خونمون گفتم که چی شده و چه اتفاقی افتاده. اون بنده خدا هم فلفل رو گرفت جلوی دماغش و عباس عطسه کرد و یک دونه انار از سوراخ دماغش اومد بیرون. فکر کردم تمام شده. اومدیم خونه دیدیم نه، هنوز داره بد نفس می‌کشه؛ دوباره فلفل گرفتیم جلو دماغش و عطسه‌ای کرد. چند تا انار از سوراخ دماغش هی اومد بیرون. آخرشم که اومد بیرون انگار یه آرامش خاصی به عباس دادن؛ یک نفس راحت کشید و خوابید.

یک بار هم عباس حدودا ده ماهه بود. خونه داداشم مهمونی رفته بودیم. تازه اون موقع راه افتاد بود و تاتی تاتی می‌کرد.

بچه‌های برادرم درس می‌خوندن. عباس رفت سمت بچه ها که افتاد زمین و خط‌کش چوبی بچه‌ها رو زمین بود و خط کش میره توی دهنشو دهنش رو پاره می‌کنه. عباس رو بلندش کردیم و دیدیم خونی است که از دهنش میاد. من و داداشم و آقا آبیاری بردیمش بیمارستان. باباش به دیوار تکیه داده بود که از حال رفت. دکترها آمدند و یک کمیسیونی گذاشتند و گفتند: باید عمل بشه. اگه بخوایم عملش کنیم و سِر کنیم احتمال قطع نخاع داره؛ اگه بیهوش کنیم احتمال دارد که بهوش نیاد؛ چون خیلی سنش کمه و ده ماهشه. گفتند: به هر حال پدرش باید بیاد اتاق عمل نگهش داره تا ما عملش کنیم. گفتم: باباش نمی‌تونه بایسته.

دکترا با هم حرف می‌زدند و می‌گفتند که ما عمل می‌کنیم! ولی این نود درصد احتمال داده میشه که لال بشه و نتونه حرف بزنه. اگر هم حرف بزنه احتمال داره که لکنت زبون شدید پیدا کنه. این حرف‌ها رو که من شنیدم انگار یه آب جوش ریختند روی سرم. بی‌حال شدم و گفتم: یا حضرت عباس! اسم خودتو این بچه داره؛ یا امام رضای غریب به‌تنهاییِ من رحم کن؛ از خودت می‌خوام کمکم کنی! باباش رفت اتاق عمل تا پارچه سبز رو انداختن برای عمل باباش از حال رفت. دکتر اومد گفت که به باباش رسیدگی کنید؛ یکی بیاد تو اتاق عمل. خودم رفتم توی اتاق عمل. وقتی عباس جیغ کشید گفتم: منم نمی‌تونم تحمل کنم. دکترا گفتند: شما هم برید بیرون ما عملش می کنیم. وقتی که عملش کردند دهنش چرک کرد و گفتند که شیر رو می‌گیری و می‌ریزی تو قطره چکون یا تو قاشق و آروم آروم بهش می‌دی جوری که فقط بتونه لبش تر بشه. قورت نده و به دهنش برخورد نکنه...

ادامه دارد...

منبع: خبرگزاری مشرق
«عباس» زیبا بود و مدام بلا می‌دید! + عکس 2
«عباس» زیبا بود و مدام بلا می‌دید! + عکس 3
«عباس» زیبا بود و مدام بلا می‌دید! + عکس 4