عباس موسوی: رفتم نان بگیرم از جبهه سردرآوردم
سیدعباس موسوی، سخنگوی سابق وزارت خارجه ایران چند روزی میشود بهعنوان سفیر جدید ایران در جمهوری آذربایجان در باکو مستقر شده است. او ازجمله نوجوانانی است که با شنیدن دعوت امامخمینی (ره) بدون اینکه شرایط سنی را داشته باشد، لباس رزم پوشید. او حالا و در روزهایی که بهتازگی قدم در 50سالگی گذاشته به روایت 40سال قبل و روزگار حضورش در نبرد با دشمن بعثی پرداخته است.
به گزارش ایسنا روزنامه همشهری به بهانه هفته دفاع مقدس گفتوگویی با سید عباس موسوی انجام داده است که متن این مصاحبه در زیر آمده است:
چند سال داشتید که راهی جبهه شدید؟ زمانی که برای نخستینبار به جبهه رفتم، حدود 14سال داشتم. بعد از یک دوره آموزشی 45روزه و سخت، ابتدا راهی جبهه کردستان در منطقه مرزی مریوان شدم. چه شد که یک نوجوان عزمش را برای حضور در جنگ جزم کرد؟ آن زمان در دهه60، زمان نوجوانی ما همزمان شد با روزهایی که چند سالی از انقلاب گذشته بود و دشمن بعثی هم به میهن تعرض کرده بود و من بهعنوان فردی که عاشق کشور و انقلاب بودم نمیتوانستم بیخیال باشم؛ ضمن اینکه این فضا در خانواده و دوستان هم وجود داشت و تقریبا همه همفکر بودند و کسی احساس نمیکرد اتفاقی که در مرزهای جنوبی و غربی کشور افتاده به او ربط ندارد. از شمالیترین نقطه تا شرقیترین نقطه همه نگران وضعیت کشور و آن هجمه بودند. چه عواملی بر حضور شما در جنگ مؤثر بود؛ کارهای بسیج محل و جشنهای شبانهای که برپا میکرد، مداحیها، جو انقلابی و همبستگی که در آن ایام وجود داشت یا حس غرور و دیدهشدنی که در یک نوجوان بروز میکند؟ کدامیک بیشتر بر شما تأثیر گذاشت؟ فرمانی که امام بهعنوان رهبر انقلاب دادند یک ولوله و شوری در همه ایجاد کرد و کسی نمیتوانست خود را از این قاعده مستثنا بداند. جو عمومی حاکم بر جامعه و دوستان و اقوام که اکثرا جوان بودند، باعث شد همه همین راه را برویم. آن ایام خیلی کسی دنبال دیده شدن نبود. جو معنوی خاصی در دهه60 و ایام دفاعمقدس بر کشور حاکم بود. همسن و سالهای ما یادشان هست که فضا اصلا با شرایط عجیب و غریب فعلی که عافیتطلبی همهجا را گرفته قابل مقایسه نبود. در دوران دفاعمقدس حظ معنوی و اولویت دادن دیگری بر خود و ترجیح منافع ملی بر منافع شخصی در جبههها جو غالب بود که ای کاش دوباره آن روحیه برگردد و مردم با هم مهربانتر شوند و نزدیکی میان مردم و نظام روزبهروز بیشتر شود. امیدوارم برای مدت کوتاهی هم که شده آن جو همبستگی ملی دوباره ایجاد شود. نگاه خانواده به تمایل و حضور شما در جبهه چطور بود؟ طبیعتا خانواده همراهی میکرد؛ هرچند شاید ته دلشان راضی نبودند پسرشان به جبهه برود. ما 2تا برادر بودیم که هر دو به جبهه میرفتیم. خانواده را چطور قانع کردید؟ گاهی با مثال زدن و با صحبت کردن اقوام. البته برای من چون کوچکتر بودم، سختتر بود؛ چون میگفتند تو از پسش برنمیآیی. بهنوعی دلشان میسوخت. یادم هست برای بار دوم که میخواستم به جبهه بروم چون میدانستم پدر و مادرم ناراحت میشوند، صبح زود بلند شدم و برای نخستینبار گفتم: میخواهم بروم نان بخرم. تعجب کردند چون من معمولا نان نمیخریدم. با تعجب گفتند: برو. من رفتم نان بخرم و چندماه بعد برگشتم! (با خنده) به شوخی میگفتند: هنوز نان نخریدهای؟! در کل سعی کردم آنها را در مقابل عمل انجام شده قرار دهم.
باتوجه به سن کمتان مانعی برای حضور در جبهه از طرف مسئولان قرار داده نشد؟ آن موانع را چطور رفع کردید؟ یکی از موانع اصلی سن کم من بود. خود من در 12، 13سالگی مشتاق بودم به جبهه بروم، اما نشد. یکی، دوبار هم اقدام کردم و تا جاهایی رفتم، اما برگردانده شدم. سالهای 63 و 64 نوجوانهای آن دوران یک تقلب مثبتی را ابداع کردند و آن دستکاری شناسنامه بود. در آن زمان حداقل سن برای رفتن به جبهه 17 سال بود و برای اعزام یک کپی شناسنامه ضرورت داشت، برای رفع مانع عدد سال تولدم را تغییر دادم و رفتم ثبتنام کردم. مسئول ثبتنام یک نگاهی به پروندهام کرد و یک نگاهی به چهرهام و به من گفت: تو که 17سالت نیست و قطعا در پادگان آموزشی راهت نمیدهند و برمیگردی. همین اتفاق هم افتاد. وقتی برای آموزش رفتم و وقتی مسئول آموزش مرا دید، ردم کرد و گفت: باید برگردی. من از ظهر تا شب ایستادم و التماس کردم تا فرمانده پادگان آمد و کمی توپ و تشر زد که چرا نرفتهای؟ جواب دادم: من نیامدهام که برگردم. من آمدهام آموزش ببینم. درنهایت با کلی سروصدا و گریه وارد پادگان شدم که انگار وارد بهشت شدم؛ وضعیتی که اصلا قابل توصیف نیست. مدت حضورتان در جبهه چند وقت بود؟ من درمجموع، 4 یا 5 بار به جبهه رفتم و مدتش هم حدود یکسال شد. در کدام عملیاتها حضور داشتید؟ سال64 من بعد از آموزش به مریوان رفتم. آنجا پادگانی به نام شهید عبادت بود که بچهها از استانهای مختلف حضور داشتند. بعد از 4ماه به شهرم برگشتم. دوباره حوالی عملیات والفجر 8برای آزادسازی فاو به منطقه جنوب رفتم. لشکر ما (لشکر 25کربلا) در هفتتپه مستقر بود. بعد از آن دوباره سال65 عازم جبهه شدم در منطقه مهران؛ در زمان عملیات آزادسازی مهران. اگر اشتباه نکنم عملیات کربلای یک بود، من در واحد بهداری و امدادگری بودم که در یک بیمارستان صحرایی پشت خط مستقر شده بودیم. فرقی هم نمیکرد بچههای ایرانی یا اسرای عراقی را برای مداوا به آن منطقه منتقل میکردند. بار آخر هم قبل از پذیرش قطعنامه598 حوالی خرداد67 بود که عازم شلمچه شدیم و عملیات بیتالمقدس7 را انجام دادیم که جزو آخرین عملیاتهای موفق ما بود که خاطرات زیادی از آن باقیمانده؛ ازجمله خوردن نفت یا آب آلوده به نفت. چه خاطراتی؟ ماجرا این بود که ما شب منطقه را گرفتیم و مواضع را تثبیت کردیم. در آن منطقه لشکر 25کربلای مازندران و لشکر 27حضرت رسول (ص) و لشکر استان فارس حضور داشتند. ظهر موقع ناهار عراقیها پاتک سنگینی زدند، قدری مقاومت کردیم. بعد از چند آرایش، دستور عقبنشینی رسید. چند کیلومتر پیاده مجبور شدیم با تجهیزات حرکت کنیم؛ درحالیکه گرسنه و تشنه بودیم. تانکری رسید تا آب بخوریم، آب را ریختند داخل منبعی، غافل از اینکه داخل آن از قبل نفت یا گازوئیل بوده است. تا فلکه را باز کردم از بس تشنه بودم، آب خوردم. مدتی بعد قطعنامه پذیرفته شد.
برایتان پیش آمد که گردان شما مأمور به حضور در عملیات اصلی و مؤثری باشد و شما از آن جا بمانید؟ بله، من در گردان امام محمدباقر (ع) بودم. موقع عملیات والفجر8 برای آزادسازی فاو ما را برای کار مخابراتی بردند و به همین دلیل عبورکننده از اروند نشدم. زیباترین صحنهای که در جبهه دیدید، چه بود؟ صحنه زیبا در جنگ زیاد بود. شعار نمیدهم خیلی از لحظات زیبا بود و فضای معنوی گیرایی داشت. شاید برای امروزیها و جوانان امروز و کسانی که جنگ را تجربه نکردهاند با عقل معاش فعلی برخی حرفها و خاطرات به افسانه شبیه باشد؛ میگویند مگر میشود؟! بله میشد و دیدیم. شرایط جنگ خوب نیست، اما پر از زیبایی بود؛ مثلا تشخیص نمیدادی فرد فرمانده است یا آشپز. فضای عجیبی بود. همه لباس خاکی داشتند و کسی مثل الان درجه نداشت؛ مگر اینکه کسی شناختهشده باشد وگرنه بقیه قابل تشخیص نبودند که چه کاره هستند. بارها با برخی افراد همراه شدم تا جاهایی رفتم و بعدا متوجه شدم مثلا آن فرد فرمانده محور یا تیپ و لشکر بوده است. در عملیات کربلای یک، یک اسیر عراقی مجروح شده بود. یکی از دوستان ما که برادر شهید بود، خیلی ناراحت و عصبانی بود. میگفت: این تا فشنگ آخر، ما را زد تا اسیر شد. رفت تا کار او را تمام کند، اما همه به اتفاق مانعش شدیم که این کار خلاف فرامین و دستورات امام (ره) است. اسم امام که میآمد مثل آبی بود که بر همه هیجانات و اختلافات میریخت. در بیتالمقدس8 یکی از همشهریان من مجروح شده بود، فکر میکردیم زخمش سطحی است، صبح دیدیم اوضاعش وخیم است و منتقلش کردیم. خاطره دیگرم این است در جبهه آخری که رفته بودم اخوی ما قبل از من به جبهه رفته بود و در همان گردانی حضور داشت که من بعدا به آن پیوسته بودم. یکی از همشهریان من، شهیدطهماسبی یکبار به من گفت: بروید نامه دارید. تعجب کردم؛ چون تازه رفته بودم. با این حال مثل همه رزمندهها که برایشان نامه میرسید، خوشحال شدم. معمولا عکسهای چاپی بود که وقتی رزمندهها میخواستند ارسال کنند رویش مینوشتند: «لطفا تا نشود حاوی عکس است.» خلاصه رفتم نامه را بگیرم، دیدم نامهای است که خودم مدتی قبل برای برادرم نوشتهام و آن همشهری ما فکر کرده بود، نامه برای من آمده است! دلخراشترین صحنهای که در جنگ برایتان ثبت شد، چه بود؟ صحنه دلخراش هم زیاد بود. دلخراشترین صحنه شهادت رفقا بود. در مریوان که بودیم به منطقهای در کنار مرز رفته بودیم. دوستان من مورد کمین ضدانقلاب قرار گرفتند و 3نفر از آنان شهید شدند. زمانی که در سردخانه مریوان، پیکر آنان را دیدم، خیلی برای من که یک نوجوان 14ساله بودم، سخت بود. وقتی که جنگ تمام شد، چند ساله بودید؟ زمانی که جنگ تمام شد 17سال داشتم. بعد از جنگ چه کردید؟ دبیرستان را تمام کردم و وارد دانشگاه شدم. حالا با این تجربهای که دارید، نگاهتان به جنگ چیست؟ تجربهای که الان دارم این است که جنگ چیز خوبی نیست، خسارات مادی و معنوی زیادی دارد و منابع و زیرساختها را از بین میبرد. الان میبینم برنده این جنگ رژیمصهیونیستی بوده و کسانی که نمیخواستند کشورهای اسلامی قدرتمند شوند. متأسفانه صدام حماقت کرد و گول ابرقدرتها را خورد و به کشور همسایه حمله کرد و ما هم چارهای جز دفاع نداشتیم.
اگر زمان تکرار شود و شما به نوجوانیتان برگردید، با این تجربه و نگاهی که از جنگ بهدست آوردهاید، باز هم راهی جنگ میشوید یا کار را به مردان جنگ میسپارید؟ الانم همین است، با اینکه جنگ بدیهای زیادی دارد اگر پای تعرض و اشغال به میان بیاید، بهرغم همه پلشتیهای جنگ، من جزو نخستین کسانی خواهم بود که عازم جبهه میشوم. فکر میکنید جنگ بهتر جواب میدهد یا دیپلماسی؟ خیلی نمیشود بین جنگ و دیپلماسی ارتباط برقرار کرد. مشهور است که جنگ وقتی آغاز میشود که دیپلماسی تمام شود. دیپلماسی زمان جنگ هم داشتیم؛ کمااینکه مذاکرات قطعنامه یا موارد دیگر در زمان جنگ بود. گاهی سفارتخانهها هم در زمان جنگ بسته نمیشوند؛ این از باب اهمیت دیپلماسی است و نشان میدهد چقدر دیپلماسی در زمان جنگ هم میتواند بهکار بیاید. اما اگر برای رسیدن به هدفی بپرسیم راه جنگ را انتخاب میکنی یا دیپلماسی را؟ من راه دیپلماسی را انتخاب خواهم کرد. اگر مجبورمان کنند به جنگ، حتما میجنگیم؛ چون آن وقت دیگر دفاع است و این کار را خواهم کرد.
چطور از یک مرد جنگ به مرد دیپلماسی تبدیل شدید؟ چرا بعد از جنگ، راه دیپلماسی را انتخاب کردید؟ من یک بسیجی داوطلب نوجوان بودم و مرد جنگ به معنی رزمنده کلاسیک نبودم. طبیعی بود بعد از جنگ هرکس دنبال کاری میرود. ماها هم که رزمنده موقت بودیم، بعد از جنگ راه دیگری را در پیش گرفتیم. این است که بعد از جنگ وارد عرصه سیاست خارجی شدم. الان که نگاه میکنم، آن تجربه جنگ به من در پیشبرد اهداف کشورم برای دیپلماسی و منافع ملی کمک میکند؛ به این معنا که بهدلیل تجربه جنگ، شاید یک جاهایی در رابطه با امنیت ملی و منافع ملی شامه من تیز شده تا بهتر برای منافع کشور فعالیت کنم.
انتهای پیام