«عروسی پشت خاکریز» در کتابفروشیها

کتاب «عروسی پشت خاکریز»؛ خاطرات جانباز آزاده محمدعلی نوریان بهقلم رمضانعلی کاووسی توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شد.
به گزارش خبرگزاری تسنیم،کتاب «عروسی پشت خاکریز» حاصل تلاش دو رزمنده جنگرفته بیادعاست که هنوز بار آسیبهای جنگ و دردهای ناشی از آن را بر دوش دارند و صبورانه این دردهای زیبا را تحمل میکنند. یکی محمدعلی نوریان رزمندهای با روایتگری فصیح و لهجه زیبای نجفآبادیاش که یاد روزهای دفاع مقدس را زنده نگه میدارد و دیگری رمضانعلی کاوسی جانباز آسیب نخاعی از ناحیه گردن و ویلچرنشین است، خاطرات همرزم خود را میشنود و با یک انگشت تایپ میکند. خاطرات در این کتاب خالصانه نوشته شده، رنگ و بوی دهه شصت و هفتاد را دارد و آلوده به خودستایی و قلمفرسایی نیست. خاطرهنویس، سوژه خود را به درستی برگزیده و همواره تلاش کرده از هرگونه مبالغه گویی، مباحث شعارگونه و اسطوره سازی بپرهیزد.
راویِ کتاب، از ابتدای جوانی داوطلبانه در عملیاتهای متعددی شرکت کرده و گرمی و سردی جبهه را با پوست و خون خود حس کرده است. وی با اینکه سالها با مشقت طعم تلخ اسارت را در اردوگاه تکریت عراق چشیده است، اما ذهن فعالش خیلی از آن سالهای پر از آتش و خون و سرشار از خاطره فاصله نگرفته است. نویسنده، همراه با بیان خاطرات سخت و دشوار، خاطرات طنز و مطایبات راوی و همسنگرانش را با قلمی شیوا و روان به تصویر کشیده است. این ظرافت در کتابهای هم عرض، کمتر دیده میشود.
جالب است بدانید از زمانی که «محمدعلی نوریان» اسیر میشود، خانوادهاش تصور میکنند فرزندشان شهیدِ مفقودالاثر است. جهت اطلاع، اسرای اردوگاه تکریت، روز آخر اسارت، توسط سازمان صلیب سرخ ثبت نام و همان روز آزاد شدند.
در قسمتی از کتاب آمده است:
هوا که تاریک شد، محسن خدابنده نیروها را پشت خاکریز جمع کرد و گفت: «برادرا، حاج احمد کاظمی پیغام داده که هر طور شده باید تانکای دشمن رو منهدم کنیم، وگرنه اینا با این امکاناتشون جزیره رو میگیرن. باید امشب هر جور شده، تانکا رو از کار بندازیم.»
... تا به پشت تانکها برسیم، اتفاق خاصی نیفتاد. حدود بیست دقیقه گذشت. هنوز توی ستون بودیم که ناگهان منورهای دشمن آسمان منطقه را مثل روز روشن کردند. همزمان، تیربارهای دوشکا به کار افتاد. در آن دشت صاف هیچ پناهگاهی نبود. جهنمی بر پا شد که نگو و نپرس. از زمین و زمان گلوله میبارید. خودم را نامزد تیر و ترکشهای دشمن کردم؛ آرپیجی را روی شانهام گذاشتم و به سمت یکی از تانکها رفتم. همانطور که میدویدم، دیدم نورافکن تانک روی ستون نیروها افتاد و تیربارش شروع به شلیک کرد. تیربارچی دشمن دیوانهوار از ابتدای ستون تا انتها را درو کرد؛ دوباره از آخر گرفت و آمد ابتدای ستون. بچهها مثل برگ خزان روی زمین میافتادند. تیربارچی دشمن آنقدر سریع و استادانه عمل کرد که نیروها فرصت نکردند توی دشت پراکنده شوند. من تکانخوردنهای هیکل تیربارچی را هنگام شلیک میدیدم. چون به تانک نزدیک بودم، نشانهگیری و شلیک کار سختی نبود. اولین موشک را شلیک کردم. موشک به هدف خورد، اما تانک آخ نگفت! دومین و سومین موشک را هم زدم، اما کمانه کرد. توی دلم گفتم: «ای خاک به سرم، پس چرا منهدم نمیشه؟!» موشکهای خودم تمام شد. مطمئن بودم از این معرکه جان سالم به در نمیبرم، پس ترسیدن دیگر برایم مفهومی نداشت. از چند نفر از بچهها هم موشک گرفتم و پشت سر هم به سمت تانکها شلیک کردم. آنقدر زدم که گوشهایم سوت میکشید. گوشهایم حسابی سنگین شده بود. یادم نیست موشک چندم بود که سر قبضه گذاشتم و ماشه را چکاندم، اما شلیک نشد. گفتم: «لامصب، حالا وقت گیر کردن بود؟!» از بس قبضه داغ شده بود، موشک بیرون نمیآمد. تلاش کردم موشک را بیرون بکشم، دستم سوخت. تیربارچیِ دشمن سر اسلحهاش را به سمت من گرفت، سریع روی زمین خوابیدم. یا مرا ندید یا طعمه بهتری چشمش را گرفت که به من شلیک نکرد. رحیم جمشیدیان گفت: «نوریان، بزن تانک رو.»
- میزنم، عمل نمیکنه، کمونه میکنه.
- دوباره بزن.
- موشک توی قبضه گیر کرده.
- تو رو خدا یه کاریش بکن.
- به خدا قبضه داغه، درنمییاد، دستم سوخت.
با اینکه مثل باران از بالای سرش گلوله رد میشد، پیش من آمد. آنقدر با هم زور زدیم تا موشک خارج شد. موشک بعدی را توی قبضه گذاشتم و جلوی چشم جمشیدیان تانک را هدف گرفتم. موشک به هدف خورد، اما منفجر نشد! جمشیدیان گفت: «یا به خاطر اینکه فاصلهمون نزدیکه تانک منفجر نمیشه، یا اینا تانک تیهفتادودوئه، موشک آرپیجی از پسِش برنمییاد.»
دوباره تیربارچی دشمن سر تیربارش را به سمت من گرفت. روی زمین دراز کشیدم. جمشیدیان هم چند متر آن طرفتر زمین گیر شد. صدای فور فور گلولههایی که از کنار گوشم رد میشد میشنیدم و گرمایش را حس میکردم. صورتم را روی زمین چسباندم و فقط نگاه میکردم؛ کار دیگری از دستم برنمیآمد. ثانیههای آخر عمرم را میشمردم. پیش خودم میگفتم: «حالا یه تیر میخوره توی کلهام، حالا یه تیر میخوره توی کلهام.»
سرم را به خدا هدیه دادم و آماده پرواز شدم. شهادتین را بر زبان آوردم. خیلی خودمانی به خدا گفتم: «خدایا، مُهر قبولی رو بزن روی پروندهام که اومدم.» نمیدانم چرا یک دفعه عقل از سرم پرید و به یاد پدرم افتادم، در صورتی که این لحظات ناب، بهترین زمان معاشقه و دلبری با حضرت دوست بود. بدبختی من از آنجا شروع شد که گفتم: «خدایا، دوست دارم یه بارِ دیگه آقام رو ببینم.» نظامی دشمن که فکر کرده بود کار من تمام است، سر تیربارش را به سمت دیگری هدایت کرد. اگر در آن لحظههای عاشقی، دلم را به امام حسین (ع) و شهدای کربلا سپرده بودم، من هم پیش خدا میرفتم و رستگار میشدم.
چاپ جدید «خط مقدم» توسط انتشارات شهید کاظمیکتاب «عروسی پشت خاکریز» در 296 صفحه قطع رقعی با شمارگان هزار نسخه و با قیمت 230 هزار تومان توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است.