دوشنبه 5 آذر 1403

قلبی که ایستاد و قلب‌هایی که از تپش واماند / روزی که هیچکس نخندید!

خبرگزاری دانا مشاهده در مرجع
قلبی که ایستاد و قلب‌هایی که از تپش واماند / روزی که هیچکس نخندید!

رحلت بنیان‌گذار کبیر انقلاب داغ عظیمی بود که بر دل‌ها نشست، روزی که هیچکس نخندید و روزی که قلب امام امت ایستاد و گویی همه قلب‌ها از تپش افتاد.

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از صبح قزوین؛ عروج ملکوتی امام خمینی (ره) در شب سیزدهم خرداد سال 1368 داغی را بر دل امت اسلامی و همه آزادگان جهان نشاند که هنوز هم با گذشت 32 سال از این واقعه، وقتی به نیمه‌های خرداد که نزدیک می‌شویم نیز گویی غم و سوز جدید در دل‌ها شعله می‌گیرد و داغ از دست دادن امام امت تازه می‌شود.

قشرهای مختلف مردم قزوین مانند مردم سراسر کشور عزیزمان از روزی که این داغ عظیم بر دل‌ها نشست نیز روایت‌های زیبایی برای بازگو کردن دارند؛

روایت اول؛ روزی که هیچکس نخندید

دو، سه سال بیشتر نداشتم، خانه قدیمی‌مان ازآن خانه‌های باصفایی بود که سرتاسرش اتاق داشت و حیاطی به وسعت یک سالن ورزشی پر از دار و درخت. عموها همه با هم در همان خانه زندگی می‌کردند. بینمان منم منم وجود نداشت، بیشتر اوقات شام و ناهار یکی می‌شدیم. هرکه هرچی داشت می‌آورد، خوشمزه‌ها زودتر خورده می‌شد و گاهی به خود صاحبش هم نمی‌رسید.

یک مادرجون بود با کلی نوه‌های قدونیم‌قد که در روزهای گرم سال تا خود شب در حیاط بازی می‌کردند و صدای خنده و شادی‌شان تا گوش فلک می‌رسید. شب هم که می‌شد بساط شام و شب‌نشینی و گپ و گفت فراهم بود. آنچه که از آن خانه رویایی کودکی‌ام به یاد دارم خنده بود خنده، شادی پشت شادی جز یک روز؛ همان روزی که بابا با شنیدن خبری از تلویزیون توشیبای سیاه و سفیدمان دو دستی بر سرش کوبید و اشک‌هایش روان شد، من ترسیده بودم، بابای خوش مشرب شوخ و شنگم یکباره به گریه افتاده بود. چه خبری اینگونه او را بر آشفته بود؟

آرام رفتم در آغوشش نشستم و با دست اشک‌هایش را پاک کردم. به تلویزیون نگاه کردم، تصاویر امام را نشان می‌داد و گوینده خبری که از حرف‌هایش سر در نمی‌آوردم. "انا لله و انا الیه راجعون، روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان، حضرت امام خمینی به ملکوت اعلی پیوست" به بابا گفتم امام چی شده؟ حرفی نزد. مادر آمد دستم را گرفت و از آغوش گرم پدر دورم کرد، شاید چون می‌دانست چقدر این داغ برای بابا سنگین است.

مادر گفت: امام خمینی (ره) رفت پیش خدا.. بغض کرد و شروع کرد به گریه. چیزی که از امام خمینی به یاد داشتم این بود که بابا همیشه به من می‌گفت که امام خیلی مهربان است و بچه‌ها را خیلی دوست دارد. من هم به واسطه همین حرف همیشه عکسش را از روی طاقچه‌مان برمی‌داشتم و بوسش می‌کردم. ته دلم خالی شد. دوباره رفتم به سمت عکسش و برداشتم و بغلش کردم و بوسیدم. این کارم بغض همه را ترکاند. با همان حال عکس در بغل به سمت حیاط رفتم. چقدر حیاط ساکت بود. بزرگترها همه در خانه‌هاشان بودند و کوچکترها بهت کرده به همدیگر نگاه می‌کردند. آن روز هیچ کس نخندید.

روایت دوم؛ عکسی که به یادگار ماند

آماده شده بودیم برای مدرسه رفتن، فکر می‌کنم امتحانات آخرسالمان بود، من و سمیه دختر عمویم با هم همکلاس بودیم و کلی باهم رفیق. آمده بود دم در منزل‌مان که اخبار رحلت امام را از رادیو و سپس تلویزیون شنیدیم. من آن سال هفت ساله بودم، امام را می شناختم. امام همان کسی که بود پدرم برایش حاضر بود جان بدهد این را خودم بارها ازش شنیده بودم، همان کسی که چند روز تلویزیون خبر از بیماری و بستری شدن در بیمارستان را می داد. یادم می‌آید چقدر برایش دعا خواندیم که خوب بشود اما نشد.

متوجه شدیم که مدارس تعطیل شده است. برعکس همیشه که خبر ناگهانی تعطیلی مدارس ذوق مرگمان می‌کرد این بار اما هیچ خوشحال نشدم. به چشمان اشکبار پدر و مادرم نگاه می‌کردم و به برادرم که صفحه کتاب در دستش از گریه مچاله شده بود. بغض گلویم را می‌فشرد، به اتاقم رفتم و گریه کردم.

چند روز بعد مراسم ارتحال امام که در سبزه‌میدان قزوین همراه با نمایشگاه عکس وفیلم و کتاب امام راحل برپا بود، در آن شرکت کردیم. من کتابی به نام سروده‌های انقلاب خریدم و یک کاتالوگ از نمایشگاه داشتم که حرفی از امام در آن نقش بسته بود، برایم خیلی خوشایند بود. دوست داشتم این کاتالوگ را برای همیشه نگه دارم.

به خانه که برگشتیم دنبال عکسی از امام می‌گشتم چیزی پیدا نکردم. امتحان ریاضی را داده بودم و دیگر به کتابش نیاز نداشتم، رفتم سراغ کمدم آن را برداشته، صفحه اول کتاب که مزین به عکس امام بود را بریده و به اول صفحه آن کاتالوگ سبز رنگ چسباندم. روبان مشکی نداشتم، با مداد شمعی مشکی گوشه عکس را سیاه کردم و اینگونه برای امام عزیزم عزاداری کردم. هنوز که هنوز است آن کاتالوگ سبزرنگ با عکس امام در حالت ایستاده را دارم.

روایت سوم؛ قلبی که ایستاد و قلب‌هایی که از تپش واماند

امام خمینی (ره) برای ما رزمندگان که چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب سرباز پارکابش بودیم، حکم مرید بود و مراد. چه جوانان نازنینی که به عشق همین پیرمراد جان و مالشان را فدای اسلام و میهن کردند. تازه بعد از جنگ داشتیم نفس راحت می‌کشیدیم و دلمان خوش بود که امام را حالا حالاها داریم اما انگار جام زهرآلودی که او را مجبور به قبول قطع نامه کرده بود و غم و حسرت دوری از یارانش ایشان را رنجیده و بیمار کرده بود. قلب امام که ایستاد انگار تمام ملت ایران یکباره ایستاد. نمی‌دانید چه غم بزرگی در دل مان چنبره زد. همه عزادار بودند از پیر و جوان، مرد و زن. زن‌هایی که ضجه می‌زدند و مردهایی که غم نبود امام کمرشان را خم کرده بود.

وقتی خبر رحلت امام را شنیدیم یک روز اول همه مات و مبهوت مانده بودیم، روز بعد در مسجد النبی (ص) قزوین جلسه‌ای گذاشته و علاوه بر ذکر مصیبت، مهیای شرکت در مراسم تشییع امام شدیم.

روز 16 خرداد. چه غوغایی بود، چه محشری برپا بود، زبان از بیانش قاصر است. مردم به سر و سینه می‌زدند و گریه می‌کردند. آنقدر جمعیت بود که هیچ یک از همشهریان قزوینی خودم را پیدا نمی‌کردم. بارها هلی کوپتر حامل پیکر مطهر امام پایین می‌آمد ولی به دلیل شلوغی جمعیت بلند می‌شد.

چندین نفر زیر دست و پا زخمی می‌شدند و روی دست مردم به سمت نیروهای هلال احمر کشانده می‌شدند. هرچه از عظمت آن روز بگویم برایتان کم است. بعدها در جایی خواندم که تشییع امام راحل بزرگترین تشییع جهان با جمعیتی 10میلیون نفری انجام شده. یک نفر چه باید کرده باشد که مردم اینگونه برایش جانفشانی کنند. امام قلب مردم بود.

این عظمت تکرارنشدنی یکبار دیگر اتفاق افتاد، آن هم در تشییع پیکر مطهر شهید حاج قاسم، سرباز مطیع امام و رهبر. حقا که لباس سربازی امام و رهبری برازنده ایشان بوده و است. بله خدا اینگونه به بندگان خاصش عزت می‌دهد.

به گزارش شاخص، آری با ارتحال امام خمینی، گویی زلزله‌ای عظیم رخ داد، بغض‌ها ترکید و سرتاسر ایران یکپارچه عزادار شد. هیچ قلم و بیانی قادر نیست ابعاد حادثه را و امواج احساسات غیرقابل کنترل مردم را در آن روزها توصیف کند.

وداع مردم با امام خمینی در روز و شب پانزدهم خرداد 1368، با حضور میلیون ها نفر از مردم تهران و سوگوارانی که از شهرها و روستاها آمده بودند، در محل مصلای امام خمینی برگزار شد. هیچ اثری از تشریفات بی روح مرسوم در مراسم رسمی نبود. همه چیز بسیجی و مردمی و عاشقانه بود.

انتهای پیام /