ماجرای نوجوان کُرد در بمباران شیمیایی؛ وطن با تنوع مردمان ساخته میشود

مرضیه فعلهگری میگوید کودکیاش در سنقر گذشته و جنگ به همهجای زندگی او راه پیدا کرده بود و نوشتن از جنگ برای او، دغدغهای درونی و روایتی که کمتر شنیده شده: روایت نوجوانان کُرد ایرانی.
مرضیه فعلهگری میگوید کودکیاش در سنقر گذشته و جنگ به همهجای زندگی او راه پیدا کرده بود و نوشتن از جنگ برای او، دغدغهای درونی و روایتی که کمتر شنیده شده: روایت نوجوانان کُرد ایرانی.
خبرگزاری مهر: گروه فرهنگ و ادب - فاطمه نعمتی، آیا نوجوانی شبیه ردشدن از یک خیابان پر از فیل است؟ آیا میتوان فیلها را نادیده گرفت؟ اگر فیلها به جثه کوچکی که زیر پایشان است توجهی نکردند و خواستند به آن آسیب بزنند چه میشود؟ میتوان از آن گریخت و با هوشیاری و امید و کمنیاوردن، فیل را رام کرد؟ اگر آن فیل، فیلِ جنگ باشد چه؟
مرضیه فعلهگری در کتاب «رد شدن از خیابان فیلها» بهسراغ جنگ رفته است و اثراتش بر زندگی مردم سردشت. او مخاطبش را به روزی میبرد که سردشت بمباران شد و بوی بد همهجا را فراگرفت. ترلان و آسو و بهمن نیز آنجا بودند؛ سه نوجوانی که عاشق کارهای هنری بودند و هر یک رؤیایی داشتند؛ اما جنگ...
این کتاب را قمقمه، بخش نوجوان انتشارات خط مقدم در 112 صفحه و بهای 220 هزار تومان منتشر کرده است. گفتوگویی با مرضیه فعلهگری، نویسنده این اثر داشتهایم؛ کسی که خود تجربه زیستهای در زمان جنگ تحمیلی دارد و سختیهای مردم کُرد را هنگام جنگ و تجاوز دشمن به خاک ایران دیده است. این گفتوگو را میتوانید در ادامه بخوانید:
قصه پشت انتشار این داستان چیست؟ چرا برای نوجوانان از جنگ نوشتید؛ آن هم جنگی که ندیدهاند و تمام تصویری که از آن در ذهن دارند، روایت رسانههای رسمی است؟
من نوشتن را با داستان بزرگسال شروع کردم و هیچوقت به داستان کودک و نوجوان فکر نمیکردم؛ تا اینکه صاحب فرزند شدم و مربی ادبی. برای من، نوشتن مثل کاشتن یک گل در باغچه است؛ هم دقت در گلکاری میطلبد و هم مراقبت بعدی. کودکان و نوجوانان مثل بذرهایی هستند که اگر در خاک درست کاشته شوند، میتوانند معنای تازهای به جهان ببخشند. وقتی با آنها سروکار داریم میبینیم چطور سادهترین نگاهشان میتواند معنای تازهای به هستی بدهد. از همانجا فهمیدم وقتی از دریچه نگاه آنها به دنیا نگاه کنی همهچیز جور دیگری میشود: با کمترین داوری و ادعا اما با دقت و مهر.
ما دهه شصتیها نسل جنگیم، با جنگ بزرگ شدهایم و آن را لمس کردهایم؛ مخصوصاً افرادی در غرب کشور. کودکی من در سنقر گذشت، یکی از شهرهای کرمانشاه. هواپیماهای عراقی از بالای سر ما پرواز میکردند و جنگ به همهجای زندگی ما راه پیدا کرده بود: ترسها، امیدها، مقاومتها، جنگیدنها. برای همین نوشتن از جنگ برای من، نه موضوعی بیرونی بلکه دغدغهای درونی بود؛ البته روایتی که کمتر شنیده شده: روایت نوجوانان کُرد ایرانی.
«رد شدن از خیابان فیلها» را میتوان رویِ دیگر جنگ بدانیم؛ روی دیگری که از طریق داستان برای ما تعریف میشود. چرا از این منظر خواستید درباره جنگ حرف بزنید؟
در این داستان سعی کردم جنگ را نه از منظر یک مورخ یا شاهد بزرگسال، بلکه از نگاه نوجوانانی ببینم که میان ترس و امید ایستادهاند. کودکان و نوجوانان در سختترین لحظهها هم نشانههای زندگی را پیدا میکنند؛ حتی اگر آسمان پر از دود باشد باز دنبال پرنده میگردند.
نخواستم در داستانم جنگ فقط بمباران و ویرانی باشد؛ دوست داشتم فرصتی باشد برای دیدن زیبایی مقاومت و عشق در دل تاریکی. هر فصل از آن، بخشی از زندگی است؛ قصهای کوتاه و خودبسنده، اما مربوط و متصل به بخشهای دیگر: درست مثل قطعات یک پازل. از کودکی با قصههای مادربزرگم بزرگ شدهام و هر وقت قصهای یادم میآید یاد او در ذهنم روشن میشود. نوجوانها داستان را دوست دارند؛ چراکه آن را حافظه جمعی و قلبی خود میدانند برای فهم جهان پیچیده.
بیایید کتاب را ورق بزنیم. وقتی شروع به مطالعه میکنیم اگر چشمهایمان را ببندیم و کسی برایمان آن را بخواند، شبیه یک فیلم در ذهنمان پخش خواهد شد. معمولا داستانهایتان را همینقدر تصویری مینویسید یا این داستان بهخاطر موضوعش که جنگ بود و با آن آشنا بودیم، به این صورت درآمده؟
همیشه تجربه زیسته بوده که دست نویسنده را گرفته و او را از غرقشدن در دنیاهای شبیه به هم نجات داده. آدمهای این داستان برآمده از خاطرات و تجارب من هستند؛ اما برای اینکه نقشی در این کتاب داشته باشند و طبق اقتضائات داستانی، تغییر کردهاند.
نویسنده بزرگترین سارق زندگی خود و دیگران است؛ هرچه را میبیند و میشنود به ساحت داستانش میآورد و آنگونه که میخواهد آنها را عوض میکند تا مال خودش باشند. همینجاست که مرز تاریخ شفاهی و خاطرهنگاری مشخص میشود؛ داستان، ادبیات است چون خلاقه است اما آن دو، خارج از ادبیاتاند چون صرفاً روایتی از گذشتهاند. این داستان است که مخاطب را در جهانی خلاقه و شخصی قرار میدهد تا آن را حس کند. مورخ و خاطرهنگار، بخشی از تاریخ را به مخاطب میدهند؛ اما نویسنده داستان، احساسی عمیق را در هیئت یک تجربه شخصی بزرگ عرضه میکنند.
«رد شدن از خیابان فیلها» قصهگوست. هر بخش قصهای دارد که وصل است به بخشهای بعدی؛ اما مختص به خود هم هست و در حد همان چندصفحه، قصهای برایمان میگوید. آیا شما داستانی را که قصهگو باشد مهم میدانید و دارای امتیاز ویژه یا نظر دیگری دارید؟
مدتی است که در تعریف بشر، او را بهدرستی از «حیوان ناطق» به قلمرو «حیوان قصهگو» سوق دادهاند. ما بدون قصه هیچیم. اساساً بدون قصه و روایت، تفکر امکانپذیر نیست. وقتی حیات آدمی به قصه است، آیا یک نویسنده میتواند بدون قصهگویی، داستانش را پیش ببرد؟ اصلاً نام آن را میشود داستان گذاشت؟ خلاف تصور رایج، داستان مدرن حتی اگر بخواهد به قصه بیتوجه هم باشد، در واقع دارد در زمین قصه حرکت میکند: اما قصهای تنک و لاغر. من داستانی را میپسندم که قصهگوتر است و میخواهد ماجرا یا ماجراهایی را از یک یا چند شخصیت برای ما بهشکل درست و بدون ادا نقل کند.
شروع کتاب هیجان و اضطراب و حیرتی در خود دارد که تا مدتها پس از خواندن بقیه داستان، ذهن مخاطب مشغول همان صفحات اول میماند. فکر میکنید این نوع شروع به سود کل داستان خواهد بود یا به ضررش؟ چرا آن را پایان داستان نگذاشتید چون در واقع پس از اتفاقات بقیه کتاب هم رخ داده؟
قبول دارم ریسک بزرگی است که نویسنده، پایان داستانش را همان ابتدای کار لو بدهد؛ اما مگر ولادیمیر ناباکوف در رمان «خنده در تاریکی» این کار را نکرده؟ در اولین فصل مینویسد: «روزی روزگاری در شهر برلین آلمان مردی زندگی میکرد به نام آلبینوس. او متمول و محترم و خوشبخت بود؛ یک روز همسرش را به خاطر دختری جوان ترک کرد؛ عشق ورزید؛ مورد بیمهری قرار گرفت؛ و زندگیاش در بدبختی و فلاکت به پایان رسید. این کل داستان است و اگر در نقل آن لذت و منفعت مادی نبود همینجا رهایش میکردیم؛ گرچه چکیده زندگی انسان را میتوان در سنگ قبری پوشیده از خزه جا داد، نقل جزئیات همواره لطفی دیگر دارد.»
دو نکته وجود دارد؛ اولی «جزئیات» قصه و دیگری «احساسی» است که قصه میخواهد از مواجهه آدمها و ماجراها ایجاد کند. تعلیق و بعد چه خواهد شد که فقط نقل ماجراها و واکنش شخصیتها نسبت به آن نیست. تعلیق مدرن، شامل «چرایی» قصه هم میشود. هدفم از آوردن پایان قصه به ابتدای آن، ایستادن در نقطهای است که مخاطب به چرایی و دلایل آن جنایت جنگی بیشتر بیندیشد. چرا عراق چنین کرد؟ چرا جنگ به این نقطه رسید؟ چرا آدمها، چرا ماجراها؟
داستان بومیست اما امر ملی در آن پیداست. هم از سردشت و کُردها و رشادتهایشان میخوانیم و هم جنگ و وطن. چه ضرورتی دارد نوجوان با تلفیق این دو مقوله آشنا شود؟
در این رمان سعی کردهام بومیبودن سردشت و زبان و فرهنگ کردی در کنار امر ملی بنشیند. نوجوان باید بداند وطن از مردم و زبانها و ریشههای گوناگون ساخته شده: همانقدر که از خاک و مرز. از آنجایی که من یک کُرد هستم و در آن فرهنگ رشد کردهام، از تجارب زیستهام در اثری که زمان بمباران شیمیایی اتفاق افتاده استفاده کردم. بر خودم فرض دانستم که از رنجهای مردمی بنویسم که بهواسطه همنشینی با مرزها نصیبشان شده و کمتر دیده شدهاند. فاجعه سردشت و مردم آن فقط مربوط به کُردها و غرب کشور نیست. هر اتفاقی که برای هر قومی بیفتد، قلب کشور دردمند میشود. دوست داشتم مخاطب ایرانی، تصویری جدید و بیواسطه از نوجوانان کُردی ببیند که در نقطهای از تاریخ ایستاده بودند که باید برای آرزوها و رؤیاهایشان با زمین و زمان مبارزه میکردند.
شخصیتهای کُرد این کتاب در وهله اول برای غیرکردها ناآشنا هستند اما چیزی درونشان دارند که با آنها احساس آشنایی میکنیم. برای شما در شخصیتپردازی افراد، رعایت چه اصولی مهم بود تا در نتیجه آن، خواننده با شخصیت ارتباط بگیرد؟
شخصیتهای کتاب از دل واقعیت و خیال بیرون آمدهاند. شخصیتهای کتاب مثل هر نوجوان دیگری دنبال آینده، امید، عشق و هنر هستند. عشق، هنر، امیدواری و آیندهنگری مربوط به قشر یا فرهنگ و زبان خاصی نیست؛ زبان مشترکی است که همه با آن سخن میگویند. ترلان، آسو و بهمن نگاهشان به آینده است. جنگ و بیمهای آن را تجربه کردهاند؛ ولی تسلیم نشدهاند و این ویژگی مشترک بیشتر نوجوانان است.
وقتی نویسنده از درون شخصیتها مینویسد، مشترکات زیادی بیرون میآید. آدمها در کُنه خود، شباهتهایی با هم دارند که هیچ زبان و رنگ و ملیتی نمیتواند آن را محدود کند. بنابراین گفتن از مفاهیمی که برای نوجوان ایرانی، مسئله است، داستان را به سمتی میبرد که مرزها شکسته میشود.
شما از نوجوانان نوشتهاید؛ نوجوانانی که در جنگ و پس از آن فراموش شدند و روایت رسمی از جنگ، سهم چندانی برای آنها قائل نبوده است. چه نوجوانانی که شهید شدند و چه آنهایی که ماندند و با رنج به زندگی ادامه دادند. بهمن نیز در جایی از داستان به خود میگوید که احساس میکند آدم مهمی شده است و آقای عکاس هم در جایی اشاره میکند که با فیلِ جنگ درافتادن، جَنَم میخواهد نه سنوسال.
در پشت جلد این کتاب میخوانیم: «نوجوانی شبیه رد شدن از یک خیابان پر از فیل است؛ هم سخت است و هم لذتبخش. اگر حواست نباشد میافتی زیر پای فیلها و آسیب میبینی؛ اما اگر بتوانی سوار یکی از آن فیلها بشوی میتوانی از تماشای خیابان لذت ببری؛ بعد همهچیز میشود یک خاطره مهم در زندگیات. ما سه نوجوان بودیم با رؤیاهایی بزرگ؛ ترلان و آسو و بهمن. خانه ما سردشت بود و دنیای ما ساده و زیبا؛ اگر جنگ میگذاشت....»
فکر میکنم این حق ماست که در کتابها و داستانها، تصاویر گوناگونی از بچههای ایرانی با دغدغهها و رؤیاهای شخصی آنها تماشا کنیم. وقتی در زمان جنگ، نوجوانان کُردی را میدیدم که مظلومانه برای آرزوهای حداقلی خود میجنگیدند و کاری از دستم ساخته نبود، بهطرز عجیبی غمگین میشدم. حالا که میتوانم از آنها بنویسم، چرا ننویسم؟ از بچههایی که به نوجوانی نرسیده، بهقدر یک بزرگسال رنج میکشیدند. نوشتن و گفتن درست و اصولی از آنها، کاری بوده که دوست داشتهام در این کتاب انجام بدهم.
