مشکل پریسا و افسانه و این دختران همشهری مولوی عبدالحمید
اما کلاف سردرگم بیهویتی تنها محدود به داستان پریسا و آدمهایی مانند او که فرزندان اتباع غیرقانونی هستند، نمیشود. پدران بسیاری از بیشناسنامهها خود را ایرانی میدانند اما به دلایل مختلف موفق به دریافت شناسنامه نشدهاند.
تنها مدرک رسمی که نام «پریسا» روی آن ثبت شده کارت واکسن است. کارت واکسن دارایی بسیاری از کودکان بدون شناسنامه است. اگر دادگاه به آنها نامه بدهد، با همین کارت واکسن میتوانند در مقطع ابتدایی تحصیل کنند. پریسا هم مثل بسیاری از کودکان بیشناسنامه، به امید اینکه روزی تابعیت ایرانی بگیرد و بتواند درسش را ادامه دهد، به دبستان رفته است. اما حالا چند سالی میشود که دوران تحصیل در دبستان پایان یافته است و او هنوز موفق به دریافت شناسنامه نشده است.
او مانند بسیاری از دختران نوجوان بیشناسنامه در حاشیه شهر زاهدان مجبور است برای گذران زندگی یا ازدواج کند تا هزینههای خانواده کم شود یا کار کند. پریسا سوزندوزی را از مادرش آموخته است اما بر خلاف زحمتی که برای این کار کشیده میشود، در بازار با قیمت پایینی به فروش میرسد و به قول خودش آنقدر دست سوزندوز زیاد است که کمتر کسی به کارهای او توجه میکند. او برای اینکه بتواند کمکی به مخارج زندگی خانواده کوچکشان بکند، مدتی در یک نانوایی کار میکرد که برای سن کم و اندام ضعیفش، کاری طاقتفرسا به حساب میآمد. کار در نانوایی پریسا را فرسوده کرده بود و خوششانس بود که توانست در یک شیرینیفروشی به عنوان کارگر ساده مشغول به کار شود. درآمد ناچیز او از کارکردن، صرف اجاره خانه محقرشان در حاشیه شهر میشود. اما این کار کردن برای آینده پریسا که از تمام خدمات اجتماعی و مزایای قانون کار محروم است، چشماندازی ندارد
پریسا پدرش را به خاطر ندارد. پدرش از افغانستان به ایران آمده بود و چند سال بعد از ازدواج با یک زن ایرانی، همسر و دو فرزند خردسالش را رها کرد و رفت. خواهر کوچکتر پریسا تلاش میکند بتواند در مدرسه بماند و هر جور شده ادامه تحصیل بدهد. اما برای افراد فاقد هویت امکان تحصیل در مقاطع بالاتر از دبستان بسیار دشوار است. کودکان بیشناسنامه تنها امکان ثبتنام در مقطع دبستان را دارند اما بسیاری از آنها حتی کارنامه هم دریافت نمیکنند.
اما کلاف سردرگم بیهویتی تنها محدود به داستان پریسا و آدمهایی مانند او که فرزندان اتباع غیرقانونی هستند، نمیشود. پدران بسیاری از بیشناسنامهها خود را ایرانی میدانند اما به دلایل مختلف موفق به دریافت شناسنامه نشدهاند. پدربزرگ «افسانه» که چند پسر داشت از هراس اینکه تمام فرزندانش به خدمت سربازی بروند و او تنها بماند، برای یکی از پسرانش شناسنامه نگرفت. حالا اشتباه پدربزرگ افسانه، گریبان او و پنج خواهرش را گرفته است.
افسانه هر راهی را که امتحان کرده است به بنبست شناسنامه خورده است. مشکلات هویتی و انزوایی که برای یک دختر نوجوان بیشناسنامه به وجود میآورد، باعث شد او چند بار دست به خودکشی بزند. ردهای عمیق زخم روی مچ هر دو دستش نشان از عزم جدی او در پایان دادن به زندگیاش دارد. پرونده زندگی او و خواهرانش سالهاست در مراجع مختلف سرگردان است. تصویب قانون تابعیت هم برای آنها جرقه امیدی بود که خیلی زود خاموش شد، چرا که فهمیدند برای دریافت شناسنامه ابتدا پدرشان میبایست در اداره اتباع پرونده تشکیل دهد. برای تشکیل پرونده نیز باید ثابت کند اهل افغانستان است. برای مردی که خود را اهل سیستان و شهروند ایرانی میداند، این پیشنهاد عجیب و انجام آن غیرممکن است. پرسش پدر او این است که چرا یک ایرانی باید برای دریافت شناسنامه فرزندانش به اداره اتباع خارجی مراجعه کند.
افسانه برای تغییر زندگیاش تلاشهای زیادی کرد، اما هیچکدام برای او موفقیتآمیز نبودند. شرکت در کلاسهای فنی و حرفهای، کار کردن، درس خواندن و حتی ازدواج. او نامزدی داشت که پس از ترک افسانه با آزارهایش زندگی او و خانوادهاش را مختل کرده بود، از سنگپرانی به خانه تا کمین کردن بر سر راه آنها. زندگی برای یک دختر بیشناسنامه در حاشیه شهر، همواره با احساس ناامنی همراه است، اما وقتی تهدیدی مستقیم هم برای آنها پیش بیاید، نمیتوانند به پلیس مراجعه کنند.
تمام این تنگناها و بنبستهای قانونی باعث میشود آنها برای بهرهمندی از حداقل امکانات زندگی به هر راهی متوسل شوند. یکی از این راهها خرید شناسنامه مردگان است. خرید و فروش شناسنامه غیرقانونی است و دولت کسانی را که با شناسنامه مردگان زندگی میکنند، غاصب شناسنامه مینامد. «مراد» یکی از افرادی است که توانسته بود شناسنامه خریداری کند و مدتی بدون ترس از بازداشت برای خودش شغلی انتخاب کند و زندگی کند. او با هویت جدیدش ازدواج کرد و بچهدار شد. اما دوران خوب زندگی با هویتی جعلی زیاد طول نکشید. او پس از تولد نخستین فرزندش به ثبت احوال مراجعه میکند، تا برای دخترش شناسنامه بگیرد، مامور ثبت احوال به او مشکوک میشود و با پلیس تماس میگیرد. او مدتی را به جرم خرید و استفاده از شناسنامه متوفی در زندان سپری کرد.
چیزی که مراد را به زندان کشاند، تقلای او برای داشتن یک زندگی بدون ترس از بازداشت، کارگری با حداقل درآمد و داشتن فرزندانی با شناسنامه بود. اما حالا حتی برای خارج شدن از زاهدان و رفتن به روستای پدریاش میبایست از مسیرهای فرعی و دورتر از جاده اصلی تردد کند، مبادا پلیس راه او را بازداشت کند. مسافرت برای فرزند مراد و بسیاری از کودکان بیشناسنامه آرزوی دستنیافتنی است
پسران بیشناسنامه شانس بیشتری برای پیدا کردن کار به عنوان کارگر دارند، اما دختران نه تنها از امکان کمتری برای کارکردن برخوردارند، بلکه بیهویتی آنها را در برابر آزارهای جنسی آسیبپذیرتر میکند. خانوادهها نیز برای کم شدن مخارج خانواده و فراهم شدن مکانی امن برای زندگی دخترشان، آنها را در سنین پایین وادار به ازدواج میکنند. «یاسمین» هم در 12 سالگی به عقد جوانی 25 ساله درآمد و در 13 سالگی باردار شد. همسر او که تا پیش از بارداری اجازه خروج او از خانه را نمیداد، برای بردن یاسمین نزد پزشک هم مقاومت میکرد. تا اینکه در ماه چهارم بارداری به خاطر حال بد یاسمین و با التماس مادرشوهرش، راضی شد او را به پزشک زنان و زایمان ببرد. اما در نهایت همسر یاسمین اجازه نداد که نوزادش را در بیمارستان و تحت نظر پزشک به دنیا بیاورد. مامای خانگی کودک او را به دنیا آورد. او و نوزادش هر دو بیمار شدند و باز هم یاسمین اجازه مراجعه به پزشک را نداشت و تنها اجازه داشت از درمانهای خانگی استفاده کند.
منبع: روزنامه اعتماد: هم اکنون دیگران می خوانند-
ماجرای جنجالی چاقوکشی «حمید» در زمین چمن هاکی خوزستان چیست؟
-
ماجرای ناآرامی شب گذشته آبدانان چه بود؟
-
کد دریافت اینترنت هدیه و مکالمه ویژه روز پدر + عکس
-
ماجرای جنجالی ارسال پیامک قطع و کاهش یارانه نقدی در 1402 چیست؟
-
لایک و هشتگ جرم میشود
-
ماجرای حمله به منطقه باستانی شمی و کشف گنج در ایذه چه بود؟ + تصاویر
-
بنزین در کشور تمام شد | هشدار وزیر نفت