یک‌شنبه 4 آذر 1403

نبرد سخت (6): نخستین علائم کرونا، آن هم با اکسیژن نرمال و بدون تب!

وب‌گاه عصر ایران مشاهده در مرجع
نبرد سخت (6): نخستین علائم کرونا، آن هم با اکسیژن نرمال و بدون تب!

درست مثل آدمایی که یه چیزی برای پز دادن پیدا کرده باشند، به چند نفر زنگ زدم و با افتخار گفتم: " اکسیژن خونم 97 هست و تبم روی 36 " و همه می گفتند: " چه خوب! تو قطعا کرونا نداری."

عصر ایران - "نبرد سخت" یادداشت های کوتاه عباس پازوکی - نویسنده و روان شناس - از خاطرات واقعی و تجارب شخصی اش در روزهای سخت کرونایی است که برای عصر ایران نوشته. او هم اکنون با علائم کرونا در خانه بستری و حالش رو به بهبود است.

*س_نبرد سخت / قسمت اول: مهران و مادر بزرگ _س* *س_نبرد سخت / قسمت دوم: اول گوشی خاموش شد_س* *س_نبرد سخت / قسمت سوم: کاش دکترش کمی گوش می کرد! _س* *س_نبرد سخت / قسمت چهارم: شد، آنچه نباید می شد...نبرد سخت / قسمت پنجم: غریبانه ترین مراسم تدفین _س*

***

ساعت 6 عصر روز 29 اسفندماه هست و یک طوفان شدید داره هر چیزی رو تو خیابون به هم میریزه، من هم کنار پنجره و رو به خیابون دارم آب قند می خورم تا شاید بدنم و طوفان مجهول درونم آروم تر بشه! بعد از چند دقیقه و آروم شدن هوا، یه بالش وسط هال انداختم و دراز کشیدم. دوست نداشتم برم تو اتاق و تنهایی بخوابم. دوست داشتم حتی موقع خوابیدنم، همه اطرافم باشند! نیم ساعتی از شدت خستگی خوابم برد. وقتی بیدار شدم، احساس کردم هنوز هم حالم خوب نیست. ولی همه رو گذاشتم به حساب خستگی، دوندگی این روزا، استرس، حال روحی بد و.... یه استامینوفن 325 خوردم تا اوضاع بدنیم آروم تر بشه. شب عید بود و باید خانواده رو یه جوری جمع می کردم. از یاسمن پرسیدم: تحویل سال ساعت چنده؟ یاسمن گفت: نمی دونم! ماهان بابا! تو می دونی تحویل سال ساعت چنده؟ ماهانم نمی دونه. افسانه هم که... اصلا براش چه اهمیتی داره قراره سال تحویل بشه یا نشه!

از زیر نویس برنامه ی رضا رشیدپور متوجه شدم اول صبح هست. از بچه ها پرسیدم: صبح کیا میخوان تحویل سال بیدار شن؟ اما هیچ کس جواب نداد. اولین تحویل سالی بود که هیچ کس تو خونه ی ما نه ساعتشو می دونست، نه مهم بود براش و نه برنامه ای داشت. با خوردن استامینوفن بدنم آروم شده بود و با خودم گفتم: "خدایا شکرت، پس کرونا نبود، فقط یک افت قند ساده بود". یه جور جنگ بیم و امید تو وجودم به راه افتاده بود، بویژه حالا که مادر خانمم بر اثر کرونا فوت کرده بود و من از مسولان بیمارستان شنیده بودم روزی شش هفت نفر در بیمارستان سمنان بر اثر کرونا فوت می کنند، ترسم از کرونا بیشتر شده بود. اما من هم داشتم به صورت طبیعی و عملی ترس هام رو سرکوب می کردم، انکار می کردم که من تو اون بیمارستان ممکنه مبتلا شده باشم. پس فقط دنبال علامت هایی بودم که به خودم بگم: "دیدی خوبی؟ دیدی کرونا نداری؟" و با همین جنگ درونی خوابیدم. صبح که بیدار شدم احساس کردم بدنم هنوز کوفتگی داره. با خودم گفتم: "این که نمی تونه کم رمقی دیروز باشه! ولی چرا ممکنه زیاد خسته شده باشم! بهتره صبحانه بخورم اونم با چای شیرین، حتما بهتر میشم." اما بعد از صبحانه هم بهتر نشدم. تو خونه تب سنج داشتیم. تبم رو چک کردم دیدم 36 هست. گفتم "چه خوب! پس کرونا ندارم، چون تبم پایینه. " تمام روز کم رمقی رو گذاشتم به حساب حال روحی بد و ناراحتی و استرس و هر بار تبم رو چک کردم و دیدم تبم پایینه و خوشحال شدم که کرونا ندارم. شب شد و دیدم دیگه نمیشه. با دکتر خانوادگی مون در تهران مشورت کردم، علایمم رو پرسید و از اینکه تب و لرز ندارم خوشحال شد اما گفت برو اکسیژن خونت رو چک کن. رفتم بیمارستان سینا و اکسیژن خونم 97 بود. با خودم گفتم: " خوب پس اکسیژن خونم خوبه، فشارم 12 روی 8 هست، تب و لرزم که ندارم... خوبه، خدا رو شکر کرونا ندارم " درست مثل آدمایی که یه چیزی برای پز دادن پیدا کرده باشند، به چند نفر زنگ زدم و با افتخار گفتم: " اکسیژن خونم 97 هست و تبم روی 36 " و همه می گفتند: " چه خوب! تو قطعا کرونا نداری." و این خوشحال ترم می کرد!

اما باز یه حسی در درونم می گفت: " پس این ضعف بدنی و بی حال چیه؟"

... دو روز بود احساس سردرد و کوفتگی داشتم و همش مطمئن بودم چون تب و لرز ندارم پس کرونا هم ندارم. اما درونم یک جنگ تمام عیار بود. آره من از کرونا ترسیده بودم. اینقدر تو این مدت شکل ویروس کرونا و فیلم هایی از وضعیت ریه ی مبتلایان به کرونا رو تو فضای مجازی دیده بودم که هر وقت فکر کرونا می کردم، قشنگ شکل ویروس و اتفاقاتی که تو ریه هام ممکنه بیفته را تصور می کردم. شاید خیلی از ماها آنفلوآنزا گرفتیم اما هیچ تصوری از آنفلوآنزا جز همون علایم ظاهری مثل بدن درد و تب و کوفتگی نداریم. اما درباره ی کرونا اطلاعاتامون خیلی زیاد تره. یکی کسی بهمون بگه کرونا دارم، ازش می پرسیم کجای ریه هات درگیر شده؟ قاعده ی ریه یا پخشه؟ حتی وقتی میگن کسی رفته ICU قشنگ یک ریه ی سفید شده رو تجسم می کنیم که دیگه کارایی نداره و طرف داره با دستگاه تنفس مصنوعی نفس می کشه. واقعا لازم بود اینقدر بدونیم؟! واقعا لازم بود اینقدر جزئی عملکرد کرونا در بدن رو بدونیم؟ حالا شاید همین ترس مجسمی که من از کرونا داشتم و وقتی همه ی این تصویرها رو روی وضعیت مادرخانمم تطبیق می دادم، وحشتم از کرونا بیشتر می شد. من دیگه وقتی یک درصد احتمال میدادم که کرونا وارد ریه هام شده قشنگ شکل ریه، عملکرد کرونا، نحوه ی تکثیر تو ریه هام و از کار انداختن ریه و... رو تو ذهنم تجسم می کردم. برای روز دوم رفتم اکسیژن خونم رو چک کردم و امروز هم 97 بود. پس خوشحال شدم از اینکه تب ندارم و اکسیژن خونم 97 هست. اما چرا کوفتگی دارم؟ دکتر بهم دو تا آمپول تجویز کرد، یک آمپول تقویتی نوروبیون و یک آمپول مسکن کتورولاک 30. خانمم تو خونه اینا رو بهم تزریق کرد و بعد یکی دو ساعت سرحال تر شدم. اصلا دوست نداشتم دیگه به کرونا فکر کنم. با اون قیافه ی مزخرفش. اما نمی دونم چرا برای شکست کرونا دست به کار شده بودم! افسانه یک ظرف بزرگ با پرتقال و لیموترش برش زده، زنجبیل و عسل مواد اولیه ی دم نوش درست کرده بود و من هر بار اینو می ریختم تو لیوانم و با آب جوش یک دم نوش درست می کردم و می خوردم. هر بار که این دم نوش از گلوم پایین می رفت قشنگ نحوه ی مبارزه ی دم نوش با ویروس کرونا رو تجسم می کردم و انگار با چشمم میدیدم عین این کارتون ها، ویروس ها دارن به هم خبر میدن: " وای فرار، این بازم داره دم نوش می خوره " و یکی یکی نابود می شدن. روز دوم هم با بیم و امید گذشت.

ادامه دارد...

لینک کوتاه: asriran.com/0031pc