نمره 20 دانشآموز در جنگ
به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، دبیرستان سپاه تهران (مکتبالصادق علیهالسلام) که در بین دانشآموزانش به مکتب مشهور است، از پاییز 1361 دانشآموز جذب کرد و تا 17 سال و (17 دوره) پس از آن ادامه یافت. در هشت سال دفاعمقدس حدود 900 دانشآموز جذب مکتب شدند و از این تعداد، 100 نفر به شهادت رسیدند. حدود 150 نفر نیز جانباز شدند و حدود 300 نفر دیگر در عملیاتهای مختلف زخم و جراحت برداشتند؛...
به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، دبیرستان سپاه تهران (مکتبالصادق علیهالسلام) که در بین دانشآموزانش به مکتب مشهور است، از پاییز 1361 دانشآموز جذب کرد و تا 17 سال و (17 دوره) پس از آن ادامه یافت. در هشت سال دفاعمقدس حدود 900 دانشآموز جذب مکتب شدند و از این تعداد، 100 نفر به شهادت رسیدند. حدود 150 نفر نیز جانباز شدند و حدود 300 نفر دیگر در عملیاتهای مختلف زخم و جراحت برداشتند؛ آماری که اگر بینظیر نباشد، در سطح مدارس آن زمان و به نسبت تعداد دانشآموزان، قطعاً کمنظیر است. دریک تلاش گروهی چندساله و طی تحقیق از جمع دانشآموزان مکتب و خانوادههای شهدا و برخی همرزمان و دوستان آنها، خاطرات این شهیدان جمعآوری و در کتاب «یاران دبیرستان» تدوین شده و توسط انتشارات مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس منتشر شده است. شهید نادر چوپانیان، یکی از همین دانش آموزان است. سید علی خاموشی دوست شهید علیاکبر بیگلری روایت میکند: تابستان 1362 و اردوی مرزن آباد موبهمو جلوی چشمانم است. البته علیاکبر بیگلری را قبل از اردو میشناختم. پسر ریزه باهوشی که در همه کارهایش مصمم بود. در شیمی فوقالعاده بود و کارهای فنیاش عالی. عاشق این بود که به مهران کیت برویم و کیت بیسیمی، یا واکی تاکی یا چیزی مثل اینها بخرد و سرهم کند. اردوی سختی بود. نمیدانم در فضای باز، بدون نور ماه و در تاریکی مطلق، غذای آبکی خوردهاید یانه. به نظر کار سادهای میآید؛ اما کافی است که بدون تکاندن نان، گاز بیمحابایی از آن بزنید. بسیار محتمل است که حس کنید دهانتان به هم دوخته میشود! سوزش و دردی دارد که هرچقدر بیشتر تقلا کنید، باعث میشود مورچهها بیشتر گازتان بگیرند. ساختهشدن به همین راحتیها نیست. هرلحظه که از اردو میگذشت، بیشتر میفهمیدیم هیچی نیستیم و هیچچیز نداریم. تأثیرات بدنی تنبیههایی مثل سینهخیز بالا رفتن از تپه به کنار، آثار روانی بدنی که روی ما میگذاشت هم زیاد بود. مثلاً من هر موقع خود را در شرایط آن تمرین قرار میدهم، حالم بهکلی بد میشود. باید با نیمتنه بالا عریان روی زمین میخوابیدیم و دیگری از پاهایمان میگرفت و روی سنگهای ریزودرشت و خاکها میکشید. آن شب هوا صاف و آسمان پرستاره بود و من و بیگلری باید پست میدادیم. مسئول شب آقای خلیلی بود، معلم فیزیکی که بهشدت به خلع سلاح کردن بچههای سر پست علاقه داشت. کاری که آن شب باید میکردیم، این بود که منتظر بمانیم و مراقب باشیم. در فاصله 150 تا 200 متری ما دو نفر دیگر سر پست بودند که اول به سمت آنها رفتند. متوجه خلع سلاح شدن آنها شدیم و منتظر ماندیم. تنها چیزی که اضطرابمان را بیشتر میکرد، تکان خوردن ناگهانی شاخ و برگ و بوتههای جنگلی نزدیکمان بود. جنگلهای مرزن آباد پر بود از گراز و خرگوش و روباه که هر تکان آنها ما را بیشتر به خود میآورد. علیاکبر خیلی مصمم رو کرد به من و گفت: «سید من حواسم جمع جمع است! آقا اینها اگر برای خلع سلاح ما بیایند، خداوکیلی میزنم.» منظورش این بود که با اسلحه به سمتشان شلیک میکند! نمیدانستم جدی میگوید یا شوخی میکند. جلوتر که آمدند، بیگلری بلند فریاد کشید: «ایست!»، اما آقای خلیلی توجهی نکرد. علیاکبر هم خیلی مصمم اسلحه را مسلح کرد و شلیک کرد. گلوله درست خورد دومتری آقای خلیلی و همراهش. نفسشان بندآمده بود. نفس من هم بند آمد. گفتم: «علی، چهکار کردی؟!» خلیلی تا آمد تکان بخورد، علی دومین تیر را هم شلیک کرد. هاج و واج نگاهش کردم. به آنها دستور داد روی زمین بخوابند. من هم رفتم دستهایشان را بستم تا تحویل مقر بدهیمشان. آنها را بردیم تا مقر، ولی جالب اینجاست که وقتی به مقر رسیدیم، اسلحههای خودمان را هم تحویل همان آقای خلیلی دادیم. آقای خلیلی شوکه شده بود؛ اما علیاکبر کار درست را انجام داده بود و کسی نمیتوانست از او خرده بگیرد. جدیتش عالی بود. حتی تهدیدهای آقای خلیلی هم شکی به دل او نینداخت. اگر به من بود، همان اول وا میدادم و خلع سلاح میشدم. علیرضا آزادخانی از همرزمان شهید علی اکبر بیگلری هم میگوید: علیاکبر با آن قیافه معصوم و دوستداشتنی در جریان عملیات کربلای 5 در روز 12 اسفند 1365، مهمان سالار شهیدان شد و مرا در ماتم خود فرو برد؛ اما خاطرات ریزودرشت او را هیچگاه فراموش نمیکنم. یادم میآید سال قبل از شهادت علیاکبر که مجروح شده بودم، وقتی آمد بیمارستان عیادتم، دیدم دستش داغان است. پرسیدم: «باز دوباره چه دستهگلی به آبدادهای؟!» خندید و کلی سربهسر من گذاشت و حواسم را پرت کرد. بعد بچههای همدورهای که به ملاقاتم آمدند، تعریف کردند که در جبهه مواد منفجره دستساز توی دستش منفجرشده و پر از ترکشهای ریزودرشت شده؛ اما با بدن مجروح، برای اینکه من خوشحال شوم، به بیمارستان مصطفی خمینی میآمد و عیادت میکرد و کلی مرا میخنداند. یادش بخیر. منبع: اشتری، علیرضا - داود عطایی کچویی، یاران دبیرستان (خاطرات شهدای مکتب امام صادق (ع) دبیرستان سپاه تهران) مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران 1401، صص 418، 419، 421، 422