نگاهی به خاطرات همسر شهید علیرضا نوری
برنامه «نیمه پنهان ماه» به کارگردانی یاسر انتظامی و با اجرای زینب ابوطالبی به گفتوگوی صریح و صمیمی با همسران شهدا میپردازد که در یکی از قسمتهای آن، طوبی عرب پوریان راوی بخش کوتاهی از زندگی خود و همسرش شهید علیرضا نوری شده است.
آنها در تابستان سال 55 با یکدیگر ازدواج کردند و شهید نوری به عنوان قائم مقام لشکر 27 محمد رسولالله (ص) در 8 بهمن سال 1365 به درجه رفیع شهادت نائل شد که در ادامه، به مرور بخشی از خاطرات همسر شهید نوری میپردازیم.
طوبی عرب پوریان، همسر شهید علیرضا نوری گفت: «بچههای من وقتی بزرگ شدن و میخواستن مامان و بابا رو بشناسن. به من میگفتن مامان ولی وقتی میخواستن بابا رو صدا کنن، میگفتن مابا. یعنی مامان و بابا رو قاطی کرده بودن. به خاطر همین، وقتی باباشون از منطقه میومد غریب بودن و احساس غریبی میکردن و بهشون میگفتم بابا جون اومد تا بغلش میرفتن.
الانم گاهی بهشون میگم مابا کارتون داره.»
همسر شهید ادامه داد: «هر وقت شهید نوری خداحافظی میکرد و میرفت، میدونستم یه اتفاقی داره میوفته. چون چهرهش یه نور خاصی داشت و روزای آخر احساس کردم که آخرین خداحافظیش با خداحافظیای دیگهش خیلی فرق داره و نورانیت خاصی پیدا کرده بود.
باور کرده بودم شهید میشه و ازش خواهش کردم که همراهشون برم. چون خودم مسئول ستاد پشتیبانی بودم و به همین خاطر، قبول کرد که به عنوان بسیجی به منطقه برم و وقتی از شهید خواستم، با یکی از پاترولایی که سپاه داشت و باهاش به سمت منطقه میرفت باهاش رفتم.
خیلی روزای سختی بود. چون توی سختترین عملیاتا بودیم.
به بیمارستان شهید کلانتری که رسیدیم سوییتایی برای راه آهن بود و سپاه و راه آهن همکاری کرده بودن و واسطه این کار نوری بود. چون حرفش خیلی خریدار داشت تا خونوادههای اون رزمندهها بتونن اونجا بیان.
وارد یکی از سوییتا شدیم که به محض ورود ما بمبارانا شدید شدن.
نوری یه دست داشت و به من گفت: برو پشت ساختمون و اینم افتتاحیه ورودی شما بود. بازم میخوای اینجا بمونی؟ گفتم: بازم میخوام اینجا بمونم».
طوبی عرب پوریان، همسر شهید علیرضا نوری گفت: «فکر میکنم عملیات کربلای 5، شدیدترین عملیات بود. چون حتی به بیمارستانم رحم نمیکردن. هر وقت ایستگاهای صلواتی رو توی اندیمشک میذاشتن بمبارانا شروع میشدن. به محض بمبارانا یه کتاب زیارت عاشورا میگرفتم و شروع به خواندن میکردم. مهر اصل کربلا هم داشتم و دعا میکردم. به بچهها میگفتم بچهها بیاین آماده شهادت بشیم.
با سه تا بچه خیلی سخت بود توی اون منطقه اندیمشک موندن. ولی میخواستم از پدرشون خاطره داشته باشن و بدونن پدر دارن.
نوری توی عملیات سوسنگرد چندتا عکس و یه لباس سوراخ برای من آورد. عکاس تند تند عکس گرفته بود و حوادث تو این عکسا خودشون رو نشون داده بودن.
گویا نوری دو لا شده بود و از وسط دو تا منبعای بزرگ 220 لیتری داشته نگاه میکرده. همون موقع، یه تیر از کنار لباسش رد شده و به یه سرباز خورده بوده و شهید شده. نوری به من گفت: اگه میخواستم شهید بشم شهید شده بودم.»
همسر شهید نوری ادامه داد: «خانومای تعاونی لشکر محمد رسول الله به ما سر میزدن و، چون خودمم بسیجی بودم با وجود این که اون موقع، 26-27 سالم بود به من میگفتن مامان نوری. گفتن: میشه خونوادهها رو اینجا بیاریم؟ گفتم: بیارید.
واقعاً دزفول شهر مقاومیه و شب و روز نداشت و ما خواب و بیداری نداشتیم. چون صدای بمبارای اونجا تا اندیمشک میومد.
یه شب وقتی نوری اومده بود. به من گفت شاید این چایی که میخورم. چایی آخر باشه یا این، آخرین غذا باشه.
بهش گفتم: این بار حرفات با دفعههای دیگه خیلی فرق داره.
گفت: اینجوری فکر کن و باور کن. چون ممکنه همه چی آخرین باشه.
وقتی اینو گفت. مطمئن شدم.
داشتم لباساشو برای رفتن آماده میکردم. بوی عطری از لباسا میومد. بهش گفتم که لباسات چه بوی عطری میده. گفت: بوی شهادته.
گفتم: اذیت نکن. گفت: شاید بوی شهادت باشه.
من دیگه گفتم تمام شد.
اون موقع، چند تا از محاسنش رو به یادگاری برداشتم که دید و گفت: اونا به دردت نمیخوره. سه تا دسته گل یادگاری برات گذاشتم.
صبح، وحید و حامد و کوثر رو بلند کردم و گفتم که میخوام ازتون عکس بگیرم و میدونستم آخرین عکسه.
موقع رفتن، همین که نوری دور زد بره تا آخرین لحظه نگاش کردم.
فردای اون روز، یکی از دوستامون به نام آقای حکمی توی لشکر بودن و یه نامه بهشون دادم. برای نوری نوشتم: اون پایی که در راه رضای خدا برای دفاع از دین و مملکت هست رو میبوسم. امضا کردم و نوشتم وحید، حامد، کوثر و اسم خودمم نوشتم.
یه روز که بچهها گفتن چایی بخوریم. همین که فنجون چایی رو دستم گرفتم لرزه به بدنم افتاد و نشستم. گفتم: نوری شهید شد.
گویا همون موقع که نوری شهید شده بوده از رادیو عراق اعلام کردن. موقع برگشت به تهران، به بچهها گفتم که بچهها باباتون شهید شده و به بهشت رفته...»