هوش مصنوعی در مرحله دورخیز

در چشمانداز اقتصادی امروز، کمتر موضوعی به اندازه هوش مصنوعی (AI) توانسته است چنین دوگانگی عمیقی از خوشبینی افراطی و تردید آماری ایجاد کند. از یک سو، ما با هجوم بیوقفه نوآوریهایی روبهرو هستیم که مرزهای ممکن را جابهجا میکنند.
ابزارهای هوش مصنوعی مولد، با تواناییهای چشمگیر در تولید متن، تصویر و کد، به سرعت در حال نفوذ به تمام جنبههای زندگی حرفهای و شخصی ما هستند. رهبران دنیای فناوری و سرمایهگذاران با اطمینان از آغاز یک دوران جدید از فراوانی و هوشمندی سخن میگویند و ارزش بازار شرکتهای پیشرو در این حوزه به ارقام نجومی رسیده است. این هیجان، صرفا یک پدیده رسانهای نیست؛ بر اساس نظرسنجیهای ملی در ایالات متحده، پذیرش این فناوری در محیط کار با سرعتی مشابه کامپیوترهای شخصی در دهه 1980 و سریعتر از اینترنت در دهه 1990 در حال وقوع است.
اما در سوی دیگر این روایت پر زرق و برق، دادههای اقتصادی قرار دارند که داستان متفاوتی را بازگو میکنند. رشد بهرهوری که موتور اصلی بهبود بلندمدت استانداردهای زندگی است در اکثر اقتصادهای پیشرفته برای بیش از یک دهه کند و ناامیدکننده بوده است. با وجود پذیرش گسترده ابزارهای هوش مصنوعی، مطالعات اخیر در سطح کلان، تاثیر معناداری بر درآمد یا ساعات کاری کارگران مشاهده نکردهاند.
این تناقض، که «پارادوکس مدرن بهرهوری» نام گرفته است، بازتابی از جمله مشهور رابرت سولو در مورد کامپیوترهاست: فناوری جدید را همه جا میبینیم، جز در آمارهای بهرهوری. این شکاف عمیق میان وعدههای انقلابی و واقعیتهای آماری، پرسشی را مطرح میکند که آیا ما در آستانه یک دگرگونی اقتصادی بزرگ قرار داریم که سازوکارهای آن هنوز بهطور کامل درک نشده، یا صرفا با یک حباب فناورانه مواجه هستیم که تاثیرات واقعی آن بسیار محدودتر از انتظارات خواهد بود؟
تحلیل دقیق شواهد موجود نشان میدهد که این دوگانگی، نه یک تناقض، بلکه یکی از ویژگیهای ذاتی یک انقلاب فناورانه واقعی در مراحل آغازین آن است. ما در حال حاضر در فاز پرهزینه و نامشهود یک دگرگونی عمیق قرار داریم؛ دورهای از بازآرایی ساختاری که پیش از به بار نشستن، نیازمند سرمایهگذاریهای عظیم و تغییرات بنیادین در نحوه کار، سازماندهی و تخصیص مهارتهاست.
منطق یک انقلاب خاموش
برای درک این تاخیر در ظهور آثار اقتصادی هوش مصنوعی، باید آن را نه به عنوان یک ابزار منفرد، بلکه به عنوان یک «فناوری همهمنظوره» (General Purpose Technology - GPT) در نظر گرفت. فناوریهای همهمنظوره، مانند موتور بخار، الکتریسیته و کامپیوتر، نوآوریهایی بنیادین هستند که پتانسیل دگرگون کردن کل اقتصاد را دارند. اما ویژگی مشترک همه آنها این است که تاثیراتشان فوری نیست. تاریخ به ما میآموزد که بهرهبرداری کامل از چنین فناوریهایی، فرآیندی طولانی و پیچیده است.
به عنوان مثال، حدود چهل سال طول کشید تا الکتریسیته پس از معرفی، تاثیر خود را بر بهرهوری کارخانهها نشان دهد. شرکتها در ابتدا صرفا موتورهای بخار را با موتورهای الکتریکی جایگزین کردند، اما جهش واقعی زمانی رخ داد که آنها کل فرآیند تولید و طراحی کارخانهها را حول محور قابلیتهای جدید الکتریسیته، مانند امکان استفاده از موتورهای کوچک و مستقل برای هر دستگاه، بازآرایی کردند.
این الگوی تاریخی، مبنای نظریه «منحنی J بهرهوری» را تشکیل میدهد. بر اساس این نظریه، ورود یک فناوری همهمنظوره، اقتصاد را وارد یک دوره گذار میکند که در آن، رشد بهرهوری در ابتدا راکد میماند یا حتی کاهش مییابد. دلیل این امر، نیاز به سرمایهگذاریهای مکمل و اغلب نامشهود است که برای بهرهبرداری از فناوری جدید ضروری است. این سرمایهگذاریها صرفا هزینه نیستند، بلکه در حال ساخت سرمایه نامشهود (Intangible Capital) هستند.
این سرمایه نامشهود شامل طیف وسیعی از داراییهای ارزشمند اما به سختی قابل اندازهگیری است یعنی بازطراحی فرآیندهای کسبوکار برای انطباق با قابلیتهای هوش مصنوعی، توسعه مهارتهای جدید در نیروی کار، ساخت و پالایش مجموعه دادههای اختصاصی، و ایجاد دانش سازمانی نوین همگی از اجزای این سرمایه هستند.
چالش اصلی در اینجا یک مشکل آماری است چرا که منابعی که برای ایجاد این سرمایه نامشهود صرف میشوند (مانند حقوق مهندسان یا زمان مدیران) به عنوان هزینههای جاری در محاسبات GDP ثبت میشوند، اما دارایی ارزشمندی که در نتیجه این هزینهها خلق میشود (مانند یک فرآیند تولید بهینهتر یا یک الگوریتم پیشبینی دقیقتر) به عنوان بخشی از خروجی اقتصادی اندازهگیری نمیشود.
در نتیجه، در کوتاهمدت، شاهد افزایش هزینهها (ورودیهای قابل اندازهگیری) بدون افزایش متناظر در خروجی قابل اندازهگیری هستیم. این پدیده بهطور خودکار به سکون یا افت ظاهری بهرهوری منجر میشود، حتی اگر بهرهوری واقعی در حال افزایش باشد. اقتصاد در این مرحله، مانند شرکتی که در حال ساخت یک کارخانه جدید است، منابع خود را از تولید جاری به سرمایهگذاری برای آینده منحرف میکند.
تنها پس از آنکه این سرمایههای مکمل و نامشهود به اندازه کافی انباشته شده و در سراسر اقتصاد منتشر شدند، منافع آنها در قالب کالاها و خدمات قابل اندازهگیری ظاهر شده و جهش واقعی در آمار بهرهوری (بخش صعودی منحنی J) آغاز میشود.
شواهد کنونی با این نظریه همخوانی دارد. مطالعهای در دانمارک (آندرس هوملوم و امیلی وسترگارد، 2025) نشان میدهد با وجود اینکه شرکتها بهطور گسترده کارکنان خود را به استفاده از هوش مصنوعی تشویق میکنند (حدود 38درصد شرکتها مدلهای داخلی توسعه دادهاند و 30درصد کارمندان آموزش دیدهاند)، تاثیر آن بر درآمد و ساعات کاری کارگران تقریبا صفر بوده است.
یکی از دلایل کلیدی این است که افزایش بهرهوری در محیط کار واقعی بسیار کمتر از آن چیزی است که در محیطهای آزمایشگاهی کنترلشده گزارش شده (میانگین صرفهجویی در زمان حدود 2.8درصد) و بخش ناچیزی از این افزایش بهرهوری (بین 3 تا 7 درصد) به دستمزدهای بالاتر تبدیل شده است. این یافتهها تایید میکنند که ما احتمالا در فاز اولیه و مسطح «منحنی J» قرار داریم؛ دورهای که در آن هزینههای پنهان یادگیری و بازآرایی، از منافع کوتاهمدت پیشی گرفته است.
درون جعبه سیاه شرکتها
اگرچه آمارهای کلان هنوز تصویری از تحول ارائه نمیدهند، اما نگاهی به درون شرکتها نشان میدهد که یک بازآرایی ساختاری عمیق و چندوجهی در حال وقوع است. هوش مصنوعی صرفا یک ابزار برای کاهش هزینه نیست؛ بلکه به عنوان یک کاتالیزور برای نوآوری و تغییر مدلهای کسبوکار عمل میکند. این دگرگونی در چهار حوزه کلیدی قابل مشاهده است.
برخلاف روایتهای رایج که هوش مصنوعی را مترادف با بیکاری گسترده میدانند، شواهد تجربی اولیه حاکی از داستانی متفاوت است. تحقیقات گستردهای که بر روی دادههای شرکتهای آمریکایی انجام شده، نشان میدهد شرکتهایی که سرمایهگذاری بیشتری در هوش مصنوعی میکنند، نه تنها کارگران خود را اخراج نمیکنند، بلکه شاهد رشد سریعتری در فروش و اشتغال کل بودهاند.
محرک اصلی این رشد، «نوآوری در محصول» است. شرکتها از هوش مصنوعی برای طراحی، توسعه و عرضه محصولات و خدمات جدید و بهتر استفاده میکنند که این امر به نوبه خود، تقاضای بیشتری برای نیروی کار ایجاد میکند. این پدیده نشان میدهد که اثر «خلق» هوش مصنوعی، که از طریق نوآوری و گسترش بازار عمل میکند، دستکم در مراحل اولیه، بر اثر «تخریب» آن که ناشی از جایگزینی وظایف است، غلبه کرده است.
این رشد اشتغال، به صورت یکنواخت توزیع نمیشود. همان شرکتهایی که در حال گسترش هستند، بهشدت در حال تغییر ترکیب کارکنان خود هستند. تقاضا برای کارگران با تحصیلات دانشگاهی، بهویژه دارندگان مدارک کارشناسی، کارشناسی ارشد و دکترا، بهطور قابل توجهی افزایش یافته است.
بهطور خاص، تخصص در رشتههای علوم فناوری، مهندسی و ریاضی (STEM) و مهارتهای مرتبط با فناوری اطلاعات و تحلیل داده، به یک مزیت کلیدی در بازار کار تبدیل شده است. شرکتها صرفا به دنبال نیروی کار بیشتر نیستند؛ آنها به دنبال نیروی کاری متفاوت هستند که بتواند با ابزارهای جدید هوش مصنوعی کار کرده و از پتانسیل آن برای نوآوری بهرهبرداری کند.
یک مطالعه کلیدی (اریک برینجولفسون، دانیل لی، لیندسی ریموند 2023) که الگوهای تاریخی را به چالش میکشد، از یک بررسی میدانی بر روی بیش از 5هزار و 179کارمند پشتیبانی مشتری به دست آمده است که در آن، یک دستیار مکالمه مبتنی بر هوش مصنوعی مولد به صورت تدریجی در اختیار کارکنان قرار گرفت.
این پژوهش نشان داد که ابزارهای هوش مصنوعی بهرهوری را بهطور متوسط 14درصد افزایش میدهند، که این افزایش ناشی از کاهش زمان رسیدگی به هر مشتری و افزایش تعداد مکالمات همزمان توسط هر کارمند است. اما نکته محوری، توزیع نامتقارن این منافع بود چراکه بهرهوری کارکنان کمتجربه و کممهارت تا 34درصد افزایش یافت، در حالی که تاثیر آن بر کارکنان باتجربه و ماهر حداقل و حتی در برخی موارد منفی بود.
این یافته از آن جهت حائز اهمیت است که با الگوی تاریخی تغییر فناوری مهارتمحور» (Skill-Biased Technical Change) که در آن فناوریهای پیشین مانند کامپیوتر عمدتا به نفع کارگران ماهر بودند، در تضاد قرار میگیرد. سازوکار این پدیده در نحوه عملکرد هوش مصنوعی نهفته است.
این سیستم با تحلیل حجم عظیمی از مکالمات موفق گذشته، الگوهای رفتاری و دانش پنهان موثرترین کارمندان را شناسایی و کدگذاری میکند. سپس، این دانش را در قالب پیشنهادهای لحظهای در اختیار کارمندان کمتجربهتر قرار میدهد و به آنها کمک میکند تا سریعتر پیشرفت کنند. بهطور مشخص، یک کارمند تازهکار با دو ماه سابقه که از دستیار هوش مصنوعی استفاده میکند، به سطح عملکردی کارمندی میرسد که شش ماه سابقه بدون این ابزار را دارد.
این فناوری با کاهش شکاف عملکردی بین کارگران تازهکار و باتجربه، میتواند بهطور بالقوه نابرابری درآمدی درون مشاغل را کاهش دهد، حتی اگر در سطح کلان، تقاضا برای مشاغل پرمهارت را افزایش دهد. علاوه بر بهرهوری، این مطالعه تاثیرات مثبت دیگری را نیز بر تجربه کاری کارکنان نشان داد. استفاده از دستیار هوش مصنوعی منجر به بهبود قابل توجهی در رضایت مشتریان و کاهش درخواستها برای صحبت با مدیر شد. مهمتر از آن، این فناوری با کاهش استرس و توانمندسازی کارکنان جدید، به کاهش 38 درصدی نرخ خروج از کار، به ویژه در میان کارمندان تازهکار، منجر شد.
این یافتهها نشان میدهد که هوش مصنوعی نه تنها میتواند بهرهوری را افزایش دهد، بلکه قادر است با بهبود کیفیت تعاملات و کاهش فرسودگی شغلی، به ایجاد یک محیط کاری پایدارتر نیز کمک کند. با این حال، این پدیده چالشهای جدیدی را نیز مطرح میکند؛ به عنوان مثال، چگونه باید به کارگران ماهری که دانش آنها منبع اصلی آموزش مدلهای هوش مصنوعی است، پاداش داد، در حالی که خودشان کمترین بهره را از این فناوری میبرند؟.
همزمان با تغییر در مهارتها، ساختار شرکتها نیز در حال دگرگونی است. سرمایهگذاری در هوش مصنوعی با «تخت شدن» هرم سازمانی همراه بوده است؛ به این معنا که سهم کارکنان سطح پایین و مشارکتکنندگان فردی افزایش یافته و سهم مدیران میانی و ارشد کاهش یافته است. این امر نشان میدهد که هوش مصنوعی با تسهیل دسترسی به اطلاعات و ابزارهای تحلیلی، به کارکنان رده پایین قدرت بیشتری میبخشد و نیاز به لایههای مدیریتی برای نظارت و انتقال اطلاعات را کاهش میدهد.
این یک نمونه عینی از بازآرایی سازمانی است که فناوریهای اطلاعاتی جدید میتوانند به ارمغان بیاورند و با مدلهای نظری که پیشبینی میکنند فناوریهای بهبوددهنده دانش، منجر به افزایش استقلال کارکنان میشوند، همخوانی دارد. این تغییرات نشان میدهند که شرکتها در حال حرکت به سمت مدلهای سازمانی چابکتر و غیرمتمرکزتر هستند که در آن، کارکنان ماهر و توانمند، نقش محوریتری ایفا میکنند.
آیندهای نامشخص
با وجود شواهد دلگرمکننده در سطح شرکتهای نوآور، نگرانیها در مورد آینده بلندمدت بازار کار همچنان پابرجاست. این نگرانیها از چند منبع نشأت میگیرند.
اول، اثر جایگزینی است. اگرچه شرکتهای پیشرو در حال رشد و استخدام هستند، اما همزمان شواهدی وجود دارد که نشان میدهد آنها استخدام خود را در مشاغل غیرمرتبط با هوش مصنوعی کاهش میدهند. این بدان معناست که یک اثر جایگزینی قوی در سطح وظایف در حال رخ دادن است و آینده بازار کار به مسابقه میان اثر تخریبی اتوماسیون و اثر خلاقانه ایجاد وظایف جدید بستگی خواهد داشت.
با این حال، تاریخ فناوری به ما میآموزد که اتوماسیون وظایف لزوما به معنای کاهش تقاضا برای نیروی کار در یک حوزه نیست و حتی میتواند نتیجه معکوس داشته باشد. صنعت توسعه نرمافزار یک مثال تاریخی خوب در این زمینه است.
در دهههای گذشته، نوآوریهای متعددی مانند کامپایلرها، زبانهای برنامهنویسی سطح بالا و ابزارهای متنباز، بهرهوری توسعهدهندگان را بهشدت افزایش دادند و بسیاری از وظایف دستی و زمانبر کدنویسی را خودکار کردند. اگر منطق سادهانگارانه جایگزینی حاکم بود، باید شاهد کاهش تقاضا برای برنامهنویسان میبودیم. اما آنچه در عمل رخ داد، دقیقا برعکس بود، کاهش هزینههای توسعه نرمافزار به افزایش شدید تقاضا برای محصولات دیجیتال در تمام صنایع منجر شد.
در نتیجه، نه تنها اشتغال در این حوزه نابود نشد، بلکه بین سالهای 1999 تا 2021، تعداد شاغلان در مشاغل مرتبط با کامپیوتر و ریاضیات در آمریکا 77.7درصد افزایش یافت و دستمزد واقعی آنها نیز 15.4درصد رشد کرد. این الگو نشان میدهد که وقتی یک فناوری بهرهوری را در بازاری با تقاضای بالا و اشباعنشده افزایش میدهد، میتواند به جای نابودی، به خلق ثروت و فرصتهای شغلی بیشتر منجر شود.
یک مطالعه برجسته در آلمان (Dauth et al., 2017) نشان داد که بین سالهای 1994 تا 2014، هر روبات صنعتی جدید بهطور متوسط باعث حذف دو شغل در بخش تولید شد. اما این تمام داستان نبود. همزمان، به ازای هر روبات، به قدری شغل جدید در بخش خدمات ایجاد شد که این کاهش را بهطور کامل جبران کرد و در نهایت تاثیر کلی بر اشتغال کل تقریبا صفر بود. این یافته نشان میدهد که جابهجایی بینبخشی نیروی کار یک مکانیسم کلیدی برای جذب شوکهای فناورانه است؛ کارگرانی که از یک بخش جایگزین میشوند، میتوانند در بخشهای در حال رشد اقتصاد جذب شوند.
با این وجود، این نتیجه مثبت یک امر قطعی نیست و به ساختار اقتصادی و نهادی هر کشور بستگی دارد. به عنوان مثال، مطالعه مشابهی در ایالات متحده (Acemoglu and Restrepo, 2017) به نتایج متفاوتی رسید. این پژوهش نشان داد که در آمریکا، روباتها تاثیر منفی و معناداری بر اشتغال کل داشتهاند، به ویژه در بخش خودروسازی که تمرکز بالایی از روباتها را به خود اختصاص داده است.
این تفاوت میان آلمان و آمریکا میتواند ناشی از عواملی مانند نظامهای متفاوت آموزش فنی و حرفهای، قدرت اتحادیههای کارگری و شبکههای ایمنی اجتماعی باشد که بر توانایی نیروی کار برای گذار از مشاغل تولیدی به خدماتی تاثیر میگذارند. این دوگانگی تاریخی نشان میدهد که تاثیر نهایی هوش مصنوعی بر اشتغال، نه تنها به خود فناوری، بلکه به سیاستها و نهادهایی بستگی دارد که فرآیند گذار را مدیریت میکنند.
دوم، آینده اقتصاد با هوش مصنوعی با یک عدم قطعیت ساختاری در تعادل بلندمدت خود روبهروست. مطالعهای توسط وانگ و وونگ (2025) نشان میدهد که اقتصاد به جای حرکت در یک مسیر واحد، میتواند به سمت یکی از سه «تعادل» کاملا متمایز همگرا شود: تعادل «بدون هوش مصنوعی»، تعادل «هوش مصنوعی نامحدود» که در آن فناوری بهطور پیوسته رشد کرده و تاثیر منفی اندکی بر اشتغال کل دارد، و تعادل «مقداری هوش مصنوعی». نکته حیاتی این است که بر اساس شبیهسازیهای این مدل برای اقتصاد آمریکا، اگر اقتصاد مسیر میانه یعنی تعادل «مقداری هوش مصنوعی» را طی کند، میتواند با کاهش اشتغال بلندمدت به میزان 23 درصد مواجه شود. این پیشبینی، ریسک بالای بیکاری را در یکی از محتملترین سناریوها برجسته میسازد.
سازوکار این بیکاری، که در نگاه اول متناقض به نظر میرسد، در یک حلقه بازخورد نهفته است که فرض اصلی مدل را تشکیل میدهد. یعنی در این مدل، هوش مصنوعی برای بهبود و رشد، به یادگیری از دادههای حاصل از کار کارگران انسانی وابسته است. در سناریوی «مقداری هوش مصنوعی»، با جایگزینی تدریجی نیروی کار، تعداد کارگران انسانی کاهش مییابد.
این کاهش اشتغال به نوبه خود، منبع یادگیری هوش مصنوعی را محدود کرده و باعث میشود نرخ پیشرفت خود فناوری نیز کند شود. اقتصاد زمانی به این تعادل پایدار و نامطلوب میرسد که نرخ جایگزینی کارگران، سرعت یادگیری هوش مصنوعی را تا حدی کاهش دهد که این یادگیری فقط بتواند نرخ خطای طبیعی و استهلاک خود فناوری را جبران کند.
در این نقطه، رشد قابلیتهای هوش مصنوعی متوقف میشود و اقتصاد در یک وضعیت جدید با سطح اشتغال پایینتر به ثبات میرسد. به عبارت دیگر، اقتصاد به نقطهای میرسد که در آن بیکاری بیشتر، مانع از هوشمندتر شدن بیشتر فناوری میشود. این عدم قطعیت، برنامهریزی را دشوار ساخته و بر نقش حیاتی سیاستگذاری برای هدایت اقتصاد به سمت تعادلهای مطلوبتر تاکید میکند.
علاوه بر این، تعادل نهایی بازار کار بهشدت به محیط اقتصاد کلانی بستگی دارد که شرکتها در آن تصمیم به سرمایهگذاری و استخدام میگیرند. در این میان، تحقیقی توسط میهای موتاشکو عاملی کلیدی و کمتر دیدهشده را برجسته میکند: تورم. در یک محیط با تورم پایین و باثبات، بنگاهها با اطمینان بیشتری برای آینده برنامهریزی میکنند. وقتی یک شرکت با استفاده از هوش مصنوعی بهرهوری خود را افزایش میدهد (مثلا هزینههای تولید را کاهش میدهد)، در یک اقتصاد باثبات، این مزیت صرفا به اخراج کارگران منجر نمیشود.
در عوض، این شرکت میتواند قیمت محصولات خود را کاهش دهد، کیفیت را بالا ببرد، یا در طراحی محصولات و خدمات کاملا جدید سرمایهگذاری کند. این نوآوری و رشد، تقاضای جدیدی در بازار ایجاد میکند که به نوبه خود، نیازمند استخدام نیروی کار در حوزههای جدید است. در این شرایط، «اثر خلق شغل» که ناشی از رشد و نوآوری است، بر «اثر جایگزینی» اولیه غلبه میکند و در نتیجه، هوش مصنوعی به کاهش بیکاری کمک میکند.
در مقابل، در یک دوران تورم بالا، رفتار بنگاهها تغییر میکند. عدم قطعیت اقتصادی، افق برنامهریزی را کوتاه میکند. در این شرایط، افزایش بهرهوری ناشی از هوش مصنوعی، به جای آنکه صرف سرمایهگذاریهای بلندمدت و توسعه بازار شود، احتمالا برای جبران افزایش هزینههای مواد اولیه و دستمزدها به کار میرود. تمرکز شرکت از «رشد» به «بقا» و مدیریت نوسانات شدید قیمت تغییر میکند.
در چنین محیطی، نیروهای سنتی و قدرتمند اقتصاد کلان (مانند تاثیر مستقیم تورم بر دستمزدها و استخدام) آنقدر غالب میشوند که تاثیر هوش مصنوعی بر اشتغال، تقریبا خنثی و بیاثر میشود. این یافته، یک پیچیدگی مهم به تحلیل اضافه میکند که موفقیت در مدیریت گذار فناورانه، نه تنها به سیاستهای شرکتها، که به توانایی دولت در حفظ یک محیط اقتصاد کلان باثبات نیز بستگی دارد.
سوم، فشار بر مشاغل یقه سفید است که یک تفاوت بنیادین میان هوش مصنوعی و موجهای قبلی اتوماسیون محسوب میشود. اینبار، ماهیت وظایف قابلاتوماسیون تغییر کرده است. پژوهشی که توسط مایکل وب در دانشگاه استنفورد انجام شده، با مقایسهی، قابلیتهای یک فناوری، آنطور که در اسناد ثبت اختراع توصیف شده، با کارهایی که انسانها در عمل انجام میدهند نشان میدهد که روباتها عمدتا جایگزین «وظایف عضلانی» (کارهای فیزیکی) و نرمافزارها، وظایف روتین (کارهای قابل قاعدهمندسازی) شدند که به ترتیب بر کارگران کممهارت و با مهارت متوسط تاثیر گذاشتند.
در مقابل، هوش مصنوعی وظایفی را هدف قرار میدهد که هسته اصلی بسیاری از مشاغل تخصصی را تشکیل میدهند: تشخیص الگو، قضاوت مبتنی بر داده، و بهینهسازی غیرروتین.
این موضوع به این معناست که برای نخستین بار، وظایف نیروی کار تحصیلکرده در مرکز توجه اتوماسیون قرار گرفته است. مشاغلی چون مهندسی شیمی، تحلیلگری مالی، رادیولوژی و مدیران میانی، که نیازمند سالها تحصیل و کسب تجربه هستند، مستقیما تحت تاثیر قرار میگیرند. این دگرگونی، پیامدهای ساختاری عمیقی برای بازار کار و توزیع درآمد دارد.
الگوی تاریخی که در آن فناوری عمدتا مکمل کارگران ماهر بود، در حال تغییر است. هوش مصنوعی این پتانسیل را دارد که با تحت فشار قرار دادن دستمزد متخصصان، به فشردهشدن توزیع درآمد در بخشهای بالایی و میانی منجر شود (کاهش نابرابری 90 به 10). همزمان، این پدیده نوع جدیدی از ناامنی شغلی را برای نیروی کار تحصیلکرده ایجاد میکند.
نگرانی اصلی دیگر، بیکاری کارگران صنعتی نیست، بلکه «کاهش ارزش مهارتهای شناختی» است؛ مهارتهایی که افراد برای کسب آن سرمایهگذاری طولانیمدت کردهاند. این روند میتواند به شکلگیری نارضایتیهای اجتماعی جدیدی منجر شود که کانون آن، طبقه متوسط تحصیلکرده است.
چهارم، منافع حاصل از هوش مصنوعی بهطور یکسان توزیع نمیشود و این نگرانی جدی وجود دارد که این فناوری به افزایش تمرکز صنعتی و قدرت بازار شرکتهای بزرگ منجر شود. شرکتهای بزرگتر، که به مجموعه دادههای اختصاصی گسترده و منابع مالی لازم برای سرمایهگذاریهای عظیم دسترسی دارند، در موقعیت بهتری برای بهرهبرداری از این فناوری قرار دارند. مکانیسم اصلی این پدیده، مفهومی است که از آن با عنوان «حلقه بازخورد داده» یاد میشود.
این فرآیند از دادههای اولیه آغاز میشود؛ یک شرکت بزرگ با در اختیار داشتن حجم عظیمی از دادههای کاربران، قادر است مدلهای هوش مصنوعی دقیقتر و کارآمدتری را آموزش دهد. این مدلهای برتر، مستقیما به بهبود کیفیت محصولات و خدمات منجر میشوند، مانند ارائه توصیههای محصول دقیقتر یا هدفگیری تبلیغات موثرتر که تجربه کاربری بهتری را رقم میزنند.
این برتری در محصول، به نوبه خود، کاربران بیشتری را به سمت پلتفرم آن شرکت جذب میکند. این کاربران جدید نیز در حین استفاده از خدمات، حجم بیشتری از دادهها را به عنوان یک محصول جانبی (by-product) از فعالیتهای خود تولید میکنند. این جریان جدید داده، مجددا به سیستم بازخورانده شده و به بهبود هرچه بیشتر مدلهای هوش مصنوعی کمک میکند و در نتیجه، مزیت رقابتی شرکت را بیش از پیش تقویت مینماید. این چرخه خودتقویتشونده، یک مزیت انباشتی ایجاد میکند که شکستن آن برای رقبا بهشدت دشوار است.
در نهایت، این حلقه بازخورد، یک مانع ورود (Barrier to Entry) قدرتمند برای شرکتهای نوپا و رقبای کوچکتر ایجاد میکند که فاقد دادههای اولیه در مقیاس بزرگ هستند. در نتیجه، این پدیده میتواند بهطور طبیعی به بازارهایی منجر شود که در آن چند بازیگر غالب، کنترل منابع کلیدی (یعنی داده) را در دست دارند و بخش عمدهای از منافع اقتصادی را به خود اختصاص میدهند. این روند، نگرانیهای جدی را در مورد کاهش رقابت، سرکوبشدن نوآوری در بلندمدت و تشدید نابرابری اقتصادی به همراه دارد.
نتیجهگیری
شواهد موجود تصویری پیچیده و چندلایه از تاثیر هوش مصنوعی بر اقتصاد ارائه میدهند. ما در مراحل اولیه یک تحول بزرگ قرار داریم که مشخصه آن، پارادوکس میان پتانسیلهای فناورانه و واقعیتهای آماری است. این شکاف، نه نشانه شکست هوش مصنوعی، بلکه علامت یک دوره بازآرایی عمیق و پرهزینه اقتصادی است که منطق «منحنی J بهرهوری» بر آن حاکم است.
در سطح شرکتها، هوش مصنوعی در حال حاضر بیش از آنکه یک نیروی مخرب برای اشتغال باشد، یک کاتالیزور برای نوآوری، رشد و بازآرایی ساختاری بوده است. این فناوری در حال تغییر ماهیت کار، مهارتهای مورد نیاز و ساختارهای سازمانی است. بهطور جالب توجه، هوش مصنوعی پتانسیل کاهش نابرابری در سطح وظایف را با توانمندسازی کارگران کممهارت نشان داده است، اما همزمان با افزایش تقاضا برای تحصیلات عالی و مهارتهای فنی، میتواند نابرابریهای کلی در بازار کار را تشدید کند.
در سطح کلان، تاثیرات هنوز ناچیز و نامحسوس هستند، زیرا اقتصاد در حال جذب هزینههای سرمایهگذاریهای مکمل و نامشهود است. همانند الکتریسیته، ممکن است دههها زمان لازم باشد تا پتانسیل کامل این فناوری در آمارهای بهرهوری و استانداردهای زندگی منعکس شود.
آیندهای که هوش مصنوعی برای ما رقم خواهد زد، از پیش تعیین شده نیست. این آینده محصول تعامل میان پتانسیلهای فناوری، استراتژیهای کسبوکار، و مهمتر از همه، سیاستهای عمومی خواهد بود. سرمایهگذاری در آموزش و بازآموزی نیروی کار برای انطباق با مهارتهای جدید، ایجاد شبکههای ایمنی اجتماعی قوی برای حمایت از کسانی که در این دوره گذار آسیب میبینند، و اجرای سیاستهای رقابتی برای جلوگیری از تمرکز بیش از حد بازار، از جمله وظایف حیاتی دولتها در دهههای آینده خواهد بود.
پیمایش موفقیتآمیز این مسیر، نیازمند درکی عمیق از نیروهای اقتصادی در حال کار، نگاهی واقعبینانه به چالشهای پیش رو، و ارادهای جمعی برای شکل دادن به آیندهای است که در آن، فناوری در خدمت بهبود رفاه عمومی قرار گیرد. داستان هوش مصنوعی تازه آغاز شده و فصلهای بعدی آن توسط انتخابهای امروز ما نوشته خواهد شد.