هیچ وقت ابرها را دست کم نگیر
یوسف قوجق روایتی از حضورش در روز نخست سیل نوروز 98 در استان گلستان را بازگو کرد.
یوسف قوجق روایتی از حضورش در روز نخست سیل نوروز 98 در استان گلستان را بازگو کرد.
خبرگزاری مهر- گروه فرهنگ:
نوروز امسال شاید خاصترین نوروزی باشد که در دو سه دهه اخیر ایران به خود دیده است. نوروزی که به دلیل شیوع بیماری کرونا و بحران اجتماعی بهداشتی پیوست با آن جامعه ایرانی را در نوعی بهت و شک فرو برده است. با این همه و به روایت تاریخ شاید نه به این ابعاد اما در ساختاری متفاوتتر این اولین نوروزی نیست که ایران و ایرانیان با بحران روبرو میشوند و انسان ایرانی در گذر جبری تاریخ روزگارش را در آن سپری میکند. یادداشتهای که در بخش «روایت بحران» در خبرگزاری مهر طی روزهای اخیر منتشر میشود، نگاهی است متفاوت از سوی هنرمندان اهل قلم به زیست و زندگی خود در بحران. روایتهایی که گاه عاشقانه است و گاه تلخ. گاه گزارشگونه است و گاه کاملا حسبرانگیز.
آنچه در ادامه میخونید بخشی از روایت خاطره یک روز حضور یوسف قوجق از نویسندگان شناخته شده معاصر ایران و ترکمن صحرا در ماجرای بحران سیل نوروز سال 98 در استان گلستان است. این روایتی است مستند از نگاه یک نویسنده از بحران
... لابد میپرسید مگر به گردنم گذاشته بودند که یک روز مانده به عید نوروز، یعنی درست روز 28 اسفند 1397 بروم گنبد و همان روز بخواهم برگردم؛ آن هم به شهری که در نبود پدر و مادرم، برایم جالب نیست؟
حالا... لطفا کمی حوصله کنید، تا به شما بگویم آن روز چی شد.
... از آزادشهر که گذشیتم و سر ماشین را که کج کردیم سمت گنبد، تقریبا مطمئن شدم. مطمئن شدم که بهقول همشهریهایم، آن ابرها را نباید کشکی دید! ندیده بودم. ابرهایی که بین راه، درست مقابلمان، یعنی سمت گنبد دیده بودیم، حالا خزیده بودند و آمده بودند بالای سرمان. همان موقع، شستمان خبردار شده بود که این ابرها را نباید الکی گرفت. نباید کشکی گرفت. نگرفته بودیم یعنی.
«لابد میکائیل جان، تهدیگ زیاد خورده!»
این را با خنده، گفتم به خودم، توی دلم، که وقتی رسیدم به گنبد، با پسرعمویم دردی سر شوخی را باز کنم که سالها بود ندیده بودمش. بگویم بهش که «نشنیدهای مگر، که قدیمیها گفتهاند تهدیگ اگر بخوری، روز عروسیات برف خواهد بارید!» بگویم بهش که «اگر از همان سالهای نوزادی میکائیل، (یعنی چند سالی قبل از سال 1370)، کنارش بودم و بزرگشدنش را میدیدم، نمیگذاشتم تهدیگ بخورد!» به شوخی از همسرش «جمیله گلجه» هم گله کنم که چرا گذاشته آن همه تهدیگ بخورد که در عروسیاش برف که نه، سیل راه بیفتد!
یاد آن سالها که میافتم، مزه شیرین همبازی شدنهایم با میکائیل کودک، مقابل چشمانم زنده میشود. میکائیل حالا دیگر خیلی بزرگ شده. حالا شده دندانپزشک خانواده قوجقها و من نمیدانم از کودکیهایش با من، آیا چیزی به یادش مانده یا نه، از زمانی که پسرعمویم دردی در تهران، در خوابگاه دانشگاه تربیت مدرس زندگی میکرد و میکائیل نوزاد بود و من دانشجوی دانشگاه علامه. پس بیدلیل نیست که با شنیدن خبر عروسیاش در 29 اسفند، یک روز مانده به آخرین روز سال، از تهران حرکت کرده بودم تا همان شب هم بتوانم برگردم.
برای من، سیلوی گنبد، نقطه آغاز شهر گنبد است. چند صد متر نرسیده به پل ابتدای گنبد، کمی از سرعتم میکاهم. مثل هربار، به آنجا که میرسم، مسیر نگاهم ناخودآگاه به سمت راست جاده میرود. محوطهای که زمانی محل نگهداری کپسولهای گاز شرکت «ایرانگاز» بود و پدرم سالها نگهبان آنجا بود. دو سالی میشود پدرم در آرامستان آن سوی جاده، نزدیک انبار کپسولهای گاز، آرمیده است. جایی که سالهای قبل از بازنشستگیاش، لابد خودش بارها از کنار همانجا میگذشته است.
تا برسم به سیلوی گنبد، بارش کمتر شده. باران میبارد و نمیبارد اما آسمانغرنبهای هم نیست. حالا هم ایستادهام در صف ماشینهای ورودی به شهر گنبد. چهار پنچ ردیف ماشین کنار همیم. نه اینکه بعد از رفتن پدر و مادرم به دیار باقی، خیلی کم به گنبد میآیم، هربار که میآیم، به شدت حسرت دیدن همشهریانم را دارم. با لذت، نگاه به ماشینها و سرنشینهایش میکنم.
ماشین سمت چپ، وانت است. رانندهاش مردی میانسال است که کلاهی پشمی سرش کرده. مرد کنار دستش از آن مردان جافتاده و سرد و گرم روزگار چشیده ترکمن است. این را چشمهای بادامی و پفکردهاش، محاسن سفیدش، عرقچین خوشنقش و نگار بالای سرش و چشمان مهربان و ابروهای پرپشتش میگوید. کمی که جلوتر از من میروند، چشمم میافتد به اندام کشیده اسبی که پشت وانت است. افسارش را به باربند وانت بستهاند. نمد روپوش اسب، خیس آب است و سر اسب، بیرون روپوش، با گوشهایی که نوکشان رو به جلو است و انگار که حاضر و قبراق. لابد صاحبش دارد میبرد به دشتی بیرون از گنبد تا آمادهاش کند برای مسابقات اسبدوانی کورس بهاره.
عبور از پل، خیلی کند پیش میرود. کمی که میگذرد، موبایلم زنگ میخورد. نوشته روی صفحه را میخوانم. پسرعمویم است. دکترای بیوشیمی بالینی دارد و محل کارش در بابل و خانهاش در گنبد است و... حالا هم دارد عروسدار میشود. نگران جاده و باران است.
به هر شکلی بود، از پل گذشتم و رسیدم به میدان اول که سه راه داشت. خیابانی که مستقیم میرفت به سمت مرکز شهر که ماشین پلیس لابد به خاطر بالاآمدن آب، آنجا را بسته بود. خیابان سمت راست، جاده کمربندی بود که میرفت به سمت مینودشت و خیابان سمت چپ هم میرسید به «چایبویی»، منطقهای که همانطور که از اسمش پیداست، کناره رود بود و معلوم بود با آن همه آبی که روی خیابان را پوشانده بود، مردم آنجا چه وضعی داشتند.
از جاده کمربندی، خودم را رساندم به میدان اصلی و رفتم سمت خانه پسرعمویم که نزدیک میل گنبد بود. نشانی سرراستی داشت. تا به آنجا برسم، شدت بارش بیشتر شده بود و خیابانها و کوچهها، همه پر از آب شده بودند و ماشینها اغلب تا سینه، در آب بودند. به هر شکلی که بود، رسیدم به خانه پسرعمویم. همه در تدارک برپایی جشن بودند و مهمانها را به داخل خانه هدایت میکردند. کمی آنطرفتر حیاط مدرسهای را هم برای مراسم جشن، تهیه دیده بودند. به حرمت پسرعمویم بوده لابد، که میدانستم اکثر فرهنگیان را میشناخت و از قدیم، بینشان حرمتی داشت.
چند ساعتی که آنجا بودم، همه را دیدم و با خیلیها نشستم به صحبت. بسیاری از خویشان دور و نزدیک، آمده بودند و خیلیها هم در راه بودند و خیلیها هم هر چه تماس میگرفتم در دسترس نبودند.
کمی که گذشت، دیدیم آب تمام کوچهها و خیابانها را گرفته و حرف از آوردن قایق برای تردد مهمانان و اهالی آن محله است! اگر برنامهای برای بازگشت داشتم، نباید درنگ میکردم و باید میرفتم. با همه خداحافظی کردم و حرکت کردم. تا خودم را برسانم به پل ابتدای شهر، با دیدن آن همه آب در خیابانها، سخت ترسیدم. انگار تمام خیابانهای شهر، رفته رفته داشت میرفت زیر آب و همه چیز داشت گم میشد.
بعد از پل، داشتم از شهر میرفتم بیرون که چشمم افتاد به خیابان بدون آسفالتی که میرفت سمت آرامستان. اگر باران به آن شدت نمیبارید، قطعا سری به آنجا میزدم تا فاتحهای بخوانم که نشد. رسیدم به محلی که وانت حامل اسب را دیده بودم. ماشین یکهو افتاد روی برآمدگی سرعتگیر و تکان شدیدی خوردم. تصویر یال زیبای اسب ترکمن، افتاده بود روی شیشه ماشین مقابل. نمیدانم چرا همان موقع صدای شیهه اسب شنیدم و ناله غمگین تارهای دوتار، که در دستهای لرزان دوتارزن ترکمن به خودش میلرزید.
اگر هم قبل از آن شک داشتم، دیگر هیچ شکی برایم نمانده. میفهمم بارانی که دارد میبارد، غیرعادی است و مثل دفعات پیش نیست. باران یکریز میبارید و من داشتم به همه همشهریانم فکر میکردم. به لبخندها و اندوههای عریان از شدت سادگیشان، به رمههایشان، اسبهایشان، به قالیچههایشان و دارهای قالیشان فکر میکردم و اینکه با آن همه آب، چه خواهند کرد؟