وضعیت جانبازی که حاج قاسم را ندیده است!
خبر شهادت حاج قاسم در روزهایی که دیگر امکان حضورم در سوریه وجود نداشت حالم را بدتر کرد. او را ندیده بودم حتی یکبار اما این کمسعادتی باعث نمیشد تا بد حالیام کم از آنها باشد که سالها در کنارش بودند.
گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «حکایت زخمها» نوشته الهه آخرتی، روایت زخمهای چهار جانباز مدافع حرم لبنانی، افغانستانی، پاکستانی و ایرانی است. این کتاب را انتشارات روایت فتح منتشر کرده است.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از روایت رزمنده پاکستانی است. (تمام نامها و نشانیها در این روایت، استعاری است.)
بلافاصله بعد از همقسم شدن در قالب یک ستون نظامی به راه افتادیم. من و مرتضی جزو سرستونها بودیم و حیدر پشت سرمان میآمد. ما سه نفر به قدری ظرف این روزها با هم صمیمی و یکدل شده بودیم که حتی برای شرکت در عملیات هم پشت به پشت هم حرکت میکردیم. بین تمام بچههای گروه دوستی و رابطه برادرانه موج میزد اما کار رفاقت ما سه تفنگدار آن قدر بالا گرفته بود که همه میدانستند ثاقب و مرتضی و حیدر اعضای یک پیکر و جدایی ناپذیرند پیشروی تا رسیدن به نقطه رهایی (در عرف نظامی یعنی آخرین حد خط خودی و جایی که رزمنده از خط خودی جدا میشود و به سمت دشمن پیش میرود) بدون مشکل خاصی زاویه دیدم از صحنه ستارهباران شبانگاهی به صحنه جنگ، به درک متفاوتی انجام گرفت. فاصلهمان با موضع تکفیریها در آن سوی تپه به قدری کم بود که به راحتی صدای حرف زدنشان را میشنیدیم.
من به همراه حیدر روی بال تپه و مرتضی کمی پایینتر در ابتدای محل شیبدار شدن زمین در انتظار فرا رسیدن لحظه شروع عملیات روی زانو نشسته بودیم که انفجار ناگهانی خمپاره تکفیریها در میانمان زمین و زمان را به هم ریخت. بلافاصله برخورد جسم سختی به سرم را احساس و بیاختیار روی زمین افتادم. پشتم روی خاکهای سرد و سرم رو به آسمان بود. ستارههای بیشمار آسمان صاف دشت از هر تکه پوشیده نشده با لحاف ابری پیش رویم بود و صحنه زیبایی را مجسم میکرد با تصور اینکه همین حالا به شهادت خواهم رسید در کمال خونسردی در انتظار فرا رسیدن موعد قبض روح دراز کشیده بودم.
خدای آسمان زیبای بالای سرم به قدری در آن لحظات به قلبم نزدیک بود که هیچ ترس با نگرانی برای دست بلند کردن و در آغوش کشیدنش نداشتم. مدتی که گذشت و خبری از شهادت نشد به یاد توصیههای دوران آموزش افتادم که تمامشان را در دفترچه یادداشتم نوشته بودم. قرار بود هنگام مجروحیت، منتظر کسی نباشیم و در صورت توان خودمان را عقب بکشیم تا بین شهدا باقی نمانیم و به اسارت تکفیریها در نیاییم.
با یادآوری قواعد نظامی دوره بلافاصله از جا بلند شدم و با چرخش از اوضاع رسیدم بین نیروهای خودی و تکفیریها. درگیری سختی در گرفته بود و حسین چند قدم آن طرفتر با عصبانیت به کلاشش که قطعات ریز خمپاره آن را از کار انداخته، ور میرفت و سعی میکرد دوباره از آن استفاده کند.
تلوتلوخوران به سمتش رفتم و کلاش خودم را تحویلش دادم. سلاحش را کناری انداخت و بلافاصله با کلاش من مشغول تیراندازی شد. همان طور که در آن غوغای دود و خاک نامتعادل خودم را از روی تپه پایین میکشیدم چشمم به مرتضی افتاد. بخش قابل توجهی از ترکشهای خمپاره پشتش جای گرفته بود و رضا که چشمش به شدت خونریزی داشت سعی میکرد به او رسیدگی کند.
باید برای مرتضی کمک میآوردم. با رسیدن به پایین تپه تازه افکار پراکندهام منسجمتر شد و متوجه شدم این طور صاف صاف راه رفتن در دل درگیری کار عاقلانهای نیست. خودم را روی زمین انداختم و شروع به سینهخیز رفتن کردم. مشغولیت بچهها در آن صحنه آخرالزمانی اجازه نمیداد توقع داشته باشم کس دیگری از دل معرکه جدا شود و من را منتقل کند یا برای کمک به مرتضی نیروهای امداد را خبر کند.
با هر سختی ممکن، مسافت زیادی وزنم را روی سینه ام کشیدم و خودم را به آخرین خط خودی رساندم. حساب زمان از دستم در رفته بودم و نمی توانستم زمان سپری شده را تخمین بزنم. نیروهای حاضر در خط با دیدنم غافلگیر شدند. فکر نمی کردند کسی از بچهها مجروح شده باشد. باید با همان زبان سنگین حالیشان میکردم وضعیت مرتضی خیلی خطرناکتر از من است و قبل از حرکت با آمبولانسی که میخواستند مرا با آن منتقل کنند، باید از وضعیت مرتضی مطمئن بشوند هنوز دور نوار باندی که با پیچاندن آن دور سرم سعی در بند آوردن خونریزیام داشتند تمام نشده بود که مرتضی هم رسید. رضا با همان چشم مجروحش او را روی پشتش انداخته بود و با هزار مکافات در وضعیت سینهخیز عقب کشیده بود.
بلافاصله من و مرتضی را بلند کردند و عقب آمبولانس گذاشتند. با سوار شدن راننده و کمکش ماشین چراغ خاموش در دل تاریکی جاده ای که رنگ نور را هم ندیده بود به راه افتاد. راننده پایش را روی پدال گاز گذاشته بود و بی توجه به تکانهای شدید کابین که ما را بالا و پایین میانداخت و به سمت نزدیک ترین بیمارستان صحرایی حرکت میکرد. چندباری کمک راننده به او تذکر داد کمی آرامتر برود تا بالاخره راننده که به آن شکل و شیوه رانندگی اصرار داشت، برایش توضیح داد نگران این است که زمان بگذرد و سرنشینانش را از دست بدهد.
چیز زیادی از آنچه بعد از شهادت مرتضی و در بیمارستان صحرایی بر من گذشت در خاطرم نمانده است. روزهای بستری بودنم در بیمارستان دمشق هم قبل از اینکه به خودم بیایم به پایان رسید و به تهران منتقل شدم.
قرار بود جراحی اصلی که طبق گفته پزشک با توجه به بافت آسیب دیده مغزم میتوانست بینایی یا سلامت عقلم را زایل کند در تهران و یک تیم پزشکی ایرانی روی سرم انجام دهند. احتمالاتی که رنگ واقعیت به خود نگرفت و به خواست خدا و با مهارت دست پزشکان ایرانی، تیغ جراحی کارش را به خوبی و با موفقیت به اتمام رساند. تمام مدتی که در بیمارستان بستری بودم بارها و بارها زندگیام را از ابتدا تا لحظه شهادت مرتضی مرور کردم و هر بار بیشتر شاکر نعمتی شدم که خدا در دفاع از حرم ارزانیام داشته بود.
کارم شده بود چوب خط کشیدن برای محاسبه روزهای سپری شده و چشم انتظاری برای رسیدن موعد حضور مجدد در میدان. بیست و هشت روز بعد از انجام موفقیتآمیز عمل جراحی روی سرم از بیمارستان مرخص شدم و به محض اینکه توانستم روی پاهایم بایستم دوباره خودم را به سوریه رساندم. منطقه نسبت به دو ماه و نیم پیش که به اجبار آن را ترک کرده بودم. آرام تر شده بود طوری که آن قدر حضور در برنامههای پدافندی در دستور کارمان قرار گرفت که با اتمام دوره مأموریت دوم قصد کردم به پاکستان سفر کنم و بعد از حدود شش ماه با اعضای خانواده دیدار کنم و بعد از آن دیگر به دلیل عوارض مجروحیت قبلی از جمله حملات صرع، همان جا ماندگار شدم. ماندگاری که با بیقراریهایی از سر دلتنگی همراه بود.
خبر شهادت حاج قاسم در روزهایی که دیگر امکان حضورم در سوریه وجود نداشت حالم را بدتر کرد. حاج قاسم را ندیده بودم حتی یکبار اما این کمسعادتی باعث نمیشد تا بد حالیام کم از آنها باشد که سالها در کنارش نفس کشیده و از محضرش بهره برده بودند.