پاسخ کاشی به یادداشت تسنیم / جواب نویسنده یادداشت

محمدجواد غلامرضا کاشی در پاسخ به یادداشت «روز داوری همین امروز است» پاسخی را در کانال تلگرامی خود با عنوان «گفتگویی پیرامون سرشت امر سیاسی» منتشر کرد که علی کاکادزفولی به آن پاسخ داده است.
به گزارش گروه سیاسی خبرگزاری تسنیم، علی کاکادزفولی جامعه شناس سیاسی و مسئول میز سیاست و جامعه مرکز مطالعات راهبردی خبرگزاری تسنیم نوشت: محمدجواد غلامرضا کاشی در پاسخ به یادداشت «روز داوری همین امروز است» پاسخی را در کانال تلگرامی خود با عنوان «گفتگویی پیرامون سرشت امر سیاسی» منتشر کردهاند؛ به منظور رعایت اخلاق علمی و رسانهای ابتدا پاسخ وی به نقل از کانال تلگرامی ایشان تقدیم مخاطبان میشود و سپس پاسخ نگارنده به پاسخ ایشان آورده میشود.
متن پاسخ محمدجواد غلامرضا کاشی:
گفتگویی پیرامون سرشت امر سیاسی
جناب علی کاکا دزفولی مسئول میز سیاست و جامعه مرکز مطالعات راهبردی خبرگزاری تسنیم، زحمت کشیدهاند نقد عمیقی بر یادداشت کوتاه اینجانب با عنوان «فریزر را خاموش کنید» نوشتند. نقد ایشان پر از نکات قابل تامل و بحث است. فرصت نیست در باره یکایک آنها بحث کنیم. من تنها به یک نکته اشاره میکنم و آن تفاوت برداشت من و ایشان در باره سرشت امر سیاسی است. پس از بیان این تفاوت نظر، معلوم خواهد شد که منظرگاه من آن چیزی نیست که ایشان با برچسب پوزیتویستی و هزینه و فایده به نقد آن پرداختهاند. من نه تنها نگاه هزینه و فایدهای ندارم، بلکه مساله من نیز همچون ایشان اصول است و حقیقت.
نگاه جناب کاکادزفولی به سیاست در این جمله هویداست: «عدالت یک اصل است اما اینکه عدالت را با قیمتگذاری دستوری مالیات تصاعدی یا رایانه هدفمند پیاده کنیم سیاست است و قابل ارزیابی و تغییر» پیش فرض این سخن آن است که اصولی مستقل و بیرون از قلمرو حیات سیاسی وجود دارد که آنها را بنیادهای هویتی خود انگاشتهایم و مسلح به ااین اصول و هویت مبتنی بر آن، وارد حریم عرصه عمومی میشویم و سیاست ورزی میکنیم. بنابراین سیاست ورزی یک تاکتیک و عملیات بوروکراتیک و اجرایی است برای محقق کردن اصولی که از سنخ حقیقتاند.
این روایت، حاصل افلاطونگرایی در اندیشه سیاسی است. از اصطلاح افلاطونگرایی استفاده کردم تا گفته باشم لزوما این برداشت به افلاطون ارتباط ندارد. حاصل خوانشی تاریخی از افلاطون است. مطابق این برداشت فیلسوفی هست که از اجتماع سیاسی خارج میشود و حقیقت را جایی بیرون از قلمرو زندگی سیاسی تحصیل میکند آنگاه به میان مردم میرود تا آنها را به سمت آن حقیقت رهنمون شود. مردمان ساکن غار افلاطون در سایهها و پندارهای بیاساس زندگی میکنند. آنکه حقیقت را میداند باید بر آنها حکومت کند و به سمت حقیقت رهنمونشان کند. البته در یادداشت جناب کاکا دزفولی این حقیقت در لایههای پنهان یک تاریخ و فرهنگ وجود دارد که ساکنان اینجا و اکنونی این جامعه از آن غافلند و حکومت جمهوری اسلامی تلاش کرده، به آن لایهها تفطن پیدا کرده و ما لازم است به آنچه از آن غافلیم اما حقیقت ماست تن در دهیم.
مخالفت اصلی من با جناب کاکادزفولی در فهم امر سیاسی است. سیاست صرفاً سیاستگذاری بروکراتیک برای اقامه اصل عدالت یا هر اصل دیگر نیست. سیاست به خلاف فلسفه، فقه یا الهیات، قلمرو امر عمومی است. آنچه به عموم مربوط میشود. مردم قرار است در نتیجه زندگی با یکدیگر، مشغول ساخت و ساز یک جهان مشترک و عمومی شوند. این جهان مشترک خالی از مواد و مصالح جهان قدیم نیست. اما در اساس امری نو است. همانقدر که جناب کاکادزفولی به رغم احترامی که برای پدر و مادر خود قائل است حاضر نیست کپی برابر با اصل پدر یا مادر خود باشد، مردمان نیز ضمن احترام به سنت و پیشینیان خود، کپی برابر اصل آنها نیستند. نمیتوانند که باشند. سیاست یعنی محیطی گشوده برای احداث جهانی که مردمان امروز در آن احساس شخصیت کنند. چه مشکلی هست اگر هویت را اینطور بفهمیم. هویت وفاداری تام و تمام به آنچه بودهایم نیست، هویت ما در ساختن آن امر نوی است که اینجا و اکنون میسازیم. مشکلی نیست اگر عابری از راه برسد بگوید اینکه ساختهاید تماماً نو نیست. این دیوارش اسلام است آن سقفاش ایرانیت است، فلان ستوناش شاهنامه است و فلان در و پیکرش مولانا. همه این ها هست، اما آنچه هست حاصل احداث اینجا و اکنونی ماست. مردم به اعتبار مشارکتی که در ساحت آن داشتهاند احساس سکونت و هویت میکنند. اینجا و اکنون است که این نسل به سبب مشارکت در آن وجود تاریخی پیدا میکند.
حقیقت در حیات سیاسی خلق و ایجاد نو برای تامین خیر و نفع عمومی است. ما که نسل پنجاه و هفت هستیم، لایههای پنهان ایرانیت اصیل را جستجو نکردیم ما به اقتضاء فهم و تجربه جمعی خود، دست به کار احداث جهانی نو شدیم. به این معنا به آن افتخار هم میکنیم. مشکل از آنجا آغاز شد که نظام برآمده از آن انقلاب، با نام پاسداری، مولفههای زنده و پویای آن میدان را فریز کرد. فریز کردن دو معنا داشت. اول اینکه اختیار فهم و تفسیر آن را از مردم گرفت و به خود منحصر کرد. اسلام در شعارها و مطالبات مردمان آن روز بود. اما چه کسی این اجازه را داده بود که یک فهم بر همه فهمها غلبه کند و همه ملزم باشند اسلام را همانطور بفهمند که متولیان نظام دیکته میکنند. اسلام آن روز دهها و صدها معنا داشت. لابد میپرسید حکومت اقتضاء آن را داشت که یکی را اختیار کند تا نظم ممکن شود. پاسخ خواهم داد کاش هیچکدام را اختیار نمیکرد. همه چیز را به فضای سیال تعاملات اجتماعی واگذار میکرد. آنگاه میدیدید که اسلام امروز در چه موضع و موقع متفاوتی است. حکومت خوب بود وظایف خود را در تامین رفاه مردم انجام میداد تا اسلامها با هم رویارو شوند و یکدیگر را سرزندهتر کنند.
معنای دوم فریز کردن غفلت از تهدیدها و فرصتهای اینجا و اکنونی مدام در عرصه سیاست است. به قول درست شما ما در خلاء زندگی نمیکنیم. پیرامون ما حتی در درون ما فرصتها و مخاطرات فراوانی هست. رویارویی خوب با این فرصتها و مخاطرات، بازیگری فضیلتمندانه است. بازیگری فضیلتمندانه را ارسطو وضع کرد تا هم در مقابل خرد ابزاری مورد نظر شما و هم در مقابل روایت افلاطونگرای سیاست بدیلی عرضه کند. سیاست نزد ارسطو تحقق بخشی به اصول پیشینی نیست. بازیگری مدام برای تحقق خیر عموم مردم است. مردان سیاست کسانی نیستند که بر اصول غیر قابل نقض بایستند و تکان نخورند. آنها در روایت ارسطو حتما بزرگترین دشمن همان اصول هستند. برای مردان سیاست به قول ارسطو تنها یک اصل پایدار وجود دارد و آن صداقت است. باید نسبت به خود و مردم صادق باشند. با صدق درون وارد میدان میشوند، چیزهایی به دست میآورند و چیزهایی از دست میدهند آنگاه حاصل کار را باید تماشا کرد. هر چه توفیق به دست بیاورند، همان حقیقتی است که در جدال مدام عرصه سیاست محقق کردهاند. حقیقت یک اصل ذهنی نیست که شما به عمل بیاورید، حقیقت حاصل جدال و ستیز و گفتگو و سازش و دوستی و عشق در میدان عمل جمعی است.
یادداشت جناب کاکادزفولی شوقآور است و میتوان از جهاتی دیگر هم به آن پرداخت اما این فضا مجال بیشتر از این نمیدهد. بازهم از ایشان تشکر میکنم.
پاسخ کاکادزفولی به پاسخ کاشی:
و اما پاسخ این شاگرد به پاسخ استاد عزیز؛
با سپاس از تعمیق بحث، این نوشته با سه انگیزه کوتاه عرضه میشود؛ پاسداشت سنت مباحثه مکتوب در غوغای رسانهایِ امروز؛ ضرورت گفتوگوی بیننسلی درباره مسائل ایران، بهویژه میان نسلهای نزدیک و دور از انقلاب؛ و فراهمآوردن مجالی برای تأمل عمیقتر در وضعیت اکنون.
نگارنده از منظر جامعهشناسیِ سیاسی سخن میگوید و در حد بضاعت، لایههای اندیشه سیاسی را نیز به بحث پیوند میزند. مسئله یادداشت پیش رو بحث درباره این موارد است؛ 1) مولفههای فریزخواندهشده نه اصولی پیشینی و ماورایی، که طرحی راهبردی برای سیاستند؛ نقد محتوایشان ممکن است، اما کلیت داشتن طرح، بایسته است. 2) این مولفهها در ذات خود و در ذهن حکمران، جزمی و غیرقابلتغییر نیستند؛ دیرپاییشان نباید بهجای عدمانعطاف نشانده شود و این نیازمند تدقیق است. 3) بهاختصار به ایدهِ واسپاری سیاست به عرصه عمومی و نسبت امکان کاربست آن با سیاستِ امروز ایران اشاره خواهد شد.
لنگرگاههای فرونسیسِ ارسطویی در برابر فرسایش امر مشترک
فرونسیس نزد ارسطو توانِ داوریِ درست در قلمروِ امورِ ممکنالوقوع و زمینهمند است، اما بیلنگر نیست. دو لنگر دارد؛ نخست، غایتِ انسانیِ ائودایمونیا؛ سنجشِ «درستی» نه با کارآمدیِ لحظهای، که با تناسب با زندگیِ نیک. دوم، مجتمعِ فضایل همانند عدالت، شجاعت، اعتدال؛ بدون خوگرفتنِ کردار به فضیلت، «فرونیموس» پدید نمیآید و حد میانه شناخته نمیشود. غایتِ پولیس، امکانِ زیستِ خوب است و قانون و نهادها مربیِ فضیلت و سازنده هویتِ اخلاقیِ مشترکند؛ نه به معنای سیاستِ هویتِ متأخر، بلکه افقِ غایات و معیارهای مشترک. اگر این افق سست شود و سیاست به میدانِ رهاییِ خلاق فروکاسته گردد، عادتِ نیک، اعتماد و انسجام فرومیپاشد.
پس فرونسیس نه نسخه ثابت است و نه علمِ محض؛ داوریِ انعطافپذیر در چارچوبِ فضایلِ مقبول و خیرِ مشترک است و با این دید ارسطویی، مشکل از همینجا آغاز میشود؛ خیرِ عمومی در وضعهای نامطمئن و تکثرمند چگونه تعریف و بازتعریف میشود؟ آفرینشِ نظمهای نو در چالش با «بخت» به تعبیر ماکیاولی خطرِ بیثباتی دارد؛ و حتی روسو با سخن از اراده عمومی، ناگزیر به فضیلتِ مدنی و افقهای هنجاریِ پیوندخورده با عناصر هویتی دیرپا تکیه میکند. بنابراین باید پیوسته پرسید که سیاست چگونه از وضع رهاشدگی متمایز میشود؟ سیالیت چگونه به فرسایشِ اعتماد و ثبات و زدودن اعتبار نینجامد؟ و اگر سیاست، حدوثِ مستمر نو است، معیارِ خطا، شناخت و اصلاحِ آن چیست؟ مقصود از طرح این موضوع، بحث درباره ضرورت داشتن طرح پیشینی درباره سیاست است.
کشف منطق یادگیرنده در رفتار سیاسی جمهوری اسلامی ایران
«مولفههای فریزخواندهشده» اصول ماورایی و جزمگرایانه نیستند، بلکه صورتبندیِ پیشینیِ سیاستند؛ طرحی لازم برای پیشبرد کنشِ جمعی که درباره محتوایش میتوان مناقشه کرد، اما از ضرورت وجودش نمیتوان گذشت. در این چارچوب، «آمریکاستیزی» اصل نیست؛ «استکبارستیزی» چارچوبیست که به راهبرد نزدیک میشود و نسبتِ ایران با آمریکا تابعِ نسبتِ آمریکا با استکبار است. با گذر از این مثال، البته گزارههای محوری سیاست جمهوری اسلامی هنوز احصا و تدقیق نهادی نشدهاند و اگر بهجای ادبیات سیاسی، رفتارِ جمهوری اسلامی را مبنا بگیریم، تصویر شفافتری به دست میآید.
این مؤلفهها نه در ذات و نه در ذهنِ حکمران، سختگیر و تغییرناپذیر نیستند؛ دوامشان بیش از آنکه از جزمیت برآید، بازتابِ دوامِ موضوعاتشان است. دههها کنشِ سلطهگرانهی آمریکا آن را به مصداقِ پایدار بدل کرده و ذهنیت جزمیبودن آفریده است. کلیدِ فهمِ الگوی رفتاریِ جمهوری اسلامی، تدقیقِ نسبتِ استکبارستیزی با مصادیقِ متغیر و محیطِ در حالِ دگرگونی است.
تمایزِ «اصل» و «طرح» منطقِ هدایتِ حکمرانی را تفسیر میکند. اگر مؤلفهها «اصل» باشند، نقششان تعیینِ حدودِ هویتی و خطوطِ قرمز است؛ بسیجگر، مشروعیتزا، کمانعطاف؛ تفسیر متمرکز میشود، پاسخ به بحران سریعتر اما مسیر وابستهتر و اصلاح پرهزینهتر؛ خطا «انحراف» خوانده میشود و تغییر نیازمندِ توجیهِ سنگین. اگر همان مؤلفهها «طرحِ پیشینی» باشند، کارکردشان راهنمای راهبردیِ فرضیهمحور و یادگیرنده است؛ شاخصِ ارزیابی از وفاداری به اثربخشی در چارچوبِ ارزشی میچرخد؛ اصلاح جزئی از فرایند است؛ تکثرِ کارشناسی و سازوکارهای بازبینی معنا مییابد با این خطر که بدون سازوکارِ جمعبندی، پیام واگرا شود.
پیامدِ عملی روشن است؛ با اصل خواندن استکبارستیزی در معنای مورد اشاره جناب کاشی، سیاستِ خارجی حولِ مرزبندیهای هویتی و تعهداتِ غیرقابلتخطی سامان مییابد و نماد بر محاسبه میچربد؛ اما با طرح دانستن آن، نسبت با مصادیق در چارچوبِ ارزشیِ ثابت و بر پایهی سنجشِ هزینه -فایده تنظیم میشود و مجالِ کالیبراسیونِ تاکتیکی، ائتلافسازیِ مقطعی و یادگیریِ نهادی فراهم میآید. به اختصار «اصل» در معنای پیشینی و مورد اشاره استاد، زبانِ مرزبندی و نهادهای انحصارگر میطلبد؛ اما طرح، زبانِ حلمسئله و نهادهای یادگیرنده. انتخابِ هر خوانش، معماریِ تصمیم، معیارِ پاسخگویی و نسبتِ دولت با جامعه و جهان را صورتبندی میکند.[1]
ادبیات سیاسی یا رفتار سیاسی؛ بر مبنای کدام داوری کنیم؟
اگر مبنای داوری «فضای ادبیاتِ سیاسی» باشد که در انحصارِ حاکمیت نیست و برآمده از ائتلافی از رسانه، دانشگاه، روشنفکران، مخالفان و هواداران است، برآیند غالب، خوانشِ «اصل» است؛ تصویری از جمهوری اسلامی که خطوطِ مرزی و گزارههای جزمی را برجسته میکند. منطقِ بسیج و صفبندی، اغراقِ نمایههای هویتی، گزینشِ تندترین مصادیق و نیاز به روایتهای کوتاهمدت، سوگیریای میسازد که ثباتِ در شعار را پررنگتر از انعطاف در عمل جلوه میدهد.
اما اگر مبنا «رفتارِ سیاسیِ جمهوری اسلامی» باشد با رصدِ الگوی تصمیم در زمان، سازگاری با تهدید و فرصت و قیودِ نهادی و بوروکراتیک، به خوانشِ «طرحِ پیشینی» میرسیم؛ چارچوبی راهبردی نسبتاً دیرپایی که پیرامونش سیاستها با آزمونوخطا، محاسبهی هزینه -فایده و یادگیریِ سازمانی تنظیم میشود. عمل برای بقا و حل مسئله ناگزیر به ابتکارِ راهبردی، انعطافِ اجرایی و تصمیمهای پلهای است. شکافِ گفتمان - رفتار همین دو تصویر را میسازد و میدانِ بحث را گشوده نگه میدارد.
بهعلاوه، دیرپاییِ این گزارههای اساسی که گاه با فریز شدنشان یکسان انگاشته میشود، از سرِ جمود نیست؛ از کارکردهایی برمیخیزد که در متنِ اجتماع و سیاستِ ایران بر عهده گرفتهاند؛ برای جامعه معناخواه ایران، افقی معنایی و انسجامی نمادین پدید آوردهاند که گروههای ناهمگون را ذیل زبانی مشترک برای داوری و تصمیم گرد میآورد و تردیدهای کنش جمعی را فرو میکاهد؛ منازعاتِ پرهزینه را به رقابتهای درونچارچوبی بدل میکنند و بدینسان راهِ اصلاحِ تدریجی را بهجای دگردیسیهای پرریسک هموار میسازند. در لحظاتِ اضطرار و بحران پیچیده، ظرفیتِ بسیجِ منابع و تابآوری ملی را میافزایند؛ در سیاستِ خارجی، مرزهای کنش را روشن میکنند و قدرتِ چانهزنی در برابر فشارهای همافزا را بالا میبرند؛ بازتوزیعِ منابع را به سودِ امنیتِ جمعی و حداقلی از عدالتِ اجتماعی قابلِ توجیه و هدایت میسازند؛ در میدانِ جنگِ روایتها، «سپرِ هویتیِ» فهمپذیری فراهم میآورند که نفوذِ شبکههای بیرونی را مهار میکند؛ و از رهگذرِ ارزشهای مشترک و مناسکِ جمعی، سرمایهی اجتماعیِ پیونددهنده میآفرینند. ازاینرو، دوامِ این چارچوبها علامتِ کارکردیبودنِ آنهاست نه تصلبشان. تا جایی که این کارکردها در مقیاسِ ملی موضوعیت دارند، این چارچوبها وجاهت و بقای خود را حفظ خواهند کرد.
آیا این گزارههای اساسی قابل تغییرند؟ بله اما چون مبتنی بر «وضع» هستند، مشروط به تغییر آنند. آنها نه به ارادههای دفعی، بلکه به اقتضای شکلگیری مسئله و کارکردی که در گذرِ زمان از خود نشان میدهند و بهصورتِ تدریجی از غربالِ تجربه و ارزیابی عبور میکنند.
طرح پیشینی، شرطِ امکانِ سیاست تأسیسی است نه رقیب آن
و اما درباره ایده استاد کاشی عزیز؛ برای آنکه سطح مفهومی از سطح کاربردی خلط نشود، نخست باید دشواریهای ذاتی ایده «تأسیسِ جمعیِ جهانِ مشترک» را روشن کرد؛ دشواریهایی که اگر دیده نشوند، سیاست به جای آنکه بر شانه خِرَدِ عمل و افقِ خیرِ مشترک بایستد، در سیالیتی بیلنگر فرومیلغزد؛
یکم؛ خلأ هنجاری؛ جهانِ مشترک بیافقِ اصول، شکننده است و اتکای دائمی به ظهورِ نو هر قدرتِ تازهای را بهجای هنجار مینشاند. تمایزِ اصل و طرح و اصرار بر دومی، برای مهارِ هرجومرج هنجاری است.
دوم؛ میدان و اسارتِ قدرت؛ اگر میدانِ عمومی را بیاعتنا به نابرابریهای رسانه، سرمایه و شبکهها داورِ نهایی بدانیم، خلاقیت پوششِ هژمونی میشود. از همینرو طرحِ پیشینی رقیبِ میدان نیست که شرطِ سلامت و تنظیمپذیریِ قواعدِ آن است.
سوم؛ پایداریِ نهادی؛ هر ظهورِ نو ضمن مزایایش، میتواند قواعد را بشکند و سرمایهی اعتبار را مستهلک کند. توصیف ادموند برک از پیوندِ میان زندگان، مردگان و نازادگان تقدیسِ گذشته نیست، هشدار به منطقِ پیوندی است که اگر گسسته شود بیخانمانیِ هنجاری میآورد و اگر پذیرفته شود، پرسشِ «چگونه نوزایی؟» را پیش مینهد.
چهارم؛ امتناعِ وضعِ گفتوگوی بیزور؛ در جهانِ نامتقارن، ایدهآلِ هابرماسی یا به سرخوردگی میانجامد یا به بدیلهای نمایشی. پس باید مجموعهای از فضایلِ پذیرفتهشده را محور کرد و دربارهی چیستی، شیوهی تشخیص، تفسیر، بازتعریفِ آن و نقاطِ گذار از افقِ هنجار به نهادِ تنظیمگر بحث نمود تا گفتوگو به «غلبه» آلوده نشود.
پس ایده واسپاریِ سیاست به عرصهی عمومی بدون طرحِ پیشینی - که احتمالا با این ایده چالشهایی هم دارد - که حدودِ حرکتِ عقلانی را تعیین کند، به خلأ هویتِ مرکزی، واگراییِ نهادی و آسیبپذیری در لحظهی بحران میانجامد. ازاینرو، هر سخن از تقویتِ عرصهی عمومی باید نسبتِ خود را با آن طرحِ پیشینی روشن کند تا خلاقیتِ اجتماعی به نظمِ راهبردی گره بخورد، نه آنکه جای آن بنشیند.
بحران ذهن نهادی؛ چرا سیاست بدون چارچوبِ پیشینی به آشوب میانجامد؟
برای گذرِ منظم از نظریه به حکمِ سیاست، مسئله دولت و امنیت مقدم است. ایدهی واگذاری سیاست به سیالیتِ تعاملات اجتماعی به ویژه اگر با اکتفای دولت به رفاه همراه شود، در محیطهای پُربحران مانند ایران، با کارکردِ دولت ناسازگار است. دولت بدون چارچوبِ معنایی دوست - دشمن و تهدید - فرصت، در لحظه بحران چگونه کنشِ براندازانه را از اصلاحگرانه تفکیک میکند؟ جز این که نیازمند طرحِ پیشینیِ قابلفهمی است تا حدودِ حرکتِ عقلانی را روشن کند؟ همان چارچوبی که امکانِ انعطافِ تاکتیکی را از میان نمیبرد، بلکه به آن معنا میبخشد. از همینروست که در رفتارِ واقعیِ جمهوری اسلامی، استکبارستیزی به صورتِ طرحِ پیشینیِ قاعدهوار عمل کرده است و قاعدگی آن ذاتی نیست و چه بسا از بیرون بر ساختار سیاسی تحمیل هم شده است. در عین حال معین در افق، منعطف در ابزار؛ بهگونهای که هم مذاکرات و گاه حتی همکاریهای مقطعی مقطعی ممکن ماندهاند.
این گمان که «حقیقت محصولِ جدالِ میدان است» اگر از قاعدههای مشترک تهی بماند، عملاً به روایتِ فاتح میانجامد. در جامعهای متکثر مانند ایران، اگر اصولِ زیربنا دائماً در خودِ بازی بازتعریف شوند، قواعدِ بازی به آشوب میگراید. یا خصومتِ بیرونی را انکار میکنیم (که واقعبینانه نیست) یا تعینهایی برای آن میپذیریم؛ و در حالت دوم، نمیتوان سیاست و امنیت را بیحائل به جامعه وانهاد، مگر آنکه تقسیمِ کارِ نهادی روشنی میان دولت - جامعه برقرار باشد. و اگر نه، لابیهای قدرتمند، افقِ ملی را قربانیِ منفعتِ کوتاهمدت میکنند و گفتوگو به «غلبه» تنزل مییابد.
صداقتِ ارسطویی اگر از سطحِ اخلاقِ شهروندی به سطحِ حکمرانی تعمیم یابد، در جهانِ نامتقارن کفایت نمیکند. با قدری مسامحه شاید معادل نهادی صداقت را بتوان محیط صادقانه دانست. در سیاستِ بینالملل، فضیلتِ فردی بدون ضمانتهای نهادی و تعادلهای قدرت، به سادهلوحی در کنش میلغزد. اما میتوان گفت که باید صداقت را به وضعِ مشترک بدل کرد؛ قاعدهای که همه بازیگران در سایه تنظیمگریِ نهادی به آن ملتزم شوند و این دقیقاً همانجاست که «طرحِ پیشینی» نقش میگیرد؛ تعریفِ افق، تعیینِ قواعدِ داوری و گشودنِ مسیرِ اصلاحِ تدریجی بیآنکه بقای جمع به مخاطره افتد. نزد روسو ریتم تغییر باید آهسته و اقناعی باشد، اما وقتی محیط صداقت شکل نگیرد، بدبینی میروید و کنشگران بهجای برنامه، به راهحلهای دفعی و رادیکال میل میکنند. بخش مهمی از نخبگان ما «ذهن نهادی» ندارند؛ پیوندهای افقی و عمودی و ترجمه ایده به سازوکار را نمیبینند، لذا سیاست به «پروژه» بدل میشود نه «نهاد» و هر دولت و هر گروه، مدام میخواهد از نو بنویسد؛ در چنین چارچوبی، بغضِ از حال جای خود را به مسئولیت نسبت به آینده میدهد.
در کشاکش بهبود و دگردیسی؛ فضیلت غبارآلود امر تدریجی در سیاست ایران
در جامعه ایران با تکثرِ قومیتی و تنوع گفتمانی و در عین حال وسعت جغرافیایی، تعریفِ ماهویِ «ما» به حذف و ستیز میانجامد. «ما» ی کارآمد بر چگونگیِ تصمیمگرفتن اجماع میسازد، نه بر «چه تصمیمی» چنان که ایده استاد عزیز نیز متضمن همین گزاره است. اما این اجماعِ رویهای نیز بدون قرائتِ رسمیِ داوریپذیر، حداقل در سطحِ حقوق عمومی شکل نمیگیرد؛ دولت در سطح رویه باید بیطرف باشد، اما در سطحِ هویتی نمیتواند بیطرفِ مطلق بماند؛ زیرا خلأ هنجاری به میدانداریِ نیروهای بیرونی میانجامد. ازاینرو تکثرِ فرهنگی و اجتماعی میتواند تقویت شود، اما «تنظیمگریِ تفسیر» در افقِ قانون - امنیتِ جمعی ضروری است؛ و اگر بخشی از قرائتها اصلِ چارچوب را به رسمیت نشناسند، واکنشِ غریزی ساختار، قابل پیشبینی است؛ گرچه همواره قابلِ ارزیابی و اصلاح.
حتی اگر با ایده استاد همدل باشیم، به گمان محلِ توافق روشن است؛ تأسیس، امری دستوری و متولیگرانه نیست؛ به زمینه نیاز دارد؛ به آمادگی و مشارکتِ جمعی، به ذهنِ نهادی و به ترجمه ایده در قامتِ سازوکار. ازاینرو، اگر سویه نقد را متوجهِ مسیرِ پیموده جمهوری اسلامی کنیم، داوریهای «باید چنین میکرد» مادام که از دشواریهای تاریخی و محیطیِ زمانه غفلت کنند، عملاً ناممکنساز و بیاعتبارند. پرسش دقیقتر این است که ایرانِ امروز تا چه حد واجدِ آن زمینهها بوده و هست؟ و آیا میشد حکمرانی را تا وقت شکلگیری زمینهها معطل گذاشت؟
ببینیم که در آغاز، این عرصه عمومی بود که با انقلابی اجتماعی پای به حریمِ سیاست نهاد و ساختارِ کنونی فارغ از هر داوریِ ارزشی امتدادِ همان ورود است؛ دیدنِ این گونه، میتواند وضعیت امروز سیاست و جامعه ایران را در نسبت با یکدیگر بهتر توضیح دهد. ارسطو بر ثباتِ نسبی قانون پای میفشارد؛ تغییرِ مکرر، عادتِ فضیلتپرور و اعتبار قانون را میساید و میدان را به عوامفریبی میسپارد.
از همین منظر، «تدریج» نه صورتِ تعلل، که حکمِ فرونسیس است؛ اصلاح، آری؛ دگردیسیِ پیدرپی چنانکه بخشی از نخبگانِ امروز میجویند، نه. نوآوری هنگامی ارزشمند است که نسبتِ وسیله و غایتِ ثابت را بهبود بخشد؛ و همین منطق است که دیرپاییِ چارچوبها را به کارکرد گره میزند، نه به «جمود»؛ گشودنِ افقِ معناییِ مشترک، کاستن از هزینههای هماهنگی، تبدیلِ ستیزهای پرریسک به رقابتهای درونچارچوبی، افزودنِ تابآوری در اضطرار، تقویتِ چانهزنیِ بیرونی و پروردنِ سرمایه اجتماعیِ پیونددهنده.
معنا با جبر سیاسی پایدار نمیشود و در عین حال چنان نیرومند و درهمتنیده است که در انحصار نمیگنجد. احساس انحصارِ معنا غالباً از ناتوانیِ دیگر منابعِ معنازایی برمیخیزد؛ اگر در چنین وضعی حاکمیت توانسته در زایش معنا کامیاب باشد و بر فضا غلبه یابد (فارغ از داوری درباره محتوا) بر او نمیتوان چندان خرده گرفت.
از استاد عزیز بابت تفصیل عذرخواهم و از بزرگواری و لطف ایشان که بر جسارت بنده افزود، سپاسگزارم.
[1]. شیوه استفاده از واژه اصل در یادداشت اول نگارنده، سوءتفاهمهایی را به وجود آورد که در یادداشت حاضر سعی شده برطرف شوند.