یک‌شنبه 11 آبان 1404

چرا شرق؟!

وب‌گاه الف مشاهده در مرجع
چرا شرق؟!

در فلسفه تاریخ هگل، شرق به عنوان خاستگاه نخستین ظهور روح جهانی شناخته می‌شود. از نظر او تاریخ با نظمی پیش‌رونده از شرق به سوی غرب حرکت کرده است. با وجود این، هگل برای شرق آینده‌مندی قائل نبود و آن را در مرحله‌ای از یکپارچگی ابتدایی میان فرد و کل متوقف می‌دید. این برداشت مبتنی بر دستگاه مفهومی خاص هگل است که آزادی را معیار اصلی رشد تاریخی می‌گیرد و تحقق کامل آن را تنها در سنت اروپایی قابل تصور می‌دانست.

در برابر این نگاه خطی و تک‌سویه، اسوالد اشپنگلر الگوی چرخه‌ای از پیدایش، اوج و افول تمدن‌ها پیش نهاد. او تاریخ را نه روند پیشرفت یک خط واحد، بلکه ظهور و حیات فرهنگ‌های مستقل می‌دید. در این منظرگاه، تمدن‌ها هم‌چون موجودات زنده به دوره‌های نوزایی و نیروی حیاتی تازه نیز دست می‌یابند. مطابق این تلقی، اشپنگلر فرهنگ‌های آسیایی و اسلامی را برخوردار از توان بالقوه تداوم حیات تاریخی می‌دانست و امکان برخاستن آنان را در برابر فرسایش تمدنی غرب قابل تصور می‌شمرد. نکته اصلی در اندیشه او این است که آینده الزاماً ادامه مستقیم گذشته غربی نیست و تاریخ می‌تواند کانون خود را جابه‌جا کند.

اگر این دو رویکرد را در کنار هم قرار دهیم، مسئله شرق به جای یک روایت از گذشته، به مسئله آینده تبدیل می‌شود. بازگشت به شرق نزد ما نه صورت احساسی بازگشت به ریشه‌ها و نه نوعی جبران از دست‌دادگی تاریخی است. این بازگشت باید به معنای بازشناسی ظرفیت‌های تمدنی معاصر تلقی شود. شرق تنها بخشی از تاریخ جهانی نیست بلکه توان آن را دارد که بار دیگر در جایگاه تولید معنا، سبک زندگی و شکل‌های تازه همبستگی اجتماعی قرار گیرد.

در این زمینه، چین نمونه برجسته‌ای است. چین امروز نه ادامه ساده یک سنت کهن، بلکه بازسازی فعال و انتخاب‌گرانه عناصر فرهنگی خود در چهارچوب جهانی‌سازی معاصر است. همکاری با شرق زمانی معنادار می‌شود که از سطح مبادلات سیاسی و اقتصادی فراتر رفته و به بازاندیشی در مبانی معرفتی، اخلاقی و ساختارهای اجتماعی بینجامد. این گفت‌وگو تنها در صورتی ثمربخش خواهد بود که از تقلید صرف یا همسان‌سازی سطحی دوری شود.

روسیه نیز در این میان جایگاه میانجی دارد. روسیه را می‌توان غربی دانست که از مرزهای غرب عبور کرده و تجربه معنوی و هنری آن از جنس دیگری است. آثار داستایفسکی مصداقی برجسته از این وضعیت است. او جهانی را تصویر می‌کند که در آن فردیت غربی و جست‌وجوی معنا در عمق روح شرقی به هم می‌رسند. این وضعیت نشان می‌دهد که امکان شکل‌گیری یک هم‌پیوندی تمدنی فراتر از چارچوب‌های صرفاً ژئوپولیتیک وجود دارد.

بنابراین مسئله امروز ما، صرف بازگشت یا فاصله‌گیری از غرب نیست. مسئله، ساختن نوعی نسبت جدید با شرق و با خود است؛ نسبتی که در آن شرق نه میراثی خاموش، بلکه نیرویی برای جهت‌دهی به آینده تلقی شود. انواع پروژه‌های احیای فرهنگی باید این اصل را بپذیرد که آینده تنها زمانی قابل ساخت است که از دل آزادی و خلاقیت جمعی برآید. این امر به معنای بازسازی خودآگاهانه سنت‌ها و تبدیل آن‌ها به امکان‌های تازه زیست جمعی است.

در این افق، بازگشت به شرق، بازگشت به یک مبدأ تاریخی نیست. بازگشت به موقعیتی است که از آن بتوان آینده‌ای تازه را آغاز کرد.

پیوند ما با شرق، ائتلافی گذرا نیست بلکه افقِ زیستنِ تازه است. جهانی که می‌آید، از نو از شرق نفس می‌کشد. این طلوع و طالع مشرق است.