آخوند میدان / سید مهدی فدایی حسین شد
او با آخوندهای مسئلهگو فرق داشت! اتفاقاً سرش درد میکرد برای آگاهی دادن، روشن کردن مردم و باز کردن چشمهایشان، او آمده بود تا جسارت برخاستن، جسارت جنگیدن برای صلح را به مردم بدهد.
او با آخوندهای مسئلهگو فرق داشت! اتفاقاً سرش درد میکرد برای آگاهی دادن، روشن کردن مردم و باز کردن چشمهایشان، او آمده بود تا جسارت برخاستن، جسارت جنگیدن برای صلح را به مردم بدهد.
خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب: مطهره خرم پژوهشگر تاریخ شفاهی در یادداشتی با عنوان «آخوند میدان» نگاهی به کتاب «از دامن مادر» نوشته محمد حکم آبادی داشته است. این کتاب روایتهایی از زندگی روحانی شهید سید مهدی اسلامی خواه از شهدای سبزواری دفاع مقدس است که توسط انتشارات راه یار منتشر شده است.
مشروح متن این یادداشت را در ادامه میخوانید:
«سنی نداشت، بسیار کوچک بود که سرخک سختی گرفت، دکترها عمر سیدمهدی را به دنیا نمیدانستند؛ مادرش چارهی دیگری اندیشید، پسرش را نذر حسین کرد و قرار شد سیدمهدی را فدایی حسین بار بیاورد. اینطور بود که خدا عمر دوبارهاش بخشید.
سپس با زندگی سیدمهدی همراه میشویم؛ با روزهای گرم تابستان و بنایی کردنش، از کمک دست پدر شدن تا کمک کردن به مادر در کارهای خانه؛ روزهای رفتن به تهران؛ از مکتب تا مدرسه؛ از روزهایی که قید مدرسه را زده بود و رویش نمیشد به پدرش بگوید دخترها به اجبار معلم در مدرسه میرقصند. عطای مدرسه را به لقایش بخشید و به پیشنهاد پدر راهی حوزه و حجره شد.
با گذر روزها آشنایی سیدمهدی با سید روحالله خمینی بیشتر میشد؛ صحبتهای آقای محمدتقی فلسفی، سیدعلی اندرزگو و ناطق نوری در حوزه چیذر این آشنایی را به وجود آورده بود. مهدی پسر شجاعی بود؛ این را از خاطرات کتاب میتوان فهمید ولی طلبگی و درس دین خواندنش این شجاعت را دوچندان کرده بود زیرا او دین را تنها در لابهلای کلمات کتابها نمییافت بلکه اهل عمل بود، اهل مبارزه.
از همین قرار بود که خودش نیز تبلیغ دین میکرد؛ تبلیغ آزادی و شکستن حصار ظلم و جور، تبلیغ عدالت، ساکت ننشستن در برابر زور و ستم. او با آخوندهای مسئلهگو فرق داشت! اتفاقاً سرش درد میکرد برای آگاهی دادن، روشن کردن مردم و باز کردن چشمهایشان. او آمده بود تا جسارت برخاستن، جسارت جنگیدن برای صلح را به مردم بدهد و همین کار را هم کرد.
مبارزه و تلاش سیدمهدی آنقدر زیاد شده بود که حتی خانوادهاش را هم درگیر کرد تا حدی که میرزاحسن، پدرش، مجبور شد از تهران به زادگاهش روستای استیر بازگردد. سیدمهدی به روستا هم سر میزد؛ در آنجا کتابخانه زد و جوانان و نوجوانان روستا را دور خودش جمع میکرد. با اینکه خودش سن و سال زیادی نداشت اما وقتی سخن میگفت فکر میکردی با آدمی پخته و سنوسالدار صحبت میکنی، البته جُثهی بزرگ و تنومند سیدمهدی هم بیتأثیر نبود.
با هرکس طبق زبان و میزان درک و فهمش صحبت میکرد؛ عجیب صحبتهایش روی همه اثر داشت. در تظاهراتها هم شرکت میکرد، در مراسم تشییع پیکر شهدا تا به جایی که یکبار شهدا را تا روستا آورده بودند که بتوانند برایشان مراسم تشییع بگیرند و اگر پیکرها به دست مأمورها میافتاد دیگر خبری از پیکر و تشییع آن نبود.
پخش کردن اعلامیه، اطلاعیه، سخنرانی و تبلیغ، رفتن به روستاهای مختلف، جلسه گذاشتن با افراد مجاهدین خلق و... کار هر روزش بود. مرد شده بود؛ این را از همه بهتر شمسی، مادرش، میفهمید! نگاه کردن به قد و قامت پسرش یکی از شیرینترین کارهای دنیا بود. به فکر حنا و کلهقند بود که سیدمهدی میگفت برای ازدواج هنوز هم وقت هست، باید به کار انقلاب برسیم.
کارهای مهدی از همه بیشتر مادر را نگران کرده بود؛ اما این روزها گذشت و انقلاب پیروز شد. سیدمهدی جزو گروه محافظ امام در بدو ورود به ایران شده بود. اما آیا اکنون که انقلاب شده، کار سیدمهدی تمام شد؟! هرگز! حالا دیگر سیدمهدی را در خانه نمییافتی! برای حفظ انقلاب تلاشش بیشتر شده بود. کار همزمان در ارتش، جهاد و حتی فعالیت با بچههای سپاه سرش را شلوغِ شلوغ کرده بود.
او خستگیناپذیر بود... در این میان جنگ و جبهه نیز بر کارهایش اضافه شد... جنگ بود؛ سید مهدی لباس رزم پوشید و رفت. هر کاری از دستش برمیآمد انجام میداد و از همه بیشتر روحیه دادن به رزمندهها. گاهی هم با عمامه لباس جنگی میپوشید و به دل جنگ میزد. این پوشش سیدمهدی چهرهای متفاوت و جالبی از او برجای گذاشته بود. عملیاتها یکییکی میگذشت؛ دوستانش تکبهتک «عند ربهم یرزقون» میشدند. مهدی هربار گرفتهتر از پیش بود که چرا این سعادت نصیب حال او نمیشود.
گره کور را پیدا میکند؛ همه چیز به مادر بستگی دارد، مادر است دیگر، هنوز هزاران آرزو برای سیدمهدیاش دارد. راهی روستا میشود و دست به دامان مادر. این گره را تنها دعا و رضایت او باز میکند. و مادر با بعض و آه است که میگوید: «من ازت راضیام، خدا ازت راضی باشه.»
اینجاست که سیدمهدی در عملیات طریقالقدس، زمانی که میخواست برای روحیه دادن به رزمندهها جلو برود، به دیدار حق میشتابد و به سوی معبود پرواز میکند. طبق وصیتش هرجایی که پدرش بگوید او را دفن میکنند. سیدمهدی در مسجد امام صادق علیهاسلام، همان مسجدی که نماز جماعتش را راه انداخت، صفوفش از مسجد هم بیرون میزد، همانجایی که با جوانان و نوجوانان حرف میزد، در کنار همان مسجد به خاک سپرده شد. نذر شمسی قبول؛ سیدمهدی فدایی حسین شد!»
کتاب «از دامن مادر» حاوی 108 خاطره در 165 صفحه جمع آوری شده است و در انتهای کتاب هم وصیتنامهی شهید را داریم که نهایت عشق و علاقه به معبود، تفکر تحولخواه و مبارزه محور شهید سیدمهدی اسلامیخواه را تداعی میکند.