پنج‌شنبه 8 آذر 1403

از آشنایی با حیدر کرار از زبان دیگران تا اعتراض به حذف امام علی (ع)

وب‌گاه خبر آنلاین مشاهده در مرجع
از آشنایی با حیدر کرار از زبان دیگران تا اعتراض به حذف امام علی (ع)

چه آن‌جا که بهرام بیضایی از دلیل منع نشان‌دادن حیدر کرار بر صحنه می‌پرسد و به آن اعتراض می‌کند و چه وقتی که حمید امجد، محمد چرم‌شیر و محمد رحمانیان شخصیت‌هایی می‌آفریند تا به واسطه آن‌ها امام علی (ع) را بشناسیم، هنرمندانی بزرگ قلم در دست گرفته‌اند تا امیرالمومنین را در آینه هنرهای نمایشی بازبتابانند.

نرگس کیانی: بزرگان هنرهای نمایشی اگر بخواهند امام علی (ع) را در آینه آثارشان بازبتابانند چه می‌کنند؟ آن‌چه بهرام بیضایی در «مجلس ضربت‌زدن» کرد و از علت منع نشان‌دادن حیدر کرار بر صحنه پرسید؟ یا آن‌چه حمید امجد، محمد چرم‌شیر و محمد رحمانیان در «مهر و آینه‌ها»، «زمان سکوت برای زندگان» و «امیر» کردند و هر یک شخصیت‌هایی آفریدند که از گفتار و کردارشان علی (ع) را بشناسیم؟

چه آن‌جا که بیضایی می‌پرسد «قرن‌ها پیش در شبیه‌خوانی‌ها، چهره علی (ع) را نشان می‌دادند. چرا اکنون ما نتوانیم این کار را بکنیم؟ چرا کسی را که بخواهد چنین کاری بکند، پوست از سر می‌کنند؟!» و چه آن‌جا که امجد؛ قیس، نائم، سیاف، مشعوف، زاید و دیگران، چرم‌شیر؛ پدر، اشعث، اسب، مرجان و ابن‌ملجم و رحمانیان؛ امیر قصه‌گو را واسطه‌ای می‌کنند تا علی (ع) را از زبان‌شان بشناسیم، هنرمندی بزرگ قلم در دست گرفته است تا بزرگمردی را در آینه هنرهای نمایشی بازتاباند.

آن‌چه در ادامه می‌خوانید نگاهی است به 4 اثر از 4 نمایشنامه‌نویس یگانه که از علی (ع) می‌گویند؛ «مجلس ضربت‌زدن» از بهرام بیضایی، «مهر و آینه‌ها» از حمید امجد، «زمان سکوت برای زندگان» از محمد چرم‌شیر و «امیر» از محمد رحمانیان.

*س_اعتراض به ممنوعیت حضور قهرمان بر صحنه _س*

بهرام بیضایی، «مجلس ضربت‌زدن» را سال 1379 نوشت و بهمن سال 1381 در انتشارات روشنگران و مطالعات زنان منتشرش کرد؛ نمایشنامه‌ای که روی صحنه رفتنش تا سال 1395 طول کشید و آن‌هم نه به کارگردانی نویسنده‌اش که توسط محمد رحمانیان اما با اجازه از بیضایی و بی‌کم‌وکاست؛ اجرایی در سالن اصلی مجموعه تئاتر شهر با بازی امیر جعفری، رامین ناصرنصیر، رضا مولایی، اشکان خطیبی، سینا رازانی، سانیا سالاری، مهتاب نصیرپور و با حضور یاسر خاسب.

امیر جعفری، سانیا سالاری، سینا رازانی، رضا مولایی و... در صحنه‌ای از نمایش «مجلس ضربت‌زدن»

رحمانیان سال 1393 نیز «مجلس ضربت‌زدن» را در قالب نمایشنامه‌خوانی با خوانش علی عمرانی، سها سناجو، رامین ناصرنصیر، امیرکاوه آهنین‌جان، علی سرابی، اشکان خطیبی و پرستو رحمانیان در همین سالن کارگردانی کرده بود.

«مجلس ضربت‌زدن» در 10 صحنه نوشته شده است. حاضران این 10 صحنه، نویسنده، قطامه، اعرابی اول، اعرابی دوم، ابن‌ملجم، کارگردان و دستیار کارگردانند و 12 همسرا نیز در حاشیه صحنه ایستاده‌اند.

برای بیضایی در «مجلس ضربت‌زدن»، علی (ع) اصل است، نه فرعیات و حواشی. اصلی که نبودش اعتراض نویسنده را برمی‌انگیزد. او می‌گوید در حالی که همه‌چیز علی (ع) است چرا او حاضر و ظاهر نیست؟! در حالی که در ماجرای علی (ع) همه خود را روایت می‌کنند، او را نه خود، که دیگران «باید» روایت کنند و بیضایی به این «باید» معترض است. او می‌خواهد علی (ع) را به عنوان اصل نشان دهد و به قواعدی که مانع تحقق خواسته‌اش می‌شوند چنین اعتراض می‌کند: «با حذف علی، ابن‌ملجم شخصیت اصلی شد، نیکی را حذف کرده و بدی را پیش چشم گذاشته‌اید.»

در حالی که در ماجرای علی (ع)، همه خود را روایت می‌کنند، او را نه خود، که دیگران «باید» روایت کنند و بهرام بیضایی در «مجلس ضربت‌زدن» به این «باید» معترض است

این اعتراض زمانی بیشتر به چشم می‌آید که بدانیم چنین مانعی در تعزیه به عنوان نمایشی آیینی وجود نداشته است. مانعی که موجب می‌شود نویسنده از خود بپرسد نمایشنامه‌اش درباره علی (ع) است یا قاتل او؟! و چنین بگوید: «قرن‌ها پیش در شبیه‌خوانی‌ها، چهره علی (ع) را نشان می‌دادند. چرا اکنون ما نتوانیم این کار را بکنیم؟ چرا کسی را که بخواهد چنین کاری بکند، پوست از سر می‌کنند؟!»

و این «ممنوعیت حضور قهرمان»، اعتراضی را پدید می‌آورد که در پوزخند ابن‌ملجم پیداست، آن‌جا که می‌گوید: «من به شما می‌خندم. شما که گویا نیکید. شما نیکان همگی از صحنه‌های آینده حذف می‌شوید؛ تنها من می‌مانم که بدترینم! هیچ صحنه‌ای شما را نشان نخواهد داد به خاطر این همه نیکی‌تان. منم که در نورم و بر سکو! من به نیکی شما می‌خندم اگر مایه حذف شماست! آن‌ها که شما را حذف می‌کنند کاری جز این نمی‌کنند که من کردم!»

*س_ این مطلب را هم بخوانید: _س* *س_ حرف‌های محمد رحمانیان پیش از اجرای «مجلس ضربت زدن»/ امیدوارم مدیران عقب نشینی نکنند_س*

این همان ظلمی است که بیضایی معتقد است بر علی (ع) روا داشته شده است: «اگر قرار باشد در نمایشنامه از کسی که باید، ننویسم، از کسی که باید، تصویری ندهم، چهره کسی را که می‌خواهم به نمایش نگذارم، پس این چه نمایشنامه‌ای است؟! کسی که تصویری ندارد، نمایشنامه‌ای هم ندارد!»

*س_علی (ع) از زبان قیس، نائم، سیاف، مشعوف، زاید و دیگران _س*

حمید امجد «مهر و آینه‌ها» را سال 1380 نوشت و مهر همان سال در تالار مولوی اجرایش کرد. این نمایشنامه در انتشارات نیلا به چاپ رسید.

«مهر و آینه‌ها» با حضور دو کوفی بر صحنه آغاز می‌شود؛ قیس و نائم مویه‌کنان وارد صحنه‌ای می‌شوند که چاهی در انتهای آن و ردیفی از درختان نخل بر دیوار پشت آن نقش بسته است.

این دو، ترسان و مویه‌گر، چنین نشان می‌دهند که از سخنان آن که ضربت‌خورده، دچار تشویش و از جمله کسانی‌اند که مورد عتاب علی‌(ع) بوده و در محراب فرقش را شکافته‌اند اما با آمدن سه مرد لشکری ماجرا شکل تازه‌ای به خود می‌گیرد.

نمایشنامه «مهر و آینه‌ها» نوشته حمید امجد

در وهله نخست نفاق نائم است که دیده می‌شود. او که تصور می‌کند این مردان از سپاه معاویه‌اند، می‌خواهد «خبر خوش» را به آن‌ها بدهد و وقتی معلوم می‌شود آن‌ها از مردان علی (ع) اند که برای گرفتن بیعت از این دیار به آن دیار می‌روند، بازی دیگری را آغاز میکند.

سیاف، یکی از آن سه مرد به او می‌تازد و زاید، همراه او، می‌خواهد گردن نائم را بزند، اما مشعوف، مرد دیگر نمی‌گذارد.

آن‌گاه دادبه، مردی سراپا سفیدپوش به صحنه اضافه می‌شود که به دنبال کوشک خلیفه است و شایعه صلح و سازش دو امیر کوفه و شام را از ایران می‌آورد. زاید به محض شنیدن این شایعه آن را باور و نسبت به علی (ع)، گستاخی می‌کند. سیاف و مشعوف به او می‌تازند که «چه سست‌عهد است و سست‌ایمان!» سیاف می‌گوید این دروغ معاویه است، چون هرجا که رسیدند و با علی (ع) بیعت خواستند، چشم‌ها را برق سکه‌های معاویه گرفته بود و برای بیعت با علی (ع) سکه‌های بیشتر می‌خواستند.

«مهر و آینه‌ها» ی حمید امجد با حضور دو کوفی به نام‌های قیس و نائم بر صحنه آغاز می‌شود و با پیوستن سیاف، زاید، مشعوف، دادبه، مردی سالخورده و فقیر، حکیم بصری و جمیله به آن دو که از علی (ع) می گویند، ادامه پیدا می‌کند 

دادبه فاش می‌کند او بود که سکه‌ها را بر سر مردم شهر ریخت و خبر بیعت علی (ع) و معاویه را پراکند. او سرخورده از پندار صلح‌خواهانه‌اش، درباره علی (ع)، امیر کوفه می‌گوید: «پس او خواهان جنگ بود!»

دادبه زخم حمله و چپاول خلیفه دوم را بر تن دارد، از جنگ هراسان است و از این که علی (ع) اهل سازش با معاویه نیست اندوهگین است. به او می‌گویند: «علی جهاد می‌خواست و تزویر صلح شام بر او کارگر نبود» و دادبه می‌گوید: «این، آن علی نیست که من شناختم و در آرزوی دیدارش راه دراز را پشت سر نهادم.»

مشعوف اعلام می‌کند که رازی درباره زاید می‌داند و قصدش از گفتن آن روشن‌کردن نوع شجاعت علی (ع) است، رازی که می‌خواهد با بیانش تصور دادبه را از شمشیرزنی علی (ع) تغییر دهد.

مشعوف از صفین می‌گوید؛ حکایت روان‌شدن در رکاب علی (ع) به دنبال سپاهیان شام، رسیدن به خیمه‌ها و مقر زنان‌شان و وسوسه زاید برای تاختن به زنان و کودکان و غارت آن‌ها. علی (ع) که شجاعانه پیش می‌تاخت فرمان بازگشت می‌دهد و با چشمان سرخ از اندوه و خشم از پیشنهاد زاید می‌گوید: «بدان که اسب نفس، چموش‌تر از اسبی است که دهنه‌ای محکم به آن بسته‌ای تا تو را بر خاک نیفکند.»

دادبه نمی‌تواند باور کند. زیرا به چشم او، این تناقض است که مردی جنگاور تا این درجه خویشتن‌دار و عادل باشد.

نمایش با آمدن مردی سالخورده و فقیر که مقداری شیر و بقچه‌ای نان دارد و خبر احتضار علی (ع) را آورده است، پیش می‌رود. پیرمرد از گریه شبانه علی در چاه و از تلاش او برای آبادانی و تبدیل بیابان به باغ بهشت می‌گوید.

*س_ این مطلب را هم بخوانید:_س* *س_ از خاطرات ممنوع‌الفعالیتی تا حضور ستاره‌ها بر صحنه تئاتر _س*

ورود حکیم بصری شکل تازه‌ای به ماجرای دادبه می‌دهد. بصری، حکیم ولی جدا از مردم است و مردم را شایسته شنیدن سخن حکیمانه نمی‌بیند. او علی (ع) را فردی می‌داند که حکمت را به بازار آورد و بی‌قدر کرد اما قیس می‌گوید سهم مردم از علم به قدر سؤال و قدرت پرسش‌شان است و علم باید به همگان ارائه شود.

این جاست که حکیم بصری، افشا می‌شود. او حکمتش را از علی (ع) گرفته و نامی عربی روی آن گذاشته است؛ پدر دادبه آن را از مغان به علی (ع) سپرده و او در بازگشت کتاب را به حکیم بصری داده است.

کمی بعد می‌بینیم که حکیم بصری با همه عیب‌هایش عاشق حکمت است و برای نجات کتابی که ادامه همان نسخه اولین است دست خود را در آتش فرو می‌برد. دادبه کتاب را در آتش می‌افکند و حکیم بصری با عبور از آتش، به دادبه می‌فهماند که عشقش به حکمت صادقانه است.

صحنه بعدی با ورود جمیله شکل می‌گیرد که در جست‌وجوی کسی است که هر شب برای او نان و شیر می‌آورد و به او قول داده بود به قبیله‌اش بازش گرداند.

در این میان تعدادی از حکایات مشهور در مورد علی (ع) بازگو می‌شود و بالاخره آخرین صحنه نشانی از تداوم حضور اوست. پدر دادبه کیسه‌ای زر به او سپرده است که به علی (ع) بدهد. دادبه می‌داند آن زر برای چنین روزی در نظر گرفته شده و علی (ع) این لحظه را می‌بیند. مشعوف و زاید همراه جمیله می‌روند تا او را به قبیله‌اش برسانند و خود برای یاری فرزند علی (ع) بازگردند.

*س_علی (ع) از زبان پنج شخصیت فرعی در دریایی سرخ _س*

محمد چرم‌شیر، «زمان سکوت برای زندگان» را سال 1374 نوشت و سیروس کهوری‌نژاد بهمن همان سال همزمان با ماه رمضان با بازی سعید داخ (پدر)، نسیم مفیدی (سرخ‌پوش)، عباس غفاری (اشعث)، فرهاد بشارتی (اسب)، مریم معینی (مرجان) و خسرو محمودی (ابن‌ملجم) در تالار چهارسوی مجموعه تئاترشهر اجرایش کرد.

این اثر بار دیگر در سال 1393 به مناسبت شب‌های قدر با کارگردانی عباس غفاری و حضور بازیگرانی چون حسین پاکدل، بهنوش بختیاری، نیما رئیسی، عاطفه نوری و احسان کرمی نمایشنامه‌خوانی شد.

محمد چرم‌شیر در «زمان سکوت برای زندگان» علی (ع) را از زبان پدر، اشعث، اسب، مرجان و ابن‌ملجم به صحنه‌گردانی سرخ‌پوش به ما می‌شناسد 

«زمان سکوت برای زندگان» روایت ضربت‌خوردن علی (ع) از زبان 5 شخصیت فرعی است که در این حادثه حضور داشته‌اند و پیش از لحظه ورود آن‌ها به صحنه، چنین می‌خوانیم:

«صدای شیهه اسبی در تاریکی. کورسوی نوری که در عمق روشن می‌شود و پیش می‌آید. سرخ‌پوش سوار بر اسبی آیینه‌پوش، در حالی که فانوسی در دست دارد، نزدیک می‌شود. فانوس را زمین می‌نهد. فرمانی مهرشده را کنار فانوس می‌گذارد.

سرخ‌پوش: امروز که من این حکایت آغاز می‌کنم در نوزدهمین روز از رمضان‌المبارک، از این قوم که من سخن خواهم راند هیچ‌تن زنده نباشند که من این قوم به جادوی خویش از جهان زائد بکردم در روز نوزدهم رمضان‌المبارک. من، مردی که باید می‌یافتم آن کس که فرمان نوزدهم رمضان‌المبارک به جای آورد.

احسان کرمی و بهنوش بختیاری در نمایشنامه‌خوانی «زمان سکوت برای زندگان»

دست می‌برد و مهر فرمان می‌گشاید.

سرخ‌پوش: فرمان. بسم‌الله‌الرحمان‌الرحیم. این فرمان به‌دان مرد است که روی پوشیده دارد. او به روز نوزدهم رمضان‌المبارک از سنه چهل هجرت نبوی به کوفه باید شود و از کس باک ندارد و شمشیر برکشد و هر کس که وی را از رفتن باز دارد گردن زند. چون به کوفه رسید یک سر تا مسجد جامع شهر رود. به حیاط مسجد فرو آید و سوی هیچ تن ننگرد. از حیاط که حوضی آب در آن است به سرای مسجد فرو رود و بر ستونی که دست راست صحن باشد تکیه زند. با کس سخن نگوید و حدیث پوشیده دارد تا جماعت نماز شام راست کنند. به رکعت دوم که جماعت به سجده شدند، از پناه بیرون شود و تنها یک ضربت بر آن کس که در محراب، نماز راست کند فرود آرد که صاحب فرمان جز این نخواهد.

مهر دوباره بر فرمان می‌نهد.

سرخ‌پوش: پس هر فرمانی که هست به جای باید آورد. من به جادوی خویش اشعث‌بن‌ولید زوزنی را مهیای این فرمان بکردم به نوزدهم رمضان‌المبارک.

دست بالا می‌برد و شمشیری را که به دست دارد فرود می‌آورد. نوری برمی‌جهد و همه‌جا روشن می‌شود. صدای چندین و چند اسب. شمایلی سبز که بر روی آن نوشته شده است «لا فتی الا علی...» در پس شمشیری در شاخ که پرنده‌ای بر آن نشسته است، می‌گذرد و از پس آن دریای سرخ روان می‌شود. دریای سرخ پیش می‌آید. پدر، اشعث، اسب، مرجان و ابن‌ملجم در میان دریای سرخ نزدیک می‌آیند. خنده بی‌مهابای سرخ‌پوش که می‌رود. دریای سرخ می‌ماند و پنج تن...»

*س_علی (ع) از زبان امیر قصه‌گو_س*

محمد رحمانیان، «امیر» را سال 1379 نوشت. نمایشنامه‌ای که سال 1380 توسط انتشارات نیلا به چاپ رسید و جز یک بار و آن هم در قالب نمایشنامه‌خوانی در سال 1393 به صحنه نرفت.

«حجرالاسود گم شده است. قبایل و گروه‌ها بر سر پیدا کردن آن با یکدیگر در جنگند و بازار مرگ‌فروشان پر رونق است. هر گروه و قبیله‌ای خود را به حق می‌داند. اوضاع چنان است که از خانواده‌ای، پدر در گروهی شمشیر می‌زند، هر یک از برادران در گروهی دیگر و کسان دیگر خانواده در گروه‌های دیگر و همه اینان به روی هم شمشیر می‌کشند و سینه یکدیگر می‌درند. جان کلام آن که جان آدمی ارزشی ندارد. در میانه جنگ، امیری قصه‌گو ظاهر می‌شود. سلاحی نه از جنس شمشیر مردان جنگی که سازی در دست دارد. امیر قصه‌گو از عدالت برای ما قصه می‌گوید.»

در «امیر» محمد رحمانیان، امیر از یک سو مردی است قصه‌گو که نامش امیر است و از سوی دیگر مرید امیری دیگر - علی (ع)- است که زمانی می‌زیسته است و اکنون قصه‌هایی از او برای ما روایت می‌شود

اما امیر کیست؟

«صدای ساز اوج می‌گیرد.

سرباز جوان: بشنوید که او خود را چنین نامد، زیرکی دیوانه، آشنایی بیگانه، خفته‌ای بیدار، مجنونی هشیار، مرغکی قفس‌شکن، باغبانی گل‌بدن، ویران‌کن سرای طبیعت، بی‌خود راه حقیقت...»

امیر از یک سو مردی است قصه‌گو که نامش امیر است و از سوی دیگر مرید امیری دیگر است که زمانی می‌زیسته است و اکنون قصه‌هایی از او برای ما روایت می‌شود.

از سوی دیگر امیر قصه‌گو در جایی در نقش شبیه مقتدای خود نیز ظاهر می‌شود. آن جا که به نماز می‌ایستد و سرداران شمشیر بر فرق سر او می‌کوبند و او می‌گوید: «فزت و رب الکعبه»

نمایشنامه «امیر» نوشته محمد رحمانیان

امیر قصه‌گو معجزه می‌داند و در صحنه‌ای از نمایش 8 قرص نان بر زمین ظاهر می‌کند، نامیراست و اگرچه او را سه بار به قتل می‌رسانند هر بار دوباره در همان هیئت ظاهر می‌شود، فرشته عدالت است و در صحنه‌ای چشمان خود را می‌بندد و شمایلی چون این فرشته پیدا می‌کند و در نهایت قرار است حقیقت بینایی‌بخش باشد.

شخصیت امیر در دو بعد زمانی معنا پیدا می‌کند، یکی زمان حال و اکنون که این شخصیت امیر قصه‌گو است و دوم زمان گذشته که امیر قصه‌گو قصه‌هایی از امیری دیگری علی (ع) روایت می‌کند.

58259

کد خبر 1511257
از آشنایی با حیدر کرار از زبان دیگران تا اعتراض به حذف امام علی (ع) 2
از آشنایی با حیدر کرار از زبان دیگران تا اعتراض به حذف امام علی (ع) 3
از آشنایی با حیدر کرار از زبان دیگران تا اعتراض به حذف امام علی (ع) 4
از آشنایی با حیدر کرار از زبان دیگران تا اعتراض به حذف امام علی (ع) 5