پنج‌شنبه 8 آذر 1403

از روزهای دل تنگی سردار رضا فرزانه تا تحقق آرزویش

خبرگزاری مهر مشاهده در مرجع
از روزهای دل تنگی سردار رضا فرزانه تا تحقق آرزویش

شب 22 بهمن عملیات بود. بچه‌ها توی تل بودند. گفتم اگر نتوانیم مسئولیت کار را به عهده بگیریم بچه‌ها توی محاصره می‌افتند.. حاج رضا سوار موتور شد. رفت سمت هوبر و دیگر هیج کس ازش خبردار نشد.

شب 22 بهمن عملیات بود. بچه‌ها توی تل بودند. گفتم اگر نتوانیم مسئولیت کار را به عهده بگیریم بچه‌ها توی محاصره می‌افتند.. حاج رضا سوار موتور شد. رفت سمت هوبر و دیگر هیج کس ازش خبردار نشد.

خبرگزاری مهر- فرهنگ و اندیشه: روزهای زیادی را به انتظار شهادت نشسته بود.. از وقتی بیست و یکی دوساله بود و توی گردان ذوالفقار لشکر 27 محمد رسوال الله (س) رفت و توی هر عملیات یکی یکی دوستانش شهید شدند، از عملیات خیبر و شهادت حاج همت تا جانشین فرمانده گردان شدن خودش در عملیات والفجر هشت.. عملیات کربلای 4 و 5 و 8 مسئول محور شد... هیچکدام از مجروحیت ها فرمانده را از میدان دورتر نکرد اما بغض دوری از دوستان شهیدش زمزمه همیشگی فرمانده بود... جنگ تمام شد اما بغض حاج رضا در فراق دوستانش تمام نشد.. روزهای بعد از جنگ در اطلاعات لشکر 27 مشغول شد و تا سال 1388 که فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله شد.. فرمانده ای که خیلی زود تصمیم گرفت بازنشسته شود که نه از جنگ و دفاع... از روزگار حرفها خسته شده بود... حرفهایی که به گوشش می رسید و دلش را آزرده می کرد...

اما جنگ که در سوریه شروع شد.. سر و کله حاج رضا دوباره توی پادگان پیدا شد... با همان جذبه و صلابتش.. به قول بچه های پادگان جاذبه خوب با حاج رضا چفت شده بود.. یک چیز جدانشدنی.. حالا تصمیم گرفته بود که مثل یک بسیجی معمولی در روزهای استراحت در آستانه 50 سالگی لباس رزم بپوشد.. شاید دل توی دلش نبود که دوباره اسلحه به دست بگیرد به یاد رفقای شهیدش... کسی چه می داند شاید خیلی وقت بود که منتظر این روزها بود! حال و هوای عجیبش را بعدها دوستانش در شب شهادتش گواهی دادند... شاید همان شب بوده چهره رفقای شبهای عملیات هشت سال دفاع مقدس از جلوی چشم یکی یکی رد شدند و با صدای آهنگران توی گوشش پیچیده بوده که: بهر ولای عشق او، به کربلا می رویم....

بهمن 1394

... مقر فرماندهی لشکر عملیاتی 27، روستای مشرفه المریج بود. این عملیات، برای تصرف منطقه هوبر طراحی شده بود. تنها نقطه رهایی برای عملیات بچه ها در هوبر، مزرعه قریحه بود؛ یعنی نزدیک ترین جا به هوبر. راه دیگری هم نداشت. این شد که سه محور برای شناسایی تعریف شد. بر طبق پیش بینی بچه ها، شناسایی هر سه محور، سه شب زمان می برد. رفت و آمد های شبانه به سه محور هوبر، ابورویل و شیخ خلیل شروع شد. قرار بود عملیات هم در این سه محور انجام شود.... پهپادها، تصاویر هوایی روستای هوبر را گرفته بودند، این تصاویر به علاوه اطلاعات نیروی قدس از منطقه، شد مبنای شناسایی های جدید کادر فرماندهی لشکر 27.. کل منطقه هوبر، یک روستا و تل استراتژیک کنارش بود. مسجد و مدرسه مکان های مهم روستا بودند. بیستم بهمن 94 بود. طبق قرار قبلی باید 21 بهمن، عملیات شروع می شد و از سه محور به خط دشمن حمله می کردند. اما فرمانده گردان سوری ها قبل از عملیات، پیش حاج حسین آمد و در خواست تعویق عملیات را داشت. این شد که حاج حسین تصمیم گرفت شروع عملیات را حداکثر یک شب به تاخیر بیندازد.(همت پنج به گوشم، سمیرا خطیب زاده)

اما شهید حاج حسین اسداللهی فرمانده لشکر محمد رسول الله (ص) در روزهای جنگ سوریه به خوبی از حال و هوایی حاج رضا فرزانه در شب آخر می گوید:

.... بعدازظهر 21 بهمن، آخرین شناسایی قبل از عملیات انجام شد... شب که شد به بچه ها گفتیم ساعت 3 نصف شب قرار به حرکت است.. سوز و سرمای بهمن ماه بدجور توی صورت بچه ها می خورد... قرار بود همگی یک استراحتی بکنند تا ساعت 3.. اما حاج رضا استراحت نکرد و هی قدم زد، رفتم دم پنجره و بهش گفتم حاجی بیا یک چرتی بزن.. حاج رضا گفت: حسین تو بخواب! اولین بار بود که مرا با اسم صدا کرد.. ساعت سه شد.. همگی رفتیم توی حیاط... روم نشد با حاج رضا صحبت کنم.. سوار ماشین شدیم.. آقا رضا با بچه ها صحبت کرد و کم نگذاشت و صحبت ها تا دم اذان ادامه داشت و بعد گفت: اذان بگم؟ گفتم: آقا رضا چرا می خواهی حال ما را بگیری؟ اذان بگو! حس میکردم که شهید می شود.. آقا رضا گفت: باید از مسئولم اجازه بگیرم.. حاجی از من جدا شد و رفت که اذان بگوید.. این آخرین اذانش بود.. نماز را خواندیم..

کار ما شروع شد.. خوب پیش می رفتیم... شهید سید احسان میرسیار گفت که ما تل را گرفتیم و مستقر هستیم.. سختی کار در جایی بود که شهید مهدی ثامنی بود... به بچه ها گفتم اگر نتوانیم مسئولیت کار را به عهده بگیریم بچه ها توی محاصره می افتند... خبر رسید که ابوالحسنی هم می گوید: این سمت دارد به ما فشار می آید... بخشی از هوبر را گرفته بودند و مستقر بودند، آقا رضا گفت: من می روم سمت دیگر هوبر... حاج رضا سوار موتور شد.. اینجا دیدار آخر من و حاج رضا بود.. حاجی رفت سمت هوبر و دیگر هیج کس ازش خبردار نشد...

اما حالا این راز سر به مهر حاج رضا فرزانه سر باز کرده است.. هر چند که کسی نحوه شهادتش را ندید و خیلی از بچه ها فکر میکردند که حاج رضایشان اسیر شده است.. اما حالا حاج رضای فرزانه در معراج شهدا تهران منتظر است تا در گلزار شهدای تهران در پیش رفقای شهیدش آرام بگیرد.. حاج رضا به آزویش رسید..