ایستاده در خون؛ برافراشته در تاریخ

هنوز یک ساعتی تا شروع مراسم تشییع شهدا باقی بود که کاروان پیکرها وارد میدان شدند. جلودار کاروان ماشینی بود که چند پیکر را حمل می کرد و با پارچه های یک دست سفید پوشانده شده بودند، از سربازی که اطرافشان بود پرسیدم این پیکر چه کسانی است؟
به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری تسنیم، 12 روز کافی بود تا فصل جدیدی در تاریخ ایران رقم بخورد. روزهایی که بهترین فرزندان ایران جوانی شان را گذاشتند تا زمانش که فرا رسید سرشان را بالا بگیرند. امروز که برای تشییع شهدای حمله اسرائیل به خاک کشورمان راهی میدان انقلاب شدم هنوز دوساعتی مانده بود به شروع مراسم و مردم کم کم وارد میدان انقلاب می شدند.
دور تا دور میدان و خیابان های اطراف با تصاویر شهدا تزیین شده بود. حسین سلامی، امیرعلی حاجی زاده، حاج رمضان، محمد باقری و... خدایا! چطور قرار است جای آنها پر شود؟! در همین حال عملیات های دوران دفاع مقدس به ذهنم متبادر شد. خبر می آمد همت رفت، باکری ها حمید و مهدی شان، زواره ها، رستگار و بهمنی، حسن باقری و... حسن برادر همین سردار محمد باقری بود. تو گویی میدان جهاد همان است و آتش همان آتش، اما تصاویری که پیش چشمم بود ققنوس هایی بودند که از آتش خرمشهر و فاو عبور کرده بودند، در آسمان شیمیایی مهران نفس کشیده بودند و نفاق را در مرصاد ذبح کردند و حالا بعد از سه دهه که در سیر الی الله مجاهدت کردند بالاخره از آتش عشق به خدا دوباره متولد شدند و به دست شقی ترین انسانها شهید شدند.
هنوز یک ساعتی تا شروع مراسم باقی بود که کاروان پیکرها وارد میدان شدند. جلودار کاروان ماشینی بود که چند پیکر را حمل می کرد و با پارچه های یک دست سفید پوشانده شده بودند، از سربازی که اطرافشان بود پرسیدم این پیکر چه کسانی است؟ این پیکر کودکانی است که به شهادت رسیدند. زن های اطراف که متوجه شدند، مادرانه لالایی می خواندند و گریه میکردند.
خدایا! مادر و پدر این بچه ها الان چه می کنند؟ از چنین دردی دیوانه شوند جای خورده نیست.
ماشین دوم پیکر سرداران را حمل می کرد، خانم میانسالی یک دست لباس سفید پوشیده بود و اشک می ریخت. پرسیدم مگر نه اینکه برای عزا باید مشکی پوشید؟ گفت: برای عزا نیامده ام، آمده ام به رهبرم بگویم برایت کفن پوش آمده ام. میخواهم بگویم شهدای سلحشورم! تفنگ شما زمین نخواهد ماند.
نگاهم به تصاویر چسبیده به تابوت ها می افتد؛ با حاج رمضان چشم در چشم می شوم. نام او در تاریخ اسلام بلند و بالا هست، مثل محمد ضیف، عماد مغنیه و... شبح هایی که سال ها دستگاه های امنیتی دنیا را به دنبال خود کشانده بودند. چقدر باورنکردنی بود دیدن بقیه تصاویر. سردار کاظمی پرهیزگاری که اگر شهید نمی شد در حقش جفا بود و بقیه...
از پیکرها فاصله گرفتم، کاروان احاطه شده بود در میان پرچم های ایران و یا حسین (ع) که به دست مردم بود و تنها شعاری که یک صدا به گوش می رسید: مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل. خانمی با دو فرزندش آمده بود آنهم در روزی که گرمای تیر حسابی خودنمایی می کرد، می گفت: خیلی ها فکر می کنند جان عزیزترین دارایی انسان است اما برای یک مادر فرزندانش با ارزش ترین دارایی اش هستند، من هم با همه آنچه دارم آمده ام بگویم با قدرت ایمان و یقین همه چیز خود را برای نابودی اسرائیل می دهیم.
در میان تشییع کنندگان می گشتم، خیلی ها سعی می کردند پارچه ای را به تابوت ها تبرک کنند، عده ای اشک می ریختند و نجوا می کردند اما مردی را دیدم که در آن شلوغی سعی می کرد چیزی روی یکی از تابوت ها بنویسد. کارش که تمام شد از سر کنجکاوی به سختی جلو رفتم تا ببینم مقصودش چه بود؟ از شهدا خواسته بود پیغامی برای پسرش شهید مدافع حرم محمدرضا بیات ببرند.
حرف خانم جوانی نگاهم را به سمت تابوت شهید باقری و شهید ربانی جلب کرد. به همسرش می گفت: ای کاش ما هم خانوادگی شهید شویم. عاقبت بخیری هم خانوادگی اش می چسبد.
قاری شروع کرد قرائت آیاتی از قرآن تا مراسم به صورت رسمی آغاز شود. آنچه می خواند را در اینترنت جست و جو کردم. برایم جالب بود انتخابش برای این مراسم چیست: آیه 38 سوره حج: «اِنَ اللَهَ یُدَافِعُ عَنِ الَذِینَ آمَنُوا اِنَ اللَهَ لَا یُحِبُ کُلَ خَوَان کَفُورمسلماً خدا از مؤمنان دفاع می کند، قطعاً خدا هیچ خیانت کار ناسپاسی را دوست ندارد.»
بعد از این قرائت زیبا حاضران رو به حرم امام هشتم دست روی سینه گذاشتند و سلام کردند و این سلام آغازی بود برای حرکت کاروان شهدا. حالا کم کم خیل جمعیت از میدان انقلاب خالی می شد و به سمت میدان آزادی می رفت با تصاویر رهبر و مردی که داغش هنوز دل هایمان را می سوزاند؛ حاج قاسم سلیمانی.






