این مردان، سیدالشهدا (ع) را زودتر از مزارش زیارت کردند / ما راه «کربلا» را جارو کردهایم!
خبرگزاری فارس گروه حماسه و مقاومت: ما را از بچگی اینطور بار آوردهاند که باید برای آنچه میخواهیم تلاش کنیم. اینکه رسیدن به آرزوهای بزرگ، بهای گران دارد. پای همین روضههای خانگی و منبر و هیأت عاشقمان کردند و گفتند: زندگی به همین عشق است که میارزد. چه بسا عشاقی که در طلب همین تمنا جان دادند و حسرت به دل ماندند. آنانی که راه عاشقی را برای ما با خون خود باز کردند و خودشان قدم در آن نگذاشتند.
امروز که همه مشتاقان خاندان پیامبر (ص) هروله کنان در مسیر کربلا قدم میگذارند، رسم مروت نیست اگر از راهگشایان این مسیر یادی نکنند. شهدایی که حضرت حسین (ع) را پیش از مزارش زیارت کردند!
من میرم تا راه کربلا را برایت باز کنم
عزیزانی مثل علیرضا که بارها دیده بود مادرش از تنها آرزوی خود چطور با حسرت حرف میزند. اینکه میترسد عمرش به آنجاها قد ندهد که ساکش را ببندد و از همه حلالیت بگیرد که عازم کربلا هستم. آرزویی که حتی توصیفش هم خندهای شیرین همراه با دریغ بر صورت مادر مینشاند. آنقدر که پسر را هم بدجوری هوایی کرده بود، یکبار هم که شده قبر شش گوشه را ببوسد و دو رکعت نماز در حرم قمر بنیهاشم بخواند. آخر علیرضا از بچگی نذر حضرت ابوالفضل (ع) بود.
16 سالش بود و تازه ریشهایش داشت در میآمد. یک روز همانطور که صدای دو رگهاش را در گلو انداخته بود، با ژستی مردانه بند پوتینش را محکم بست و گفت: ما مسافر کربلاییم. من میروم تا راه کربلا را برایت باز کنم. تا راه باز نشود هم برنمیگردم.
مادر آهی میکشد و میگوید: بچهام 22 فروردین سال 62 شهید شد و پیکرش آنقدر نیامد تا راه کربلا باز شد، اما حیف! حسرت زیارت بر دل خودش ماند! پیکر بیجان علیرضا کریمی 15 سال بعد درست روز تاسوعا وقتی برگشت که اولین کاروان رسمی از ایران عازم عراق شده بود.
شهید علیرضا کریمی
میروم آنجا که خدا نصیبم کند
محمدرضا چکهندینژاد هم همین آرزو را داشت. وقتی مادر هنگام دومین اعزامش به جنگ میپرسد: پسر! باز کجا میروی؟ میگوید: «میروم آنجا که خدا نصیبم کند.» آخر محمدرضا هم حسرت زیارت آقایش را داشت. گفته بود «میروم تا در دجله وضو بگیرم و نمازم را در کربلا بخوانم!» اما شهید شد و نشد به آنچه در دلش میخواست برسد.
شهید محمد رضا چکهندی
به آقایم بگو که خیلی دوست داشتم
مجید هم آرزوی رفتن به سفر کربلا را داشت، اما فقط به فکر خودش نبود. میخواست کاری کند تا هر کسی که این آرزو را دارد، حسرت به دل از دنیا نرو. مجید مسگر طهرانی 17 ساله بود که به جبهه رفت تا با دشمنان امام حسین (ع) بجنگد و راه را باز کند. اما راه باز شد و خودش اصلا برنگشت که برود! البته وصیتی به مادر کرد که میدانست حتما برایش انجام خواهد داد. او نوشته بود: «راستی مادر جان! اگر راه کربلا باز شد، حتما به آقایم بگو که خیلی دوست داشتم قبر شش گوشهاش را در بغل بگیرم.» مجید در 16 فروردین سال 66 شهید شد.
شهید مجید مسگر طهرانی
ما راه «کربلا» را با خون خود جارو کردهایم
علی اصغر هم به همه گفته بود در جبهه مسئول نظافت سنگرها و شستن لباس رزمندههاست. وقتی خبر شهادتش را آوردند پارچهنوشته بچههای لشکر 10 همه را غافلگیر کرد؛ صادقی فرمانده تیپ یک ثارالله (ع) لشکر بود. چهار ماه بعد هم خواسته علی اکبر برادر بزرگترش را برآورده کرده بود. همان آرزویی که علی اکبر روز دفن برادر کوچکتر آرام کنار مزارش به او گفته بود و با نشان دادن قبر کناری سفارش کرده بود: «علی اصغر! اینجا را برای من نگهدار!»
منش علی اصغر صادقی این بود که برای هر کسی هر کاری از دستش برمیآید، انجام دهد. حتی اگر به قیمت گذشت از آرزوی خود و ریختن خونش باشد. بیخود نبود که در قسمتی از وصیت نامهاش نوشته بود: «ما راه «کربلا» را با خون خود جارو کردهایم تا بتوانید به راحتی از این راهها به زیارت قبر سیدالشهداء بروید، ولی در آنجا نیز این حقیر را از دعای خیر خود فراموش نکنید و از مولا بخواهید که این حقیر را در راه خودش بپذیرد انشاءالله.»
شهید علی اصغر صادقی
به خدا سوگند که دلم برای صحن و سرای حسین تنگ شده است
احمد مختاری هم راه دلبری را خوب یاد گرفته بود. بلد بود چگونه آرزویش را طلب کند. برای همین لباس رزمش را پوشید و عازم جبهه شد. میدانست در هر حال پیروزی با اوست. یا حسین (ع) را خواهد دید یا مزارش را. نتیجه سومی در کار نخواهد بود.
گواهش هم وصیتی بود که نوشت: «به خدا سوگند که دلم برای صحن و سرای حسین تنگ شده است. به خدا سوگند که آرزوی در بغل گرفتن آن قبر شش گوشه را دارم. خدایا خودت میدانی که هر بار که به زیارت امام هشتم میروم به یاد قبر شش گوشه اباعبدالله، ضریح ثامن الائمه را در بغل میگیرم و بر سینه میفشارم. کربلا! نمیدانم که دیدارت نصیب من میشود یا نه؟ نمیدانم که اول به حسین میرسم یا به قبر حسین؟ نمیدانم که صحن و سرایت چگونه است؟
نمیدانم که آب فرات در روز عاشورا برای چه خود را از خیمهها پنهان کرد؟ نمیدانم طفلان حسین در روز عاشورا چگونه تاب آوردند؟ نمیدانم که عباس چگونه دستش جدا شد؟ نمیدانم که علی اکبر و قاسم و علی اصغر چگونه شهید شدند؟ نمیدانم که زینب بعد از ظهر عاشورا چگونه ناله میکرد؟ نمیدانم که گودال قتلگاه در کجا واقع است؟ نمیدانم... نمیدانم... نمیدانم... و بالاخره نمیدانم کربلا که با چه صبری مصیبت اباعبدالله را دیدی و توان آوردی؟ ولی ای کربلا! تو میدانی، میدانی که قلب رهبر انقلاب هم برای تو تنگ شده است.
میدانی که جوانان ما چگونه عاشقت بودند و آرزوی رسیدن به تو را داشتند ولی به تو نرسیدند. میدانی که این ملت برای تو چقدر خون دل خوردند. میدانی که کربلایی شدن یعنی چه. میدانی که کربلا جای کیست. ولی من نمیدانم، دوست دارم که بدانم. خدایا توفیق بده که بدانم و بشناسم. توفیق بده که بشناسم کربلا و حسین را و بدانم راه حسین را. والسلام»
پدرم تا لحظه شهادت برای زیارت به کربلا نرفته بود
علیرضا بابایی اما خوش اقبال بود. به آرزویش رسید، اما بعد از شهادت! وقتی همین چند سال پیش برای مبارزه با تروریستهای تکفیری عازم عراق شده بود تا اجازه ندهد تاریخ بیحرمتی به خاندان پیامبر (ص) دوباره تکرار شود، با اینکه شوق زیارت و حسرت ندیدن بینالحرمین را داشت اما به خانوادهاش قول داده بود برای زیارت به هیچ کدام از حرمها نرود؛ برگردد و با خبر پیروزی آنها را هم با خود ببرد.
دخترش میگوید: «پدر تا لحظه شهادت برای زیارت به کربلا نرفته بود و قرار بود خانوادگی برویم، ولی گویا او مشتاقتر از ما بود. در مدت سه روزی هم که در عراق بود، فرصتی برای زیارت پیدا نکرده بود، اما زمان شهادتش جزو اولین شهدای مدافع حرم بود که پیکرش در حرم حضرت علی (ع) و امام حسین (ع) و حرم حضرت عباس (ع) طواف داده شد. پدر اگر در زمان حیات خود نتوانسته بود به زیارت برود دست کم روحش طواف داده شد. فکر میکنم علتش هم همین بود که آرزوی زیارت کربلا را داشت. خوشا سعادتش.»
انتهای پیام /