پنج‌شنبه 8 آذر 1403

این پرستاران، حتی یک روز هم مرخصی ندارند!

خبرگزاری اکو نیوز مشاهده در مرجع
این پرستاران، حتی یک روز هم مرخصی ندارند!

به گزارش خبرگزاری اقتصادایران، زندگی بعضی‌ها را می‌توان کتاب کرد؛ از این لحاظ که اتفاقات زیادی را در زندگی از سر گذرانده‌اند و اصطلاحاً درگیر درام زندگی‌شان می‌شوی. سبک و سرگذشت زندگی شهدا و ایثارگران را اما هر چه بخوانیم و بشنویم باز هم کم است. ولی شاید در همه این سال ها زیاد از مشکلات خانواده‌هایشان نشنیده ایم. کسانی که قبل و بعد از جنگ لحظه‌لحظه با دردهای عزیزشان زندگی کردند و از آسیب‌های جسمی و روحی او زخم خوردند. بلکه حتی گاهی از برخی افراد بی‌انصاف هم رنجیده اند...

حالا در روز پرستار پای حرف‌های بانویی نشستیم که بیش از سی سال از همسر جانبازش پرستاری کرد و چند سال پیش، او را از دست داد. اما این بار قرار است بیشتر درباره مشکلات چنین زندگی بشنویم. «آذر ابراهیمی» از همسر جانبازش «امیر فرقانی» و مشکلات زندگی یک جانباز می‌گوید. خوب است این مشکلات را هم مسئولان بشنوند، هم مردم...

*آذر تازه دامادش را به جبهه فرستاد 

تک‌دختر خانه بود و عزیز دل بابا که شد عروس امیر. 15 سال بیشتر نداشت که به خانه بخت رفت. تازه‌عروس که بود جنگ شروع شد. امیر در یک کارخانه راننده بود. شب‌ها که از کارخانه برمی‌گشت، می‌نشست پای تلویزیون و بسیجی‌ها را تماشا می‌کرد؛ از بچه‌های 14ساله تا پیرمردهای ریش‌سفید. حتماً شما هم فیلم‌هایش را دیده‌اید. مثل تماشاگر سینما که از آرتیست‌بازی بازیگرها خوشش می‌آید، رزمنده‌های در حال اعزام را نگاه می‌کرد و کیف می‌کرد که آنها دارند به جبهه می‌روند. انگار یک تلنگر می‌خواست تا خودش هم راه بیفتد. آذر می‌گوید: «یک شب که امیر باز داشت فیلم های جبهه را نگاه می‌کرد و کیف می‌کرد گفتم تو جوان و سالم نشستی تا آن بچه و پیرمرد بروند جبهه؟». این همان تلنگری بود که امیر لازم داشت. انگار پتک به سرش خورد. شوکه شد. چیزی در وجودش لرزید. روزهای بعد افتاد دنبال کارهای اعزامش. نمی‌توانست به تماشا بنشیند تا بقیه از وطن و ناموس او دفاع کنند. شاید تا آن لحظه، نگرانی برای تازه‌عروسش، مانعش می‌شد. اما حالا، با پیشنهاد آذر، دیگر مانعی وجود نداشت... با کارخانه هماهنگ کرد. از امام‌جماعت مسجد محله‌شان نامه گرفت و بعد از دوره آموزشی رفت به دوکوهه: ایلام

*اگر داغ دل بود، ما دیده ایم... 

امیر که اعزام شد، آذر باردار بود. خانه‌شان نزدیک خانه خواهر بزرگ تر امیر بود. در غیاب امیر، آذر گاهی یکی دو روز آنجا می‌ماند. یک شب که همگی آنجا بودند و نوحه آهنگران را گوش می‌دادند و اشک می‌ریختند، ناگهان صدای هق‌هق گریه خواهر بزرگ امیر بلند شد. آذر با بدحالی ناشی از بارداری خیره شد به او تا جرعه جرعه جام زهر خبر زیر و رو شدن تمام روزهای آینده‌اش را بنوشد. کلماتی را که از دهان خواهر امیر خارج می‌شد، می‌شنید. اما نمی‌فهمید. ناگهان به خودش آمد و آنچه را شنیده در مغز حلاجی کرد: «تیر خوردنش که حتمیه. ولی نمی‌دونیم چی شده.» فکر می‌کردند امیر شهید شده. داشتند برایش عزاداری می‌کردند. اما ماجرا از این قرار بود که همکاران امیر به همسر خواهر بزرگتر او (محمد آقا) خبر داده بودند که امیر تیر خورده. ولی خبر موثقی از وضعیت او نداشتند. صبح فردا محمد آقا به ایلام رفت تا خودش خبری از حال امیر بگیرد.

جانباز شهید «امیرفرقانی»

*امیر آمد... امیر مجروح آمد... 

خیلی وقت‌ها آگاهی و احساسی از آنچه قرار است اتفاق بیفتد دریافت می‌کنیم. شاید خدا می‌خواهد آماده مان کند تا راحت‌تر بتوانیم با چیزی که به سرمان آمده مواجه شویم. آذرهم چنین حسی را تجربه کرد. از روزی که محمد آقا به ایلام رفت تا خبری از امیر بگیرد، چند روزی گذشت. نه تلفنی، نه پیغامی. هیچ خبری نمی‌رسید. دلهره‌ها بالا گرفت. به آذر اما، تازه‌عروسی که بار شیشه در بر داشت، بیش از هر کسی سخت می‌گذشت. تنها چیزی که چند دقیقه‌ای او را از آن اضطراب دردناک و کشنده رها می‌کرد، نماز بود. در تنهایی خود، گوشه‌ای از اتاق، به نماز مغرب ایستاده بود که مثل یک مکاشفه، ناگهان محمد آقا را جلوی چشمانش دید. او امیر را که لباس مشکی به تن داشت، مثل یک بچه روی دست‌هایش گرفته بود و این مکاشفه کوتاه به همان ناگهانی که آغاز شده بود، تمام شد. آذر خواب نبود. او کاملاً بیدار بود. انگار خدا می‌خواست او را برای روبه‌رو شدن با این صحنه آماده کند.

*خونِ آلوده، آخرین ضربه جنگ به تنِ کم‌جان امیر

بعد از چند سال کم‌کم بوی بهبود ز اوضاع زمان می‌آید و وضعیت خانواده تازه پا گرفته فرقانی بهبود پیدا می‌کند. اما چطور؟ بنیاد جانبازان بالاخره 25 درصد جانبازی برای امیر در نظر گرفت و حقوق ماهانه‌ای برایش تعیین کرد. در این سال‌ها امیر کم‌کم پا به سن می‌گذاشت و دردهایش بیشتر می‌شد؛ دکتر، بیمارستان، آزمایش، اسکن، تجویز و مصرف داروهای مختلف هم بیشتر... چند سال بعد، 10 درصد به جانبازی‌اش اضافه شد.

آذر می‌گوید: «کم‌کم دردهایش آنقدر زیاد شده بود که دیگر نمی‌توانست بیشتر از چند قدم راه برود. بیشتر وقت‌ها در خانه روی تخت بستری بود. هر چند ماه یک بار به خاطر عوارض مجروحیت در بیمارستان بستری می‌شد. به‌خاطر کم‌خونی هم گاهی به او خون تزریق می‌کردند. همان سالی که خون آلوده از فرانسه وارد شده بود، با تزریق خون آلوده به هپاتیت مبتلا شد. دیگر برای رفت و آمدش به بیمارستان از ویلچر استفاده می‌کردیم.» کم‌کم عوارض مسکن‌های قوی خودنمایی می‌کند و کلیه‌های امیر از کار می‌افتد. درد تازه‌ای که شیره جانش را سر کشید و عمرش را ربود...

*رنج کشیده اما سربلند

شاید درک خانواده‌های جانباز و فشاری که از دردهای جسمی و روحی مرد خانواده به آنها وارد می‌شود، برای خانواده‌های عادی سخت باشذد. آذر درباره اثر مجروحیت امیر بر خانواده می‌گوید: «اعضای خانواده تحت تأثیر مجروحیت پدرشان بودند. این خاص ما نبود. همه خانواده های جانبازان چنین مشکلاتی دارند. نه بچه‌هایشان زندگی عادی دارند، نه همسرانشان. بچه‌ها نمی‌توانند مثل بچه‌های عادی با پدرشان ارتباط داشته باشند، با هم جایی بروند، بگو و بخند یا بازی و تفریحی داشته باشند. همسر هم همین‌طور. طبیعتاً خانواده از این کمبودها خیلی آسیب می‌بیند. بچه‌ها که بزرگ می‌شوند، سرکار می‌روند، ازدواج می‌کنند و خانه و زندگی‌شان جدا می‌شود، اوضاع از طرفی بهتر می‌شود و از طرفی سخت تر. بهتر از این نظر که از محیط مریض و مریض‌داری فاصله می‌گیرند، می‌توانند بیشتر به خودشان و زندگی جدیدشان فکر کنند و روحیه‌شان بهتر می‌شود. و بدتر از این نظر که همسر برای کارهای جانباز دست تنها می‌شود. هر چند روز یک بار باید بچه‌ها از کار و زندگی‌شان می‌زدند تا کمک کنند پدرشان را ببریم دکتر، بیمارستان و...»

*آنطور که باید قدردان نبودیم  فکر نمی‌کنم کسی باشد که از انجام کارهای اداری با آن همه بروکراسی و سر دواندن و از این اتاق به آن اتاق رفتن دل خوشی داشته باشد. تصور کنید این کارها برای کسی که توان جسمی کمی دارد و احتمالاً به خاطر بودن در معرض موج‌های انفجار زودتر از مردم عادی، از کوره در می‌رود چه عذابی می‌تواند باشد. آذر می‌گوید: «کارهای اداری، قوز بالای قوز بود. گاهی کارهایی پیش می‌آمد که به حضور خودش نیاز بود. مثلاً دفترچه بیمه‌اش تند تند تمام می‌شد که باید عوض می‌کردیم یا کارهای بانکی. گاهی کارمندها همکاری نمی‌کردند و همسرم بیشتر اذیت می‌شد.» گاهی ما مردم عادی، درمواجهه با کسانی که زمانی جان‌شان را برایمان دادند، رفتارمان نشانی از قدرشناسی و تواضع ندارد. شاید آن‌قدر در روزمرگی‌های خود غرق باشیم که در پایان روز، حتی یادمان نیاید چه رفتاری کرده‌ایم. اما طرف مقابل، آن‌قدر رنجیده باشد که تا مدت‌ها فراموش نکند از ما چه حرفی شنیده یا چه رفتاری دیده... ای کاش بخشنامه‌ای صادر شود که جانبازان را از ایستادن در صف خدمات عمومی و اداری معاف کند. آن‌ها از وجودشان برای ما مایه گذاشته‌اند و حالا در زمان دردمندی و کم‌طاقتی، سخت نیست که ما با صبوری کمی از زمان‌مان را تقدیم‌شان کنیم تا کمتر درد بکشند.

روز پرستار بهترین فرصت است تا قدردان زنانی باشیم که سال ها زینب وار با صبرشان، با صلابت شان تکیه گاه مردان قهرمان این سرزمین بوده و هنوز هم هستند.

این پرستاران، حتی یک روز هم مرخصی ندارند! 2
این پرستاران، حتی یک روز هم مرخصی ندارند! 3
این پرستاران، حتی یک روز هم مرخصی ندارند! 4
این پرستاران، حتی یک روز هم مرخصی ندارند! 5