خانه زوج سبزواری چطور هتل زائران امام رضا (ع) شد؟
همسرم عاشق مهمان بود؛ بهویژه مهمان راه دور و مسافران مشهد. منتظر هم نمینشست که مسافر در خانه را بزند یا کمک بخواهد. میرفت سر خیابان، دنبال مسافر در راه مانده میگشت!
به گزارش مشرق، «موقع خداحافظی به مهمانان میگویم: هر وقت خواستید به مشهد بروید، یادتان باشد که اگر خانه ما نیایید، اصلاً زیارتتان قبول نیست. این روحیه را اول از پدرم و بعد از همسرم به ارث بردم. حاجی، عاشق مهمان بود. از بخت بلندش، سبزواری شده بود و خانهمان در مسیر زائران امام رضا (ع) قرار گرفته بود. اینطور بود که وقت و بیوقت میرفت در خیابانها دنبال زائران در راه مانده میگشت و آنها را با خودش به خانه میآورد. همیشه هم به من میگفت: خانم! اگه خسته شدی، بگو برای پذیرایی از مهمانان کارگر بگیرم اما یادت باشه درِ این خونه همیشه باید به روی مهمان مخصوصا زائران امام رضا (ع) باز باشه.»
داستان حاج خانم «امینه کریمی طبسی» و همسر مرحومش، حاج «احمدعلی شیرخدا»، زوج دریادل سبزواری که با عشقی عجیب، درِ خانه و بالاتر از آن، درِ قلبشان را به روی مسافران مشهد مقدس باز کردند و در 40 سال از 50 سال زندگی مشترکشان، در زیارت تعداد زیادی از زائران امام رضا (ع) شریک بودند، پر است از خاطرات و نکتههای جذاب. به بهانه ایام شهادت امام رئوف (ع)، با خاطرات شیرین حاج خانم کریمی، بانوی 66 ساله سبزواری که بعد از فوت همسرش، هنوز هم با آغوش باز به استقبال مسافران در راه مانده مشهد مقدس میرود، همراه باشید.
آستان امامزاده شعیب (ع) در سبزوار
وقتی برادر امام رضا (ع)، ما و مسافران را به هم رساند
سبزواریها دلشان که برای امام رضا (ع) تنگ میشود، میروند پابوس برادرش، امامزاده شعیب بن موسی بن جعفر (ع). آنجا هم با زیارت این آقازاده جلیلالقدر، دلتنگی برای امام رئوف (ع) را رفع میکنند، هم دل بیتابشان را امانت میسپارند به دست مسافرانی که راهی مشهد الرضا (ع) هستند. حاج خانم کریمی هم روایت جذاب میزبانی 40 و چند سالهاش از زائران ثامن الحجج (ع) را از همین آستان نورانی شهرش شروع میکند و میگوید: «یک روز که به زیارت امامزاده شعیب بن موسی بن جعفر (ع) رفته بودم، چند خانم و دختر را دیدم که ظاهر پریشان و خستهای داشتند. سر صحبت را که با آنها باز کردم، متوجه شدم ماشینشان در جاده چپ کرده و گرفتار شدهاند. الحمدلله خودشان آسیب ندیده بودند اما ماشینشان در مکانیکی بود و برای ادامه سفر، خیلی کار داشت. تا ماجرا را برایم تعریف کردند، گفتم: اینجا که نمیشود استراحت کرد. بلند شوید برویم خانه ما. اولش تعارف کردند اما وقتی اصرار کردم، دخترها گفتند: باید برویم موضوع را با پدرمان مطرح کنیم. از دور دیدم تا بچهها شروع به حرف زدن کردند، پدرشان به گریه افتاد!...
زائران امام رضا (ع) در مسیر پیاده روی تا مشهد
آن آقا نزدیک آمد و گفت: همین الان داشتم با امامزاده درد دل میکردم. گفتم: آقا جان! ما از دیشب خیلی خسته شدیم. زن و بچههایمان خیلی دارند اذیت میشوند... هنوز جملهام تمام نشده بود که بچهها آمدند گفتند شما دعوتمان کردهاید به خانهتان... با حرفهای آن آقا، حال و هوای من هم عوض شد. انگار من مأمور بودم که در آن روز و ساعت به امامزاده بروم و دل آن مسافران در راه مانده را شاد کنم. بالاخره بهاتفاق راه افتادیم. در مسیر به حاج آقا زنگ زدم و گفتم: حاجی! من با 7، 8 نفر مسافر دارم میام خونه. با خوشحالی گفت: بیاورشان خانم. خیلی خوش آمدند... خلاصه از آن مهمانان پذیرایی کردیم، شب را هم خانه ما ماندند و استراحت کردند و فردا که ماشینشان آماده شد، راهی شدند.»
خیال کنید خانه ما، هتل است
«خدا میدانست من و حاجی چقدر عاشق مهمان هستیم که خودش آنها را سر راهمان میگذاشت. یک روز داشتیم ازجایی برمیگشتیم خانه که یک خانواده سه نفری به تصور اینکه حاجی مسافرکش است، دست بلند کردند. حاجی پیش پایشان ترمز کرد و سوار شدند. پسر خانواده گفت: ما اینجا غریب هستیم. با مادر و خواهرم از اردبیل آمدهایم تا من را در یک آزمون در دانشگاه حکیم سبزواری شرکت کنم و بعد، با هم برویم مشهد. لطفاً ما را به هتل پارس برسانید. حرف او که تمام شد، حاجی گفت: خانه ما، هتل پارس. تشریف بیاورید خانه ما. آقا پسر تشکر کرد و گفت: نه. مزاحم شما نمیشویم. حاجی به شوخی گفت: هتل هم بروید، مال ماست. و بعد توضیح داد: آخه صاحب هتل، یکی از آشنایان ماست.
بیشتر بخوانید:
این عشق، یک معجزه شیرین است / مسیری در امتداد اربعین + عکس
القصه با اصرار، آنها را بردیم خانهمان. اما مادر خانواده که اصلاً فارسی بلد نبود، مرتب با ناراحتی چیزهایی به زبان آذری به بچههایش میگفت. میفهمیدم از اینکه به خانه ما آمدهاند، اصلاً راضی نیست. عاقبت هم ساکش را برداشت و رفت در کوچه نشست! دخترش با خجالت گفت: شما را به خدا ببخشید. ناراحت نشوید. مادرم ترسیده. میگوید: چطور به این زن و شوهر اعتماد کردهاید. شاید بخواهند سر ما را ببرند! هرچه میگوییم اینها آدمهای خوبی هستند، دلش راضی نمیشود...»
ولی افتاد مشکلها... همیشه هم اوضاع آنطور که دلمان میخواهد و انتظار داریم، پیش نمیرود. گرچه برای قهرمان داستان ما، این یک اتفاق شوکآور بود اما هیچچیز برایش بیشتر از آرامش خاطر مهمانش اهمیت نداشت: «در جواب دختر خانم گفتم: نه عزیزم. ناراحت نمیشویم. شما هرطور میتوانید برای مادر توضیح بدهید ما فقط دلمان میخواهد به شما خدمت کنیم... خلاصه بچهها آنقدر با مادرشان حرف زدند تا بالاخره راضی شد برگردد داخل خانه. یکی از اتاقها را در اختیارشان قرار دادیم و با هرآنچه در خانه بود، از آنها پذیرایی کردیم. کلاً خانه ما بیتکلف و تشریفات است. هرچه برای خودمان داشته باشیم، همان را برای مهمان میآوریم که معذب نشود. چند دقیقه که گذشت، دختر خانم آمد و با خوشحالی گفت: مامانم دیگر نمیترسد. قرآن را که روی طاقچه اتاقتان دید، گفت: کسی که اهل قرآن باشد، به دیگران آسیب نمیزند...
مادر خانواده از این رو به آن رو شده بود. دیگر با هم دوست شدیم. شام خوردند و شب هم با خیال آسوده پیش ما ماندند. صبح فردا حاجی، پسر خانواده را برد دانشگاه برای امتحان، من و مادر و دختر هم شروع کردیم به درست کردن ناهار. همیشه همینطور است. پذیرایی اولیه را خودمان انجام میدهیم اما بعدش اگر مهمانان بخواهند کمک کنند، مانع نمیشویم. میگوییم بگذار احساس کنند خانه خودشان است. خلاصه بعد از ناهار، حاجی آنها را برد ترمینال و راهی مشهدشان کرد. چند روز بعد، وقتی برگشتند شهر خودشان، تماس گرفتند و آنقدر تشکر کردند که حد نداشت. فقط هم این نبود. اصرار پشت اصرار که شما هم باید بیایید خانه ما. آنقدر گفتند تا بالاخره مدتی بعد با خواهر و شوهرخواهرم، 4 نفری رفتیم اردبیل. این عقیده ماست. دعوت مهمانان را رد نمیکنیم. ما هم به شهر و خانه آنها میرویم، تا دوباره رغبت کنند پیش ما بیایند.»
شما ندیده و نشناخته، به خانواده من پناه دادید
«از وقتی پایمان به خانه این دوستان اردبیلی رسید، طوری با تمام وجود از ما استقبال و پذیرایی کردند که شرمنده شدیم. نشان به آن نشان که 3 روز ما را نگه داشتند و برایمان سنگ تمام گذاشتند. با این وجود، وقتی خواستیم برگردیم سبزوار، باز هم مخالفت کردند. مادر خانواده گفت: 4 روز دیگر عروسی پسرم است. اگر بروید، ناراحت میشویم. از قضا جشنشان مصادف با ولادت حضرت زهرا (س) و روز مادر بود. همینطور دور هم نشسته بودیم و گپ میزدیم که دو بسته کادوی خیلی شیک و قشنگ آوردند گذاشتند جلوی من و خواهرم و گفتند: هدیه روز مادر است...»
حاج خانم انگار هنوز هم از یادآوری آن روز و ساعت، خجالتزده میشود که سری به شرمندگی تکان میدهد و میگوید: «بسته را که باز کردیم و دیدیم انگشتر طلاست، رنگ از رخمان پرید! گفتم: خدا مرگم بده. ما نمیتوانیم اینها را بپذیریم. آخه ما کاری نکردیم که شما اینطور ما را شرمنده میکنید... پدر خانواده با لحن خاصی در جواب گفت: حاج خانم! اگر من شب و روز روی یک پا بایستم و از شما تشکر کنم، جبران لطف شما نمیشود. شما ندیده و نشناخته به خانواده من پناه دادید و محبت کردید. ما الان شما را میشناسیم و داریم از شما پذیرایی میکنیم. این کجا و آن کجا؟... خلاصه، آنقدر با این خانواده صمیمی شدیم که بعد از 15، 16 سال، هنوز هم با هم رفتوآمد داریم.»
مردی که مهماندوستی و غریبنوازی در خونش بود
حاج خانم انگار به واکنشهای مخاطبان بعد از این حرفها و نقلها عادت دارد که در مقابل نگاه متعجب و پرسؤال من، فقط لبخند میزند. من اما مشتاقم از اصل ماجرا بدانم، از اینکه این روحیه و این دریادلی از کجا میآید؟ میپرسم و حاج خانم در جواب میگوید: «از مهماننوازی و مهماندوستی مرحوم همسرم هرچه بگویم، کم گفتهام؛ مخصوصاً مهمان راه دور. همیشه میگفت: مسافر، غریب و خسته ست. نیاز به حمایت و استراحت داره. باید اسباب راحتیش رو فراهم کنیم... خیال هم نکنی منتظر مینشست که مسافر در خانه را بزند یا کمک بخواهد ها. میرفت سر خیابان، دنبال مسافر در راه مانده میگشت! و با اصرار او را به خانهمان میآورد. خدا هم برایش خواسته بود که اهل سبزوار شده بود و خانهاش در مسیر زائران امام رضا (ع) قرار گرفته بود. به همین خاطر، خیلی اوقات میشد که حاج آقا تماس میگرفت و بیمقدمه میگفت: خانم! من دارم با مسافر میام خونه... حتی به من هم این اجازه و اختیار را داده بود که با خودم مسافر به خانه ببرم.»
وعده دیدارمان ماند به بهشت...!
«در دوران جنگ تحمیلی، یک روز حاجی آمد و گفت: مهمون داره میاد؛ یک خانواده 11 نفری. بعد توضیح داد: داشتم میومدم، یک آقایی رو سوار کردم که خیلی پریشان بود. گفت: از نجفآباد اصفهان رفته بودیم مشهد. در راه برگشت، تصادف کردیم و کارمون به بیمارستان کشید. همه ما سرپایی درمان شدیم اما حال همسرم وخیم بود و بستری شد. امروز بعد از چند روز، با رضایت خودم مرخصش کردند. حالا دنبال یک جای همکف میگردم که همسرم رو ببریم آنجا تا کمکم آماده برگشتن به شهرمون بشیم... حاج خانم! گفتم بیان خانه خودمون...
خلاصه مهمانان آمدند. حال خانم اصلاً خوب نبود. غیر از اینکه تمام بدنش به خاطر تصادف کبود بود، هوشیاری کاملی هم نداشت. خلاصه 7، 8 روز از آن خانواده پذیرایی کردیم و من هم تا جایی که میتوانستم برای مراقبت و رسیدگی به مادر خانواده مایه گذاشتم. وضعیت مادر که کمی بهتر شد، حاجی برایشان بلیط گرفت و برگشتند به شهرشان. اینکه تا رسیدند، پدر خانواده تماس گرفت و حسابی تشکر کرد، به جای خود. چند روز بعد، یک بسته پستی برایمان رسید. این خانواده یک نامه بلندبالای خیلی قشنگ نوشته بودند و از ما تشکر کرده بودند. یک سوغاتی هم برایمان فرستاده بودند.
از همان موقع، اصرارهای این خانواده شروع شد. هر وقت زنگ میزدند، میگفتند: باید شما هم بیایید مهمان ما شوید. آنقدر این اظهار لطف را تکرار کردند تا بالاخره بعد از 3 سال، تصمیم گرفتیم برویم بازدیدشان را پس بدهیم. این مهمان عزیز گفته بود: وقتی رسیدید نجفآباد، فقط کافی است خودتان را به مقر سپاه نجفآباد برسانید و بگویید با «سالمی» کار دارید. ما هم همین کار را کردیم. خیلی عجیب بود. نمیدانم آقای سالمی برای دوستان و همکارانش از ما چه گفته بود که تا نگهبان دم در مقر سپاه، نمره ماشین ما را دید، جلو آمد و به حاجی گفت: شما از سبزوار آمدهاید؟ آقای شیرخدا هستید؟ وقتی حاجی به نشانه تأیید سر تکان داد، آن نگهبان با بغض و حسرت گفت: دیر آمدید. آقای سالمی شهید شده... شوکه شده بودیم. باورمان نمیشد. با راهنمایی همکاران شهید سالمی به منزلش رفتیم و به خانوادهاش سرسلامتی دادیم. ماجرای ما و این خانواده عزیز اما به همینجا ختم نشد...»
شهید سالمی بعد از 25 سال دوباره به خانهمان آمد!
«25 سال از آن ماجرا گذشته بود و دیگر خبری از خانواده شهید سالمی نداشتیم. یک روز خواهرم زنگ زد و گفت: امینه! یک خبر میخوام بهت بدم، باورت نمیشه. چند روز دیگه، یک مهمون داریم که فکرش رو هم نمیتونی بکنی!... اسم چند نفر را که گفتم، خواهرم گفت: نه. پسر شهید سالمی با زن و بچهش دارن میان خونهمون!... ماجرا از این قرار بود که یکی از پسرهای شهید سالمی که آن موقع 11 ساله بود و آن مهماننوازی ما در ذهنش مانده بود، از وقتی بزرگ شده بود، تصمیم گرفته بود ما را پیدا کند. او تعریف میکرد: هر وقت میخواستیم مشهد برویم، حتماً در سبزوار توقف میکردیم. اما هیچ آدرس و نشانی از شما نداشتیم. میرفتیم در پارکهای شهرتان مینشستیم و با صدای بلند میگفتیم: آقای شیرخدا! آقای شیرخدا! به این امید که شما آن اطراف باشید و جوابمان را بدهید...
حالا شاید بپرسید پسر شهید سالمی چطور با خانواده خواهرم ارتباط برقرار کرده بود. 25سال قبل، آن 7، 8 روز که ما از خانواده شهید سالمی پذیرایی کردیم، خواهر و شوهر خواهرم، مدام کنار ما و کمکحالمان بودند. به همین دلیل اسم شوهرخواهرم (آقای طبسی) هم در ذهن این خانواده مانده بود. این بار که پسر شهید سالمی به سبزوار آمده بود، در محل اقامتشان، با فردی به نام طبسی برخورد کرده بود و شوهر خواهرم برایش تداعی شده بود. ماجرا را برایش تعریف کرده و گفته بود: شما احیاناً این آقای طبسی را میشناسید؟ آن فرد هم گفته بود: بله. نسبت دور فامیلی داریم.
زائران پیاده امام رضا (ع)
خلاصه، شماره همراه پسر شهید سالمی به واسطه همین فرد به خانواده خواهرم رسیده بود. در تماس تلفنی مشخص شده بود آنها در راه مشهد هستند و قرار شده بود در برگشت، به خانه خواهرم بیایند. از حال و هوای لحظه مواجهه با این خانواده، هرچه برایتان بگویم، کم گفتهام. تا پسر شهید سالمی را دیدیم، زبانمان بند آمد. این، آن پسر 11 ساله 25 سال قبل نبود. این، خود شهید سالمی بود! پسر، کپی برابر اصل پدر شده بود؛ همان سیما و جبروت پدرش را داشت. اصلاً انگار شهید سالمی دوباره به دیدارمان آمده بود. خیلی دیدار خوبی بود. پسر شهید سالمی و همسر و 2 پسرش، شب هم مهمان خانه ما شدند و بعد، از ما قول گرفتند در اولین فرصت به خانهشان در نجفآباد برویم.»
زائران پیاده امام رضا (ع) در سبزوار
دخترم سعی کن در هر شهر، یک خانه داشته باشی!
«وقتی به خانه همسر شهید سالمی رسیدیم، دیدیم همه بچهها با خانوادههایشان برای استقبال از ما جمع شدهاند. کلی خوش و بش کردیم و از خاطرات 25 سال قبل گفتیم. موقع ناهار که شد، گفتند: چون تعداد ما زیاد است و فضای خانهمان محدود، هماهنگ کردهایم ناهار را در سالن پذیرایی یک مجتمع فرهنگی در خدمت شما باشیم. ما هم بیخبر از همهجا، با آنها همراه شدیم. وقتی به مجتمع رسیدیم، دیدیم یک جمعیت 70 نفری منتظر ماست! تمام فامیل سالمی جمع شده بودند که ما را ببینند و از آن پذیرایی 25 سال قبلمان تقدیر کنند. هر طرف سر میچرخاندیم، یک دوربین داشت از ما فیلم و عکس میگرفت. واقعاً غافلگیر شده بودیم. خلاصه با همه آن جمع، آشنا و مأنوس شدیم. حالا در نجفآباد، به اندازه یک شهر، دوست و آشنا داریم.»
خنده حاج خانم با بغض همراه میشود و همانطور که کمکم آسمان چشم هایش ابری میشود، میگوید: «این، سفارش مرحوم پدرم بود. یک بار گفت: دخترم! سعی کن در هر شهری، یک خانه برای خودت داشته باشی! با تعجب گفتم: چطور ممکنه؟! من چه جوری میتونم توی تمام شهرها خونه بخرم؟! پدرم با لبخند گفت: اگه توی هر شهر، یک دوست داشته باشی، مثل اینه که اونجا خونه داری. واقعاً هم همینطور است. حالا ما در اغلب شهرهای ایران، دوستان عزیزی داریم و هر وقت بخواهیم به این شهرها برویم، اصلاً احساس غربت نمیکنیم.»
اگر به «هتل امینه» نیایید، زیارتتان قبول نیست!
روایت حاج خانم امینه کریمی طبسی از یک عمر میزبانی بیریا از مسافران و زائران امام رضا (ع) به نقطه پایان رسیده و من، همچنان مبهوت از اینهمه دریادلی، در سکوت نگاهش میکنم. گرچه چند سالی است حاج آقا شیرخدا به رحمت خدا رفته اما درِ خانهشان همچنان به روی مهمانان باز است و خانم خانه اجازه نداده سنت زیبای پذیرایی از زائران امام رضا (ع) در این خانه فراموش شود. اینطور است که هر کجا برای زیارت برود و دوستان جدیدی پیدا کند، از آنها دعوت میکند هر وقت عزم مشهد کردند، سر راهشان، حتما مهمان او شوند. هر سال، یک هفته قبل از شهادت امام رضا (ع) هم، تلفن دست میگیرد و به همه آنهایی که روزی گذرشان به این خانه افتاده، سفارش میکند شال و کلاه کنند برای زیارت مشهد، البته به این شرط که به سبزوار که رسیدند، درِ خانه او را بزنند و دیدارها را تازه کنند.
اما نمیشود گفتوگو را بدون پرسیدن یک سؤال تمام کنم. میپرسم: هیچوقت خسته نشدید از اینهمه مهمانداری؟ آن هم مهمانان غریبه؟ حاج خانم لبخندبرلب میگوید: «خودم موقع خداحافظی به مهمانان میگویم: هر وقت خواستید به مشهد بروید، یادتان باشد که اگر خانه ما نیایید، اصلاً زیارتتان قبول نیست. بعد هم به شوخی میگفتم: اگر نیایید، خودتان ضرر کردهاید. خودتان را از هتل امینه محروم کردهاید...» حاج خانم که تعجبم را میبیند، با خنده میگوید: «دوستان و آشنایان از بس هر وقت به خانهمان آمدهاند، با مهمانان و مسافران غریبه مواجه شدهاند، به خانه ما لقب «هتل امینه» دادهاند...
اتفاقاً حالا که 2، 3 سالی میشود حاجی به رحمت خدا رفته، اطرافیان از سر دلسوزی میگویند: دیگه سن و سالی ازت گذشته و دست تنها هم شدهای. دیگه دور این مهمانبازیها رو خط بکش. در جوابشان میگویم: تا جایی که بتونم، خودم از مهمانان پذیرایی میکنم. هر وقت هم نتونستم، میگم: این آشپزخانه و یخچال و ظرف و ظروف. از خودتان پذیرایی کنید. خواسته حاجی هم همین بود. به من میگفت: اگه خسته شدی، بگو برای پذیرایی از مهمانان کارگر بگیرم اما یادت باشه درِ این خونه همیشه باید به روی مهمان باز باشه.»
زائران پیاده امام رضا (ع)
سخت است اما دلم را به دریا میزنم و میپرسم: حالا که حاج آقا شیرخدا نیستند که بروند از خیابان، زائران در راه مانده مشهد را به خانهتان بیاورند، نگران نیستید کسی مهمانتان نشود؟ حاج خانم فوری در جواب میگوید: «آن زائری که خدمت به او قسمت من باشد، خودش میآید...»
*عکس ها، تزیینی است
*به درخواست حاج خانم کریمی، عکسی از ایشان در گزارش منتشر نشده است.
منبع: فارس