در رثای کابوسِ همیشه زنده اهریمنان

احسان محمدحسنی مدیر بنیاد دیپلماسی عمومی ایران، یادداشتی با عنوان «حکایتِ عصر آن روز پاییزی، چند خطی در رثای کابوسِ همیشه زنده اهریمنان» درباره حاج رمضان در اختیار مهر قرار داده است.
احسان محمدحسنی مدیر بنیاد دیپلماسی عمومی ایران، یادداشتی با عنوان «حکایتِ عصر آن روز پاییزی، چند خطی در رثای کابوسِ همیشه زنده اهریمنان» درباره حاج رمضان در اختیار مهر قرار داده است.
به گزارش خبرنگار مهر، احسان محمدحسنی مدیر بنیاد دیپلماسی عمومی ایران یادداشتی با عنوان «حکایتِ عصر آن روز پاییزی، چند خطی در رثای کابوسِ همیشه زنده اهریمنان» در اختیار مهر قرار داده که در ادامه میخوانیم:
اواخر آذرماه سال گذشته بود که خبر رسید آقای «حاج رمضان» به دنبالت میگردد و میخواهد برای دیدار با شما به منزلتان بیاید. با شناختی که از ایشان و تهدیدات و حوادث اطرافشان داشتم، استدعا کردم از آن جایی که جابجایی حاجی برایشان خطرناک است و مصلحت نیست، لذا رخصت دهند تا خودم خدمتشان برسم. مجدد تماس گرفتند و تأکید کردند که حاجی اصرار دارند هرطور هست خودشان بیایند! حرفی باقی نماند جز شکر و افتخار و سپاس من از مهربانی و فهم و فروتنی و تواضع و جوانمردیِ این علمدار سلحشور و گمنام ایران زمین!
فرمانده ظلم ستیزی که بیش از چهل سال، با مسئولیت پرونده فلسطین، خواب را از چشم دشمن صهیونی ربوده، حالا قرار است قدم بر چشم من و خانوادهام بگذارد. دلشوره از سلامتی او، آرام و قرارم را ربوده بود، روی پا بند نبودم! نکند این دیدار باعث به خطر افتادن جانِ نازنین این شیرمرد سپاه اسلام شود! نمیتوانستم بنشینم، آمدم پایین و داخل کوچه قدم میزدم تا از راه برسند و البته لازم دانستم درب پارکینگ منزل را با رسیدنشان فوراً باز کنم تا معطل و متوقف نشوند و کسی هم متوجه ترددشان نگردد.
در هوای خنک غروب آن روز و حین راه رفتنم روی برگهای خشکیده درختان پاییزی، به خاطرات مشترک با حاج رمضان فکر میکردم. مرد بلند بالا، عاطفی، مهربان و با وقاری که اشبه الناس به فرمانده شهیدش بود. یاد آن شبی افتادم که در هوای شرجی بیروت، بر روی پشت بام منزل «ام مصطفی» برای جشن عقد ازدواج نوه گرانقدر شهید حاج عماد مغنیه کنار هم نشسته بودیم. بعد از احوالپرسی و قدری گپ و گفت، در مورد نگرانیهای همیشگی حاج قاسم برای جانِ حاج رمضان، با او حرف میزدم. تأیید میکرد و میخندید و خودش هم چند خاطره از دلواپسیهای حاجی نسبت به این موضوع بیان کرد.
به حاج رمضان گفتم مستند 72 ساعت را دیدهاید؟ گفت بله، گفتم مصاحبه شهید حجازی در مورد خودتان را هم دیدید؟ گفت در مورد من؟ گفتم بله. روایت سردار حجازی از آخرین سفر حاج قاسم به لبنان و آخرین دیدار با سید حسن نصرالله. و قصه از این قرار بود که گویا بعد از اتمام جلسه و قبل از ترک ساختمان، حاج قاسم در حال سوار شدن به ماشین، رو میکنند به شما و میگویند: «آقای حاج رمضان! هیچ میدونی که خنجر دشمن زیر گلوی توست؟ حواست هست؟» آقای حجازی گفت که شما فوراً جواب دادید که: «آقای حاج قاسم! خبرها و قرائن و شواهد اینطور به نظر میرسد که از قضا خنجر دشمن جنایت سیرت آمریکایی - صهیونیستی زیر گلوی خود شماست! شما باید خیلی بیشتر از من، از خودتان مراقبت کنید.»
باز هم به آرامی خندید و گفت درسته همینطور بود؛ و شروع کرد اتفاقات قبل و بعد از آن دیدار آخرین را بازگو کردن. به لحظه شنیدن خبر شهادت حاج قاسم که رسید، اشک امان نداد. همه میهمانان شاد بودند اما حاج رمضان اشک میریخت و روایت میکرد. خیلی از مهمانان آن شب، دیگر نیستند و به شهادت رسیدند. ابومهدی (حاج علی زاهدی) و خیل زیادی از فرماندهان حزب الله که به جمع شهدا پیوستند.
حالا من توی کوچه و دم در خانهام منتظر مردی هستم که حاج قاسم همواره نگران جانِ عزیزش بود! سمند سفید رنگی به سرعت وارد کوچه شد، بیاختیار درب حیاط را باز کردم و راننده سمند با دیدن من یکراست وارد پارکینگ شد. حاجی پیاده شد، آغوش باز کرد، خودم را اشکبار در بغلش رها کردم! محکم در بغلم گرفت و میبوسید و فشارم میداد! او میدانست چرا آمده و چه میکند و من هم...
تعارف و راهنماییشان کردم تا وارد خانه شوند، با خودشان یک قاب عکس خیلی زیبا از تمثال نورانی سید حسن نصرالله هدیه آوردند، بوسیدم و روی کتابخانه اتاق پذیرایی گذاشتم. سراسر شوق بودم از این همه محبت، معرفت و غیرت. حاج رمضان اولین و آخرین فرماندهای نبود که بعد از خروجم چنین با سخاوت و بزرگی رفتار کرد، اما جزو معدود یاران اصلی حاج قاسم بود که نمیخواستم حتی به قیمت تجدید دیدارمان، آب در دلش تکان بخورد. در آن لحظات آسمانی، که قریب به دو ساعت طول کشید، مرا دائم به اتصال محکم به ریسمان ولایت توصیه میکردند. خیالش را راحت کردم و گفتم تا پای جانم بر سر عهدم با سکاندار جانبازِ سفینه عاشورایی انقلاب هستم.
حالا حدود یک اربعین از شهادت پر افتخارِ کابوسِ دشمنان اهریمنصفتِ مردمان این سرزمین الهی گذشته است. فرمانده ای که قبل از شهادتش، از دشمن خود انتقام سختی گرفته بود، نه انتقام شهادت خودش را، که انتقام خونهای مظلومان غزه و لبنان و مستضعفین عالم را. جوانمرد سلحشوری که عاشق مبارزه با اسرائیل بود و ما را هم دلباختهتر و مصممتر برای سپری کردن مسیر این مبارزه کرد. چهره معصوم و توصیههای دلسوزانه او همچنان پیش چشمم است.
در این ایام سرنوشتساز تقابل تمامی ایمان با تمامیت کفر، شرط خِرَد و رسم جوانمردی، اطاعت محض از اوامر و نواهی یگانه دوست خیرخواه و خردمند قوم سلمان پارسی در این فلات اهورایی، حضرت سیدعلی حسینی خامنه ای (حفظه ألمولی تعالی) ست که فرمود: «نه زیر بار جنگ تحمیلی میرویم و نه تن به ننگ صلح تحمیلی میدهیم. دشمن، دین و دانش مردم ایران را هدف گرفته است و از علم و ایمان ما میهراسد...» در خانه اگر کس است، یک حرف بس است!
بیا که موسم یاری و فصل بیداری ست
به پای «دوست» نشستن، رسم عیاری ست
والسلام
کوچکترین سربازِ این میهن خدایی - احسان محمدحسنی
مدیر بنیاد دیپلماسی عمومی ایران.»