چهارشنبه 30 مهر 1404

دو هزار کوه مقاوم به غزه برگشتند؛ دو هزار یحیی سنوار!

خبرگزاری تسنیم مشاهده در مرجع
دو هزار کوه مقاوم به غزه برگشتند؛ دو هزار یحیی سنوار!

درمیدان جنگ نه! ناجوانمردانه در خانه، خیابان و گوشه گوشه شهر به اسیری گرفته شدند؛ کودکان و مردان فلسطینی... حالا آزاد شده‌اند، برگشته‌اند، پردرد، پرجراحت، حدود دو هزار کوهی که پر از دردند اما استوار... حدود دو هزار کوه مقاومت، دو هزار یحیی سنوار...

فرهنگی

خبرگزاری تسنیم فاطمه مرادزاده: سال 1390 (2011 م) از زندان‌های مخوف رژیم صهیونیستی آزاد شد. یکی از 1027 اسیری بود که در قالب توافقنامه مبادله اسرا به غزه برگشت؛ به همان‌جایی که با درد و رنج گرسنگی در آن بزرگ شده بود. یحیی پیشتر رنج آوارگی را چشیده و حالا خاطرات تلخ اسارت هم به آن اضافه شده بود.

وقتی به اسارت گرفته شد، یک جوان 26 ساله بود. 22 سال اسارت در سخت‌ترین شرایط در سلول‌های جهنمی صهیونیست‌ها یحیای جوان را آبدیده کرد، محکم و قوی و مبارز؛ آنقدر که هنوز جای زخم‌های اسارتش خوب نشده، دوباره مبارزه علیه اشغالگران را از سر بگیرد و 12 سال بعد، یعنی در مهرماه 1402 اعجاب طوفان‌الاقصی را رقم بزند.

تاریخ تکرار می‌شود

حالا انگار تاریخ تکرار شده است؛ حدود 2000 اسیر فلسطینی و به عبارت دقیق‌تر 1968 اسیر همین چند روز پیش در یک توافق‌نامه آتش‌بس میان حماس و رژیم اشغالگر، و در ازای آزادی گروگان‌های صهیونیستی، به غزه برگشتند، مثل همان سال 1390 که 1027 اسیر فلسطینی از سلول‌های نمور اشغالگران آزاد شدند و با زیبایی حضور و عطر وجودشان، غزه گلزار شد و در میان این گلزار، یحیی سنوار مثل گل آفتابگردانی درخشید و با همراهی هم‌بندی‌های آزاد شده‌اش، پنجره‌ای به افق‌های روشن در آینده‌ی نه چندان دور غزه گشود.

حالا 1968 اسیر دوباره از شکنجه‌گاه‌های صهیونیسم آزاد شده و به غزه برگشتند و کسی چه می‌داند شاید 1968 یحیی سنوار...

.

1968 قصه تلخ و شیرین

اسرای فلسطینی که دوشنبه 21 مهرماه جاری از چنگال اشغالگران رها شدند، هر کدام یک قصه‌اند؛ قصه‌هایی به قدمت عمری که از خدا گرفته‌اند و بخشی از آن در رنج اشغالگری گذشته و بخشی در شکنجه‌گاه‌های صهیونیسم...

1968 قصه که صبح دوشنبه به شیرین‌ترین فصل خود رسیده بود؛ به آزادی، به تنفس در هوای پاک فلسطین... به وصال، به دیدار پدر و مادر و زن و فرزند...

.

ابوسعید آزاد شد، خانواده‌اش دوباره زنده شدند

یکی از قشنگ‌ترین قصه‌ها، قصه ابوسعید بود. سلول انفرادی، گرسنگی دادن و آزار و تحقیر و شکنجه جسمی، مقاومت ابوسعید را درهم نشکسته بود، برای همین سربازان اشغالگر پا را فراتر گذاشته و با شکنجه‌های شدید روانی به دنبال شکستن غرور و مقاومتش بودند...

گفته بودند خانواده و همسر و فرزندانش را کشته‌اند؛ شکنجه‌ای که می‌توانست مثل خوره به جان ابوسعید بیفتد و از درون فرو بریزد.

وقتی ابوسعید همراه کاروان آزادگان به خانه برگشت، حیران بود؛ حیران میان یک شادی بزرگ که آزادی بود و یک مصیبت بزرگتر، یعنی مواجهه با سکوت مرگبارِ خانه‌ی تهی از عزیزانش...

ابوسعید خودش را به زور به ایستگاه بالای پله‌ها رساند... هر چقدر به درِ ورودی خانه نزدیکتر می‌شد، پاهایش سنگین‌تر و اندوهش عمیق‌تر می‌شد... درست وقتی انتظارش را نداشت و بغضی غریب مثل آتشی گداخته توی گلویش نشسته بود، زنی جوان با یکی دو جست به آغوشش پرید... و یکی دو دقیقه بعد، دو فرزند زیبایش...

حالا اندوه فقدان عزیزان، جایش را به شوکی عظیم داده بود؛ آنقدر که به پای جگرگوشه‌اش بیفتد و ناباورانه او را غرق بوسه کند.

خانواده ابوسعید زنده بودند و اشغالگران با یک خبر جعلی، او را فریفته و آزرده بودند.

انگار که خواب می‌دید، یا شاید تازه از خواب برخاسته بود... هرچه بود، حالا زندگی حتی در میان ویرانه‌های غزه زیباتر از هر زمانی بود...

.

شکلات نمی‌خواهم، من تو را می‌خواهم

احمد یکی دیگر از اسرای آزادشده بود. 2 سالِ سخت با رنج گرسنگی، کم‌خوابی و آزار و اذیت را در شکنجه‌گاه‌های صهیونیسم پشت سر گذاشته و حالا در میان انبوه استقبال‌کنندگان، روی زمین، در مقابل مادر زانو زده بود.

خدا می‌دانست دل‌تنگی، سینه کدام یک را مچاله‌تر کرده است، پسری که یک‌ریز بوسه روی گونه‌های مادر می‌کاشت، یا مادری که شنیده بود اسرا گرسنگی کشیدند و حالا می‌خواست تکه‌ای شکلات در دهان دلبندش بگذارد...

احمد اما همچنان مادر را غرق بوسه می‌کند و در حالی که دستهایش به دور گردن او حلقه شده است، می‌گوید: شکلات می‌خواهم چه کنم مادر! من تو را می‌خواهم...

.

ورود به بهشت خانواده در ویرانه غزه

انگار اصلا خرابه‌ها را نمی‌بینند، خانه‌های ویران آزارشان نمی‌دهد، شهری که دیگر نیست را نمی‌بینند... همین که چشم‌شان به خانواده و همسر و فرزند می‌افتد، انگار وارد باغ‌های بهشتی شده‌اند... چشمان‌شان فقط بهشت می‌بیند و فرشته‌هایی که خدا بار دیگر فرصت دیدار و بوسه‌باران‌شان را به آنها بخشیده است.

مرد پایش به خاکِ خونین خان‌یونس رسیده است. بی‌اعتنا به هر آنچه هست و نیست، با یک دست همسرش را در آغوش می‌کشد و با دست دیگر خواهر و فرزندش را...

لطافت و عطوفت از این صحنه‌های بکر می‌بارد...

اینجا غزه است و این روی دیگر حماسه‌سازی‌های مردم صبور و نجیب غزه‌ای...

این‌بار حماسه مهرورزی، حماسه به تماشا گذاشتن چهره رحمانی اسلام و لطافت قلب‌های با ایمان...

.

عشق و ایمانی که نسل به نسل جاری می‌شود

زنان صبور و مقاوم فلسطینی قهرمان‌پرورند. قهرمان‌هایشان را به میدان مبارزه با صهیون فرستادند و به گاهِ اسارت و نبودشان در خانه، شکیبایی کردند و حالا ردِ زخم‌هایشان را در شکنجه‌گاه‌های صهیون، بوسه‌باران و تاب‌آوری‌شان را ستایش می‌کنند.

.

زنان صبور فلسطینی، ایمان و استقامت و شکیبایی را، عشق و محبت و مهرورزی را نسل به نسل به فرزندان‌شان آموخته‌اند، آنچنان که پا جای پای پدران‌شان گذاشته‌اند، در ظلم‌ستیزی و مقاومت و خانواده‌دوستی و میهن‌پرستی...

همین عشق و محبت است که سینه‌هایشان را تنگ کرده و دلهایشان را بی‌تاب و بی‌قرار، آنقدر که روی دوش بزرگترها سوار شده و خود را با اشک و آه و اشتیاق، به سرها و بازوان از شوق بیرون آمده از پنجره اتوبوس‌های در حالِ حرکت کاروان اسرا برسانند.

.

.

عزیزم یما... یعنی که بند دلم پاره شد جوانکم 

«عزیزم یما»... شوق آزادی جگرگوشه از سقف ظرفیت قلبِ بی‌تاب مادر فراتر است... پسر جوانش را سفت در آغوش کشیده و به جای خنده و شادی، با تکرارِ جمله ناقصِ «عزیزم مادر جان...»، شیون و بی‌تابی می‌کند، گویی بند دلش پاره شده از این چشم‌روشنی بزرگ، یا اگر جوان یک روز دیرتر می‌رسید، قلب خسته و رنجورش از هم پاشیده می‌شد انگار...

حال غریبی دارد این مادر، خوشحال است از آزادی جوانش، اما به فرزند از دست داده، بیشتر می‌ماند، انگار رنج عظیم جنگ و ویرانی و گرسنگی و آوارگی و... را، همه را یک جا می‌خواهد در آغوش جوانش رها کند؛ جوانی که آمده تا تکیه‌گاه و پناه‌شان شود...

جوان در مکتب اخلاق قد کشیده است و پس از مادر، روی پاهای استوار پدر می‌افتد و آن را بوسه‌باران می‌کند. پدر اما پسر را بلند می‌کند، یعنی که تو راست‌قامتی‌ات زیباتر است؛ یعنی که فلسطین همچنان به جوانان مومن و استواری چون تو نیازمند است، برای رسیدن به وعده موعود؛ آزادی قدس شریف و فلسطین مبارک.

.

اینجا غزه است؛ پسری دفن می‌شود و پسری آزاد

«اینجا غزه است؛ پدر، صبح، یک پسرش را دفن می‌کند و عصر به استقبال پسر دیگر می‌رود که از اسارت برگشته است». این جمله‌ای است که غزه‌ای‌ها در وصف غزه و حالِ پدر شهید صالح الجعفراوی زیر تصاویرش در فضای مجازی نوشته‌اند...

صالح الجعفراوی؛ خبرنگار پرآوازه غزه‌ای شامگاه یکشنبه به ضرب گلوله‌های خیانت به شهادت رسید، دوشنبه در ماجرای تبادل اسرا، برادرش ناجی به غزه بازگشت...

صالح الجعفراوی؛ صدای بلند غزه که نه صهیون خاموشش کرد و نه گلوله خیانتکاران

خداوند مهربان چه نزدیک بود به دلِ تنگ و گرفته پدرِ صالح و ناجی، که یک قربانی از او گرفت و چشمش را به دلبند دیگرش روشن کرد.

ناجی الجعفراوی وقتی به غزه و جمع دوستان و خانواده رسید، هنوز اشک شوق توی چشمانش بود که خبر شهادت صالح را شنید. ناجی الگوی صالح و علی برادر کوچکتر بود.

صالح و علی دلشان می‌خواست شبیه ناجی باشند؛ شجاع و با ایمان... می‌گفتند ناجی تاج افتخارمان است و باید طوری رفتار کنیم که باعث سربلندی او شویم... حالا ناجی از جهنم اشغالگران برگشته و صالح به آسمان رفته است... حالا صالح، قهرمان ناجی و علی شده است.

.

لحظه‌ای که خبر شهادت صالح به ناجی می‌رسد، رفتاری که از او سر می‌زند تماشایی است، شکوه ایمان و اخلاص را به تصویر می‌کشد، شکوه و زیبایی روح انسانی که غرق در دریای ایمان و اخلاق است...

ابتدا به پای پدر می‌افتد و پاهایش را غرق در بوسه می‌کند و بعد، مثل آسمان برای اندوه پدر آغوش می‌گشاید و مهربانانه رجز می‌خواند و از ایمان و استقامت و شکیبایی در برابر خواست حق‌تعالی سخن می‌گوید. بی‌جهت نبود که صالح و علی دلشان می‌خواست شبیه ناجی بشوند.

.

.

من همان را می‌گویم که خدا دوست دارد بشنود

از ناجی درباره برادرش صالح می‌پرسند و در جواب می‌گوید: «ما به این معتقدیم که هر اتفاقی برای مومن بیفتد برای او خیر است. اگر اتفاق بدی از نظر ما برای او افتاده، صبر می‌کنیم و به پاداش الهی ایمان داریم. من همان چیزی را می‌گویم که خدا دوست دارد از ما بشنود، یعنی انا لله و انا الیه راجعون... ان شاء الله ادامه دهنده راهش باشید... این از لطف پروردگار است که زمان رفتن او با زمان برگشت من به خانواده هم‌زمان شده است.»

ناجی درباره اسارت نیز اینچنین می‌گوید: «شکرگزار خدا هستیم و احساس‌مان قابل بیان نیست. آرزو می‌کنم اشکِ در اسارت بودن فرزند در چشم هیچ پدر و مادری ننشیند. پدر و مادر من این درد را چشیدند. هیچ‌کس نمی‌تواند زندان‌های صهیونیست‌ها را توصیف کند. آن زندانها ترسناک‌تر از آن هستند که کلمات توانایی توصیف‌شان را داشته باشند. برای اسرا دعا کنید.»

.

چشمانش به غزه روشن شد، اما به خانواده نه...

قصه همه آزادگان غزه یکسان نیست. در میان آن دریای شور و شوق و اشک‌های پر از شادی، چشمان پر از غم، کم نیست؛ چشمانی که به جای روشن شدن به چهره خندان عزیزان، در مصیبت جای خالی‌شان پرخون شده و تمام استقامت چون کوه‌هشان با شنیدن یک خبر فرو می‌ریزد.

در میان این جان‌های پر از درد، حال یک اسیر آزاده‌، درد به جان هر بیننده‌ای می‌ریزد...

روزهای سخت زندان را با امید به آزادی و دیدار همسر و دلبندانش پشت سر گذاشته و با هزار امید شکنجه‌گاه اشغالگران را ترک کرده بود.

پیشتر در زندان هر بار که شکنجه می‌شد، یا هر بار گرسنگی چنگ به جانش می‌انداخت، یاد دخترکش می‌افتاد و اینکه استقامت و پایداری و پایان این رنج‌ها، آزادی فلسطین است و آینده روشن و خوشبختی دلبندش...

با همین افکار زیبا بود که در زندان، با امکاناتی که نداشت، یک دستبند کوچک برای دخترکش ساخت تا هنگام آزادی و دیدار، با عشق دور دستش حلقه کند...

حالا به غزه برگشته، به خانه، به غزه‌ای که ویران است و خانه‌ای که نیست، و خانواده‌ای که...

کسی به استقبالش نیامده بود... مردم مهربان غزه بودند، اما در میان آن سیل جمعیت، مردمک چشمانش این سو و آنسو می‌چرخید که به چشم آشنایی؛ زنی، فرزندی، پدری و مادری با شوق قفل بشود، اما هیچ آشنایی نبود...

یکی از بمب‌های سنگین جنگنده‌های اشغالگر روی خانه‌شان افتاده و خانه آوار شده بود و تمام عزیزانش شهید...

تمام آرزو و امیدش در یک لحظه دود شده بود...

انگار تمام رنج‌های زندان؛ درد شکنجه و تحقیر و گرسنگی، دوباره به جانش هجوم آورده بود...

کوه فرو ریخته بود...

.

4 هزار یحیی سنوار به خانه برگشتند...

زخم‌ها و جراحت‌ها هر کدام یک ردِ روی جسم و جان آدمی می‌اندازند. هرچه بزرگتر باشند، ردی بزرگتر... گاه خشم و کینه و تنفر می‌شوند و برمی‌گردند به همان سمتی که از آن شلیک شده بودند...

حالا 1968 جسم و جان و روح پرجراحت، دوباره به غزه بازگشته است...

1968 جان پردرد که با احتساب آزادگان دو توافق پیشینِ جنگ طوفان الاقصی، می‌شود 3985 کوه دردمند...

حدود 4 هزار کوه مقاوم اما درد کشیده و پرجراحت، حالا در خاک غزه پا گرفته و سر به آسمان ساییده‌اند...

4 هزار یحیی سنوار که ریشه در خاک فلسطین دوانده و سر در آسمان دارند و هیچ دیو و هیولایی توانایی چنگ انداختن به چهره و دست‌درازی به خاک و خانه‌شان را نخواهد داشت...

دو هزار کوه مقاوم به غزه برگشتند؛ دو هزار یحیی سنوار! 2