شنبه 3 آذر 1403

رمان‌نویس حنفی ترک از «سفیر عشق» می‌گوید

خبرگزاری مهر مشاهده در مرجع
رمان‌نویس حنفی ترک از «سفیر عشق» می‌گوید

مردم! آن‌چه امروز در بلاد اسلامی می‌گذرد براساس امر خدا و رسول اوست؟ مگر معاویه عهد نبست که بعد از خود جانشین تعیین نکند؟ پس چه شد؟! حال و روز عهدشکنان امت‌های گذشته را در قرآن نخوانده‌اید؟

مردم! آن‌چه امروز در بلاد اسلامی می‌گذرد براساس امر خدا و رسول اوست؟ مگر معاویه عهد نبست که بعد از خود جانشین تعیین نکند؟ پس چه شد؟! حال و روز عهدشکنان امت‌های گذشته را در قرآن نخوانده‌اید؟

خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و ادب: پرونده «مطالعه و مرور عاشورایی» از سال 1389 تا امروز که محرم 1402 باشد، 31 مطلب و مقاله را در خود جا داده است. این‌مطالب شامل گفتگو با مترجم مقتل ابومخنف، پژوهش درباره روایت‌های نادرست، مرور تاریخ و ادبیات عاشورایی و... هستند.

فهرست مطالبی که تا به حال در قالب پرونده مورد اشاره منتشر شده‌اند، به‌ترتیب زیر است که متن‌شان در پیوندهای ذیل قابل دسترسی و مطالعه است:

* «مقاتل به مرور زمان از واقعیات عاشورا فاصله گرفتند»

* «چرا امام حسین (ع) به سمت کوفه رفت؟/ معرفی یک کتاب تحلیلی عاشورایی»

* «فرازی از روایت شهادت امام حسین (ع) در «لمعات الحسین»»

* «مجموعه خاطرات پیرغلامان حسین (ع)/ کاسبی جای خود، هیئت هم جای خود»

* «دقت به روایات تاریخی درباره شهادت حضرت علی‌اصغر (ع)»

* «ترجمه «وقعه‌الطف» یک کار پژوهشی بود نه صرفا بازگردانی به فارسی»

* «نماز ظهر عاشورا و شهادت حر بن یزید ریاحی»

* «آماده عبور از پل مرگ و آزادی از زندان دنیا باشید!»

* «تربیت یزید چگونه بود و کربلا به چه معناست؟»

* «روایت شهادت امام حسین (ع) و شهیدان کربلا براساس منابع کهن»

* «مرور کار مشترک معلم و موسوی گرمارودی روی دوازده‌بند محتشم»

* «رویارویی‌های کربلا / دو یزید خوش‌عاقبت و بدعاقبت عاشورا که بودند؟»

* «داستانی از خدمتگزاری به زبان شعر و نثر / رسم اهل ادب در پیشگاه اهل بیت (ع)»

* «امام حسین چگونه حاکمیت شمشیر را به فرمانده شامی نشان داد»

* «دختر علی (ع) چگونه کوفیان و پسر زیاد را با تیغ کلام زیر و رو کرد / مادر به عزایت بنشیند پسر مرجانه!»

* «ایراد شهیدی از طبری درباره دوستی امام سجاد با مروان / گویی مکه و مدینه را برای خنیاگران پرداخته بودند»

* «وقتی ابوخالد امام برحق زمان خود را شناخت»

* «شیطان ماجرای عاشورا را برای نوجوانان روایت می‌کند»

* «پیرغلامی که مولایش را در ابتلا رها نکرد / دلدادگی جون به سیدالشهدا»

* «آن‌سه‌مرد کوفی که به وعده عمل کردند و آن‌کوفی بوقلمون‌صفت»

* «دستکاری اسناد توسط امویان و دروغ‌بودن کرنش امام سجاد مقابل یزید»

* «وقتی امام علی مروان را به زمین کوبید / خشم مقدس‌وانقلابی چگونه است؟»

* «زندگینامه کوتاه حضرت زینب و جمله عظیم «جز زیبایی ندیدم»»

* «تلقی سطحی ما از دعا و لعن / عدم درک ما به‌معنی عدم دعوت آنها نیست»

* «نیم‌قرن پس از پیامبر عرب به جاهلیتش برگشت که حسین به قتلگاه رفت / ناگفته‌ای از قتل خلیفه دوم»

* «نشنال‌جئوگرافیک هم اربعین راتحریم کرده / به صحرا شدم عشق باریده بود»

* «گریه سلاح ماست / محبت زودتر از خوف انسان را به بندگی می‌رساند»

* «روایت یاد یار و دیار برای نوجوانان؛ کنار قدم‌های جابر»

* «مناظری که بانوی قهرمان کربلا دید به روایت نویسنده مصری»

* «تفرجی در چهارباغ میرزایحیی مدرس اصفهانی»

* «قاتلان پنهان حسین (ع) و نقش سکوت نخبگان در انحراف جامعه»

مطلب جدید پرونده «مطالعه و مرور عاشورایی» به کتابی درباره عاشورا اختصاص دارد که به‌قلم یک‌نویسنده غیرایرانی نوشته شده است؛ احمد تورگوت نویسنده حنفی‌مذهب اهل ترکیه که سال 1975 متولد شده و در کتاب «سفیر عشق»، تفسیر عرفانی از واقعه عاشورا ارائه کرده است. رمان دیگر این‌نویسنده درباره عاشورا با عنوان «شهید عشق» دیگر اثری است که از او به فارسی ترجمه و منتشر شده است.

«سفیر عشق» سال 1401 با ترجمه سهیلا احمدی توسط انتشارات کتابستان معرفت به چاپ رسید. توضیح این‌نکته هم درباره‌اش لازم است که به‌طور کامل براساس اسناد تاریخی نوشته نشده و در فرازهایی دربرگیرنده تخیل و نکاتی از خود نویسنده است.

کتاب پیش‌رو 40 فصل دارد و واقعه کربلا را در قالب داستان بازگو می‌کند. این‌بازگویی با جهان‌بینی عرفانی نویسنده‌اش هم همراه است و سفر امام حسین را از مدینه به مکه و سپس به کربلا شامل می‌شود. احمد تورگوت معتقد است امام حسین (ع) الگویی مناسب برای زندگی امروز مسلمانان جهان است و به‌همین‌دلیل هم در دو کتاب خود زندگی این‌شخصیت را مورد بررسی قرار داده و با رمزگشایی عرفانی به سیره او پرداخته است.

«سفیر عشق» با این‌جملات شروع می‌شود:

«چند ساعتی می‌شود که شهید عشق حسین (ع) به ملاقات پروردگار عالمیان رفته است؛ شهیدی که امروز حقیقت مرگ را میان خون، در نهایت زیبایی تصویر کرد. جای حیرت هم نیست چرا که این سنت برادری، پدری و مادری اوست.

گندم تنش با زخم‌های بی‌امان داس‌ها، چون دانه‌های تسبیح حبه‌حبه روی زمین افتاده و اینک حسین (ع)، در بیابان کربلا آرام‌تر از همیشه آرمیده است.»

***

در چند قسمت از این‌کتاب می‌خوانیم:

وجدان‌های مرده شبیه همان زمین‌های خشک بودند و این باران رحمت الهی بود که می‌توانست آن‌ها را زنده کند. در آن‌لحظه، سر به سجده گذاشت....

به‌خاطر جوانه‌هایی که پس از روز عاشورا، قد کشیده بودند خدا را شکر کرد. ایمان داشت که این جوانه‌ها سبز شده و به درختانی زیبا تبدیل شده و شاهد سجده‌های محمدی خواهند بود. در همین‌حال، سید کلامش را دوباره از سر گرفت:

بعد از این‌رویا به یوسف نبی مژده داده شده که به او علم «تاویل احادیث» عطا خواهد شد؛ این‌طور شد که ایشان با نگاهی زیبا و واقعیت بین دنیا را نظاره کرد؛ وی عالم به واقعیت‌های پنهان‌شده بود؛ یوسف نبی در سال‌های زندان، رویای زندانیان را تعبیر می‌کرد و در نهایت هم با تاویل رویای پادشاه مصر از بند اسارت آزاد شد و نه‌تنها در میان اهل قصر عزت یافت که «عزیز مصر» هم شد.

ترجمه فاطمه لولو به کلمه «تعبیر» جلب شد؛ به نظرش رسید که رویاها یا تصدیق می‌شدند یا تکذیب؛ دوست داشت درباره تاویل، بیشتر بداند؛ گویا برای شرح رویاها بهترین کار تعبیرکردن آن‌ها بود.

همان‌طور که این‌کلمه در معنای «گذرگاه» از «عبور» می‌آمد، به کلمه «عبرت» هم مربوط می‌شد.

برای نیل به منظور رویا باید به نشانه‌ها و علامت‌ها توجه می‌شد. برای رسیدن به حقایق آشکار عبور از گذرگاه‌های تنگ نیز لازم بود. خب! در خصوص این‌علم، چه حکمتی باید به پیامبر زیبایی اعطا می‌شد؟

عمه با یادآوری کلام آخرین نبی، حبیب خدا (ص) گره را باز کرد:

به یاد بیاورید! جدمان رسول خدا (ص) می‌فرمود: «هرچه را ببینم، به زیبایی آن را تفسیر می‌کنیم.» و نیز فرمود: «انسان در خواب است، وقتی که مرد، بیدار می‌شود!» در این‌حال، انسان زندگی را همچون رویا خواهد یافت.

***

آفتاب درآمده بود که دوباره محسنین را به میدان شهر آوردند، در احاطه دویست سرباز و در میان نگاه‌های حیرت‌زده اهالی، به سوی دروازه شهر پیش می‌رفتند. چارچیان هم یک‌صدا خبر انتقال اسرا به شام را اعلام می‌کردند. از قرار معلوم این دستور از طرف یزید بن معاویه صادر شده بود. می‌گفتند وی از ابن‌زیاد خواسته با شکلی درخور شان و عزت بازماندگان حسین (ع)، آن‌ها را به پایتخت بیاورند. برخی از مردم از این‌رخداد خوشحال به نظر می‌رسیدند و عده‌ای هم با ناراحتی کاروان را تا دروازه کوفه مشایعت می‌کردند. همراه با انتشار این‌خبر اهالی فوج‌فوج می‌آمدند و قافله را فرا می‌گرفتند. جوانان، زن‌ها، بچه‌ها، همه به سوی اهالی کاروان کربلا روان شده بودند تا آن‌ها حلالیت بگیرند و خواسته‌هایشان را به آن‌ها بگویند. اما در این‌میان زنی که دورتر از شلوغی‌ها، آن‌طرف‌تر ایستاده و مشغول تماشا بود توجه زینب (س) را جلب کرد. با بچه‌های قدونیم‌قدی در اطرافش و چهره‌ای پژمرده و نگاهی منتظر به کاروان خریده شده بود. سیده چند قدم به سمت او پیش رفت و زن دوان دوان آمد و ایشان را در آغوش گرفت. از یک‌طرف از همسرش جدا شده بود و از سویی دیگر داشت از یوسف‌های محمدی دور می‌شد.

آری! او بیوه نعیم بود. با حرف‌های بریده بریده مقصودش را فهماند. نعیم پس از هر ملاقاتش یافته‌ها و احساسات خود را با او تقسیم می‌کرد و او نیز همچون نعیم قدر زیبایی را فهمیده بود و این‌ویژگی زیبایی بود که هرچقدر هم که تقسیم می‌شد، بیشتر می‌شد. سیده تک‌تک با بچه‌هایی که حالا پشت سر مادرشان ایستاده بودند وداع کرد. در مقابل دختری که هم‌سن‌وسال برادرزاده‌اش رقیه بود ایستاد و نامش را پرسید. اسمم خدیجه است. این اسم را پدرم روی من گذاشته. دست دختر به سوی سیده دراز شد. چیزی میان مشتش بود. گوشواره‌ای که زینب (س) در عوض غذاها به نعیم داده بود. دخترک با اشتیاق تمام گوشواره را از گوشش درآورده بود و آن را به سوی سیده دراز کرد. بابا می‌خواست این را به شما برگرداند. از ما قبولش کنید. عمه گونه‌های دخترک را بوسید و در کنار گوشش نجوا کرد: «حسبنا الله و نعم الوکیل»؛ دخترک هم با احترام گوشواره را به سیده تقدیم کرد. «ای هم اسم مادربزرگم، دختر عزیزم هرگز فراموش نکن خداوند به جای باباهایی که پیش ما نیستند می‌تواند نعمت‌های بهتری به ما عطا کند. فرزندم! هرچه می‌خواهی از پروردگارت بخواه خداوند همیشه همراه توست.» وقتی مادر یتیمان، سیده (س) بزرگ‌ترین سرمایه را به دختر یتیم هدیه کرد، همسر نعیم دوباره دعای شوهرش را تکرار کرد: «ای خدا! نعمت‌هایی که به شوهرم ارزانی داشتی از من و فرزندام دریغ مکن!»

سیده باید جدا می‌شد. وقت رفتن بود. چشمان عسلی رنگ عمه گاه شوق و گاه امید را به اطرافیانش منتقل می‌کرد. با دست نعیم در آن شهر هزار رنگ خمیر مایه رخدادهای زیادی زده شده بود. دل‌ها از نادم کوفه عبرت گرفته و زبان‌ها به زیبایی از او یاد می‌کردند. عمه برای آخرین‌بار همسر نعیم را در آغوش کشید و برای او و فرزندانش دعا کرد: «پروردگارم بار دیگر در بهشت خانواده شما را دور هم جمع کند!» حالا گویا به جای نعیم اصلی‌ترین شاگرد مکتب یوسفیه همسرش بود. با آموزه‌های همسرش او هم با زیبایی گره خورده بود؛ راز و نیاز در چشمانش موج می‌زد و زمزمه می‌کرد: «پروردگارم شفاعت تو را بر ما ارزانی سازد. ما را از دعای سحرگاهت محروم نکن. دختر علی! بدان که تا قلب در سینه‌مان می‌تپد پشتیبان توییم.»

***

مردم! آن‌چه امروز در بلاد اسلامی می‌گذرد براساس امر خدا و رسول اوست؟ مگر معاویه عهد نبست که بعد از خود جانشین تعیین نکند؟ پس چه شد؟! حال و روز عهدشکنان امت‌های گذشته را در قرآن نخوانده‌اید؟

مردم! آیا به راستی شما آل امیه را از خود می‌دانید؟ اگر چنین است که وای بر شما در روز حساب! روزی که هر امتی با امام خویش فراخوانده می‌شود!

جدم حبیب خدا (ص)، هیچ‌گاه اطاعت از ظالمان و عهدشکنان را واجب نداشته است! اگر آن را فرض می‌دانست، آیا به جای هجرت به مدینه، در میان ظالمان مکه نمی‌ماند؟ چه‌کسی سراغ دارد که جدم، بندگان را هم چون آل امیه به دنیاپرستی دعوت کرده باشد؟ چرا ابراهیم نبی تابع نمرود نشد؟ مگر او حاکم زمانه‌اش نبود؟

چرا پروردگار در کتابش بندگان را به سوی موسی (ع) می‌خواند و به سوی فرعون دعوت نمی‌کند؟ چگونه است که معاویه و پسرش اولوالامر هستند و پدربزرگم علی‌ابن‌ابی‌طالب (ع) خلیفه مسلمین مستحق نافرمانی از سوی اهل شام؟

شما را به خدا باید فرزندان هند جگرخوار را اطاعت کرد و پاره‌های تن سرور زنان عالم، فاطمه زهرا (س) را بدون غسل و کفن روی شن‌های داغ بیابان رها نمود؟

چه بد حکم می‌کنید!

واعظ سعی داشت حرفی دست و پا کند که شمر با کلافگی صدا زد: «جمع شوید! دیگر تا شام توقفی نداریم! تمام نقشه‌هایش، نقش بر آب شده و از این‌پیشامد حسابی به هم ریخته بود.»

دوباره آل حسین (ع) را با طناب به دنبال شترها بستند، محسنین در حالی که همه در غل و زنجیر بودند به راه افتادند. امام (ع) به قدر کافی استراحت نکرده و توان راهپیمایی نداشت.

شهاب طبق عادت، به سوی ایشان رفت تا امام (ع) را کمک کند که سرلشکر داد زد: «آهای! تو! برو کنار!»

شهاب نگاهی ملتمسانه به امام (ع) انداخت؛ یادش نرفته بود که زندگی‌اش را مدیون اوست. فرمانده نزدیک و نزدیک‌تر شد و نگاه شهاب عاجزانه‌تر! خطر را که خوب احساس کرد به خودش نهیب زد: پسر حسین (ع) هم مثل تو فقط یک اسیر است! از او چه انتظاری می‌شود داشت؟ آه! و التماس‌کنان به فرمانده گفت: «چه می‌شود؟ خواهش می‌کنم مرا نکشید!»

فرمانده تازیانه را بالا برد و شهاب فورا با دست، صورتش را پوشاند و شروع به زاری کرد. صدای شلاق که بلند شد، سوزشی احساس نکرد! با هزار ترس و لرز چشمانش را باز کرد و پیش چشم خود پیکر رنجور ولی استوار امام (ع) را زیر یورش ضربات شلاق دید؛ نفسی راحت کشید!

***