یک‌شنبه 4 آذر 1403

روزه‌داری در انفرادی ساواک

خبرگزاری ایسنا مشاهده در مرجع

محمدحسن عبد یزدانی از مبارزان فعال انقلاب بود که به مراتب توسط عوامل رژیم پهلوی دستگیر و زندانی شد. در ادامه روایت این مبارز تبریزی از روزه‌داری در زندان‌های انفرادی ساواک از نظر می‌گذرد.

به گزارش ایسنا به نقل از پایگاه «مرکز اسناد انقلاب اسلامی»، عبد یزدانی می‌گوید: شب آخری که مهمان باغ حاج فرج [1] بودم، آبگوشتی را که برای افطار آورده بودند تیلیت کرده و برای افطار خورده بودم و مخلفاتش را برای سحری نگه داشته بودم که صبح هم با صدای اذان بیدار شدم و بی‌سحری روزه را گرفتم تا دم افطار. کمی به افطار مانده بود که آمدند و گفتند لباس‌هایت را بردار. خوشحال شدم که می‌روم به خانه. بردندم به اطاقی و چیزهایی نوشتند و وسایلم را دادند و من یقین پیدا کردم که آزادم می‌کنند تا بروم خانه. تا دم در راهرو که به حیاط باز می‌شد آمدیم و همین که در راهرو باز شد دیدم که ماشین لندرور را پشت به ساختمان پارک کرده و در را باز کرده‌اند و بلافاصله چپاندنم داخل لندرور و دستبند را زدند. از چاله درآمدم و افتادم به چاه! کمی بعد از من هم سیدمحمد الهی را آوردند. او می‌دانست که من دستگیر شده‌ام ولی من نمی‌دانستم او را هم گرفته‌اند که دانستم؛ آن هم در لندرور ساواک! مأمورین با هم فارسی صحبت می‌کردند و من فهمیدم که، ایش اوزوندی [2]!

ما را روبه‌روی هم نشاندند و درِ عقب لندرور را با قفل بستند و بغل هر کداممان هم یک مأمور نشست. سه نفر هم جلو بودند؛ یکی راننده، یکی که سرگرد صدایش می‌کردند و یکی دیگر که گویا معاونش بود. سرگرد کاپشن سفید پوشیده بود و دستور را او می‌داد. ماشین که راه افتاد چشمانمان را بستند و دستبند را از دو دستمان باز کردند و زدند به یکی و سر دیگر دستبند را بستند به دستگیره لوله‌ای در عقب لندرور که کارمان را سخت‌تر هم کرد، چون دست خسته می‌شد و دیگر حتی حسش هم نمی‌کردیم. حرکت که کردیم، ماشین چند قر کمر داد و چند دور زدند که ما مسیر را گم کنیم و راه افتادند. دو سه ساعت که گذشت من گفتم:

ما روزه‌ایم و من 48 ساعت است چیزی نخورده‌ام، نگه دارید نمازمان را بخوانیم.

سرگرد دستور داد چشمانمان را باز کردند ولی از بس گِل شیشه‌ها را گرفته بود، جایی دیده نمی‌شد. باران شدیدی هم می‌بارید. نه ساعتی داشتیم و نه جایی را می‌دیدیم، ولی حس می‌کردیم که ساعت باید ده یازده شب باشد. گفتم:

دست ما را باز کنید و دستبند را به هر دو دستمان بزنید، دستم کرخت شده و حسش نمی‌کنم!

سیدمحمد هم همین را گفت که سرگرد دستور داد دستبند را باز کردند و وقتی که خواستند بزنند گفت:

داخل ماشین لازم نیست دستبند بزنید!

جاده خلوت بود و باران شدیدی می‌آمد. تک و توک ماشین هم از کنارمان رد می‌شد. سرگرد گفت:

تو مسافری و نمی‌توانی روزه بگیری! تو بازداشت هستی!

گفتم:

من در تبریز بودم و تبریز وطن من است. دم افطار مرا از وطنم خارج کرده‌اید و حالا نمی‌دانم کجا می‌رویم!

دیگر هیچ نگفت تا اینکه ماشین ایستاد و سرگرد درآمد که «غذا»!

پیاده که شدیم خواستند دستبند بزنند که سرگرد گفت:

لازم نیست، همین‌طوری ببریدشان!

تازه فهمیدم که میانه را رد کرده‌ایم. خودش هم با ما آمد. دو نفر کنار من و دو نفر کنار سیدمحمد بردندمان برای مستراح و بعد هم وضو گرفتیم و یک گوشه‌ای پیدا کردند و نمازمان را خواندیم، آن هم با چه مصیبتی! اسم زندانی سیاسی رویمان بود و این یعنی کمونیست! کمونیست هم در دیدگاه مردم یعنی آدم بی‌خدا و لاقید و حلال و حرام و پاک و نجس حالی نشو! دیدگاه کلی این بود که آدم مذهبی که با شاه مملکت شیعه درنمی‌افتد! حتی به خود امام که عالم و مرجع تقلید بود نتوانستند بگویند کمونیست است، این بود که گفتند از ایادی انگلیس است و چنین و چنان!

نمازمان را که خواندیم، آمدیم و نشاندنمان سر یک میز و صاحب رستوران هم التفات کرد و دو پرس غذا آورد که همین حالایش هم یقین دارم از ته مانده‌ی بشقاب‌های دیگر جمع کرده بود. فقط با کمی برنج تازه تزیین کرده بود که چون گرسنگی امانم را بریده بود یکی دو قاشق از همان خوردم و خلاص. مأمورها آن طرف‌تر نشسته بودند و نوشابه می‌خوردند، حالا شام چه خورده بودند، نمی‌دانم. چون ما که نماز می‌خواندیم، آنها شامشان را خورده بودند.

دوباره نشستیم داخل ماشین و باز چشمانمان را بستند ولی دستبند نزدند، نگو که جاده بدجوری دست‌انداز است و اگر دستبند زده بودند تا تهران یک جای سالم در سرمان نمی‌ماند! خلاصه با تکان‌های شدید لندرور رسیدیم به جایی که چشم‌هایمان را باز کردند و دیدیم در اطاقی هستیم و دارند تحویلمان می‌دهند، و از صحبت‌هایشان فهمیدیم که در زندان قزل قلعه‌ی تهران هستیم. حدود ساعت سه بعد از نصف شب بود و تقریباً سه ربع به سحری مانده در آخرین روزهای ماه رمضان. کریدوری بود که می‌رفت زیر گنبد چهارراهی که در دو طرفش سلول‌ها قرار داشتند. هر دو نفرمان را انداختند در یک سلول و راهشان را کشیدند و رفتند. من یک هفته بیشتر بود که در زندان ساواک بودم، آن هم در همان سلول متعفنی که گفتم. لباس‌هایم بدجوری بو گرفته بود، کلی هم کثیف بود. مأمور که در را بست، حلقه‌اش را از پشت انداخت و رفت. من بعد از رفتنش دستم را از روزنه دایره‌ای دراز کردم و صحفه‌ی مقابلش را کنار زدم و حلقه را کشیدم و در باز شد و آمدم داخل کریدور که دیدم صدای آب می‌آید. جلو رفتم و دیدم حمامی است بی‌در و پیکر که شیرش خراب شده و آب رها شده به امان خدا. تشتی هم همان‌جا بود که زود پیراهنم را درآوردم و داشتم با تکه صابونی که پیدا کرده بودم میشستمش که تک و توک صدای ترکیدن خنده‌ها به گوشم خورد؛ خیال می‌کنه خونه‌ی خاله است...!!

می‌پرسیدند اهل کجایی و از کجا آمده‌ای که شکسته بسته جوابشان را می‌دادم و سرگرم شستن بودم که مأمور آمد.

اینجا چه غلطی می‌کنی؟!

کؤینه‌ییم باتیغیدی یویورام![3]

او فارسی می‌پرسید و من ترکی جوابش را می‌دادم. گفت:

خیلی بیجا می‌کنی! در را کی باز کرد؟!

تا گفتم «خودم» آمپرش رفت بالا که:

غلط کردی خودت در را باز کردی! خانه‌ی ننه جانت که نیست، سلول انفرادی است! برو بتمرگ تو!

پیراهن و زیر پیراهن را برداشتم و چکان چکان آوردم داخل سلول و گفتم:

ما گرسنه‌ایم، ماه رمضان است و روزه بودیم، چیزی بدهید بخوریم!

که جواب نداد و رفت. سیدمحمد هم که از همان اول فقط می‌خندید! من که گفتم ماه رمضان است، دیدم صفحه‌ی آهنی یکی از سلولها رفت کنار و بعد از اینکه مأمور رفت، یکی از داخل همان سلول گفت:

اگر می‌خواهی روزه بگیری، بیسکویت دارم. اما چه جوری بدمش به تو؟!

گفتم «الان می‌آم!» و به جواب «آخه می‌زنندت!» اعتنایی نکردم و باز هم در سلول را باز کردم و رفتم چند بیسکویت گرفتم و آوردم خوردیم. و چون خسته‌ی خسته بودیم خوابمان برد و باز با صدای اذانی که از بیرون زندان می‌آمد بیدار شدیم و بی‌سحری روزه را گرفتیم و نماز صبح را خواندیم و خوابیدیم.

منبع: کتاب اعدامم کنید (خاطرات محمدحسین عبد یزدانی)، مرکز اسناد انقلاب اسلامی

1. باغ حاج فرج که حالا شده هتل تبریز، محل ساواک تبریز بود.

2. معادل اینکه این قصه سر دراز دارد.

3. پیراهنم کثیف بود، دارم میشویم!

انتهای پیام